خلاصه داستان قسمت ۵ سریال ترکی پسرم Oğlum + عکس
در این مطلب از سایت جدولیاب برای طرفداران سریال های ترکی خلاصه داستان قسمت ۵ سریال ترکی پسرم را گذاشته ایم، برای خواندن این مطلب ما را همراهی کنید. این سریال ترکی با نام های پسرم یا پسرم من برای اولین بار ۲۰ بهمن ۱۴۰۰ از شبکه Show Tv در ۱۵ قسمت ۱۲۰ دقیقه پخش شد و حال به صورت دوبله فارسی در ساعت ۱۸:۰۰ از شبکه جم سریز پخش می شود. بازیگران این سریال عبارتنداز؛ جانان ارگودر , سرهات تئومان , سونگول اودن , کوبیلای آکا , نازان کسال , توگچه آچیق گوز و نیهال یالچین و… .
قسمت ۵ سریال ترکی پسرم
ملیکه را به جرم حمله به مدرسه به اداره پلیس می برند او آنجا نشسته و برای کان گریه میکنه و حالش خوب نیست. افه او را می بیند و پیشش میره و بهش شکلات میده تا حالش بهتر بشه ملیکه بهش لبخند میزنه و ازش میخواد تا کنارش بنشیند و با همدیگه شکلات بخورند و ازش میپرسه که چرا اونجاست و بهش گوشزد می کند تا زمانی که پدر و مادرت نیومدن جایی نرو و کاری هم نکن با غریبه ها هم صحبت نکن! افه از داخل اسباب بازی هایش یک پرستو بر میدارد و به ملیکه می دهد. او با دیدن پرستو لبخند میزند و یاد کان میافتد سپس ناخداگاه او را بغل می کند. زینب ماجرای افه را برای برادرش تعریف میکند برادر زینب بهش میگه خودت خوب میدونی که من از طغرل چندان خوشم نمیاد اما متاسفانه باید بگم که این بار حق با طغرله! با زندانی شدن افه زندگی اون بچه برنمیگرده و فقط زندگی و آینده افه خراب میشود! الیاس به اداره پلیس می رود و ملیکه را از آنجا بیرون می برد اما در طول مسیر رفتن به خانه اصلاً او را نگاه نمی کند. وقتی به خانه می رسند ملیکه روی تمام وسایل های کان پلاستیک میکشد تا همانگونه که بوده بماند و به کسی اجازه نمیده به وسایلش دست بزند. دمت پیش سدات میره و بهش میگه افه یه نقاشی کشیده سپس نقاشی را تفسیر می کند و میگه رودخونه خود افه است که بین دایناسور ها احاطه شده دایناسور ها هم بزرگترها و مشکلات زندگیشه خانه ای ته این رودخونه هست که خانه امنشه که برای رسیدن به اون باید با خیلی از این مشکلات روبرو بشه و دست و پنجه نرم کنه. این پسر بچه داره با زبون بی زبونی درخواست کمک میکنه اما سدات مثل دمت نمیتونه افه را درک کند و با کلافگی اتاق را ترک میکند.
زینب لباس خونی را در دستش گرفته و داخل سینک میاندازد سپس کبریتی برمیدارد و به حرف های طغرل و برادرش فکر می کند. ساعتی بعد طغرل به خانه میآید و از زینب سراغ پیرهن را می گیرد و میگه چیکار کردی؟ زینب بهش میگه مشکلو حل کردم. فردای آن روز مراسم خاکسپاری کان برگزار می شود الیاس در مراسم به یاد نمایشی میافتد که در مدرسه کان برگزار شده بود و کان با اون بال های کاغذی توسط طناب از جایی آویزون شده بود و میگفت من یه پرنده ام و جای من تو آسمونه! من از اون بالا بهتون نگاه می کنم! زینب از دور مراسم خاکسپاری کان را نگاه میکند و در ماشینش گریه میکند زینب در حال رفتن از آنجاست که زینب را در ماشینش می بیند و به طرفش میرود و ازش می خواهد تا به اداره برسانتش که به این بهونه و تو این زمان با همدیگه صحبت کنن. دمت درباره افه با زینب حرف میزنه و ازش میخواد تا اگه چیزی میدونه بگه و اشتباه نکنه! زینب که با جدال عقل و احساسش درگیره در مسیر از دمت میپرسه تو بچه داری؟ او میگه نه، زینب میگه اگه بچه ات به مشکل بخوره و تو مدرک داشته باشی علیه اون تو چیکار می کنی؟ دمت میگه به این فکر کن که اگه پسرت اینکارو واقعاً کرده باشه و تو سرپوش بزاری روش افه آزاد میشه و چون متوجه اشتباهش نشده احتمال داره دوباره همچین کاری بکنه و خودتم تو همچین موقعیتی دوباره گیر کنی! زینب وقتی دمت را می رساند به تمام حرفهای او فکر میکند و در آخر لباس را از تو داشبرد بر می دارد و به طرف اداره می رود. او لباس را به کمیسر سدات میدهد. کمیسر و دمت با دیدن لباس دستش جا میخورن. زینب با نگاه کردن به دمت به همدیگه لبخند میزنن و احساس رضایت می کند.
الیاس اسلحه ای خریده و میخواد خودش انتقام پسرش را بگیرد او متوجه میشود که قرار است افه را برای بازسازی صحنه جرم به محل پیدا شدن جنازه ببرند. سدات و دمت در حال حرف زدن هستند که الیاس از راه میرسد و بلند بهشون میگه من می خوام خودم قاتل پسرم را بکشم و مجازاتش هرچی که باشه با جون و دل قبول می کنم! سدات و مامور ها به طرفش اسلحه می گیرند و ازش میخوان تا به اعصاب خودش مسلط باشد دمت سریعاً افه را پشت سر خودش پنهان میکند و ازش محافظت می کند سدات ازش میخواد تا کار اشتباهی نکنه اما الیاس به طرف افه که سرتاپا لباس مشکی پوشیده نگاه می کند و بهش میگه خودتو نشون بده و روتو برگردون! افه با ترس کلاهش را برمیدارد و به الیاس نگاه میکند الیاس با دیدن او شوکه میشه و به آنها میگه یه بچه؟ دارین با من شوخی می کنین؟ سدات میگه نه واقعیت همین چیزیه که داری خودت میبینی! الیاس با تعجب به افه نگاه میکنه و دستانش شروع می کند به لرزیدن….