داستان کامل قسمت ۶۲ سریال برف بی صدا می بارد

در این مطلب از بلاگ سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۶۲ سریال ۲۵۰ قسمتی برف بی صدا می بارد، به کارگردانی پوریا آذربایجانی را می خوانید، با ما همراه باشید.

عمه گوهر و همسایه هایش در حیاط خانه او جمع شده اند و عمه به داخل خانه می رود که تلفن زنگ می خورد و سیمین پشت خط است، سیمین شروع به صحبت درباره پرویز می کند و می گوید من می خواهم که او تاوان پس بدهد و عمه گوهر هر چه سعی می کند جلوی او را بگیرد موفق نمی شود و می گوید من پرویز را به دست مامور ها می سپارم و تلفن را قطع می کند.

قسمت 62 سریال برف بی صدا می بارد

حبیب به محل کار احمد رفته است و شروع به سوال پرسیدن درباره احمد از آقایی می کند و او هم می گوید آقای سنایی نور چشمی شده و همه دوستش دارند اما با آمدن رئیس شرکت او می رود و حبیب هم به اتاق آقای فتوت رییس مجموعه می رود.
حبیب خودش را از اقوام دور احمد معرفی می کند و می گوید او هویت اصلی اش را پنهان کرده است و پسر شهید نیست اما آقای فتوت بهش می گوید که حرف هایت را باور نمی کنم و از کجا معلوم که شما با ایشون خصومت شخصی نداشته باشید و حبیب می گوید تنها کافی است راجبش تحقیق کنید و یا از خودش سوال بپرسید و از آن جا می رود.
احمد و پلیس ها راهی شده اند تا خسروی را گیر بیاندازند و احمد عجله دارد.
حبیب به انبار رفته است و درباره وضعیت کار و بار از منصور سوال می کند و بعد از حرف هایشان منصور هر چه تلاش می کند از او مرخصی بگیرد تا به مادرش سر بزند موفق نمی شود و می رود.
شبانه احمد و مامور ها وارد روستا می شوند تا خسروی را دستگیر کنند که همراه او متوجه می شود و بهش می گوید باید هر چه سریعتر فرار کنند، مامور ها به داخل خانه می روند و با جای خالی آن ها که از کوچه پشتی فرار کرده اند مواجه می شوند.
خسروی و دوستش درحال فرار هستند و مامور ها او را دنبال می کنند تا بگیرنش اما احمد و دوستش آگاهی اش با ناراحتی در خانه خالی ایستاده اند و احمد حسابی به هم ریخته است.
خسروی و همراهش در بیابان بعد از پیاده شدن از یک ماشین سوار موتوری می شوند و به رفتنشان ادامه می دهند و بعد از رسیدن به یک کوه پیاده از آن بالا می روند و همراهش بهش می گوید که من تا بالا بیشتر نمی آیم و آن طرف کوه به یک روستایی در ترکیه برخورد می کنیم و ادامه راه را باید خودت بروی.
خسروی و همراهش بعد از کمی استراحت شروع به بالا رفتن از کوه می کنند که در میان راه خسروی از کوه پرت می شود و همراهش شروع به صدا کردنش می کند.
خسروی که از کوه پرت شده پایین توسط دو نفر پیدا می شود و او را روی خر می اندازند و با خودشان می برند.
آهو خانم و ابراهیم خان و نگار در خانه هستند که نرگس به آن جا می رود و از عاشق شدن حبیب می گوید و به آن ها می گوید که طرفش هم سیمین حاج عطا است که باعث به هم ریختن پدر و مادرش می شود و به داخل خانه می رود و می گوید بهتر است قبول کنی.
نرگس به داخل می رود که مادرش شروع به غر زدن می کند که حبیب از راه می رسد و به نرگس می گوید چرا گفتی اما او می گوید خوب کاری کردم حاضرم هر کمکی کنم به عشقت برسی اما اگر هرکدومتون بگید نه چه تو چه سیمین ما باز بر می گردیم سر خونه اولمان
همراه خسروی در کردستان تلفن پیدا کرده است و به خانه حبیب اینا زنگ می زند که اول نرگس بر می دارد و بعد گوشی را به حبیب می دهد و می گوید بهرام است و او می گوید من از کوه پایین پرتش کردم اما زنده است و ازش خون می رود.
بعد از آن که بهرام تلفن را قطع می کند به کنار صمد می رود و می فهمد که مرده است.
آهو خانم در آشپزخانه نشسته است که حبیب به کنارش می رود و درباره عشق و عاشقی و سیمین باهم حرف می زنند اما آهو خانم می گوید تا وقتی که دروغ باشد من برایت خاستگاری نمی روم اما حبیب مقاومت می کند و زیر بار گفتن حقیقت به سیمین نمی رود و می گوید نمی خواهم که از دستش بدهم.
ابراهیم خان در حال نوشتن است که حبیب به کنارش می رود از خوندن نوشته های پدرش عصبی می شود و می گوید اگر در کارم دخالت کنی قید پدر پسری رو می زنم و به شهرستان می برمت.
حبیب به بهرام زنگ می زند و او می گوید که دیر زنگ زدی او صمد یا همان خسروی تمام کرده و حبیب باز هم با زبون بازی بهرام را آرام می کند تا چیزی نگوید و خودش شبانه به سمت آن ها می رود.
احمد با حال بد در آگاهی است که دوستش به سراغش می رود و بهش خبر می دهد که از خسروی خبری شده و با هم به یکی از بر و بیابان ها می روند و جنازه خسروی را می بینند و بهرام نیز کمی دور تر آن ها را نگاه می کند.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا