خلاصه داستان قسمت ۱۰۲ سریال ترکی حسرت زندگی + عکس
در این مطلب از سایت جدولیاب شما شاهد خلاصه داستان قسمت ۱۰۲ سریال ترکی حسرت زندگی هستید همراه ما باشید. سریال حسرت زندگی با تمرکز بر زندگی شخصیتهای مختلف، روایتگر قصههایی از عشق، خیانت، دسیسه و روابط پیچیده انسانی است. شخصیتهای اصلی سریال هرکدام با مشکلات و چالشهای زندگی خود دست و پنجه نرم میکنند و در این میان، روابط خانوادگی و عاشقانه آنها تحت تأثیر قرار میگیرد.
قسمت ۱۰۲ سریال ترکی حسرت زندگی
حاجی رشاد به خونه میره که عمر ازش میپرسه ماجرای باج گیری چی بوده؟ حاجی میگه نمیدونم چیزی نپرسیدم نمیخوامم بدونم سپس ازش میپرسه غمزه کجاست؟ خوابن؟ عمر میگه رفت حاجی جا میخوره و میگه چی؟ کجا رفت؟ چیچک میگه این موقع شب وسایلشو جمع کرد رفت حاجی میپرسه چرا؟ ماجرای خونه؟ اصلا چی بود؟ من خبر نداشتم! عمر میگه مشکل منم همین بود که منم خبر نداشتم خودش خونه اجاره کرده تو آپارتمان مادرش انگاری با چیچک خانم هم بحثش شده باهم کنار نیومدن چیچک میگه من چیز خاصی نگفتم عمر میگه غمزه رو موضوع مادری حساسه شما هم همونو اول کاری گفتین! حاجی به چیچک میگه غمزه عروسم نیست دخترمه ناراحتش کنی انگار منو ناراحت کردی! و باهاش دعوا میکنه و به عمر میگه برو بخواب فردا صبح حرف بزن باهاش مشکلو حل کن. بعد از رفتن عمر چیچک به حاجی میگه ای کاش برای حمایت کردن از غمزه منو کوچیک نمیکردی! و میره با دلخوری تو اتاقش حاجی کلافه میشه. طاهر موقع رفتن وجدان ازش میخواد که شبو اونجا بمونه دیروقته یه شب هم مثل یه خانواده زیر یه سقف باشن طاهر قبول میکنه و میره رو کاناپه دراز بکشه و وجدان میره واسش لحاف بیاره. وجدان به خودش هم میرسه و وقتی میره پیشش سعی میکنه بهش نزدیک بشه که طاهر میگه نمیشه نمیتونم و وجدان را از خودش دور میکنه و بهش میگه من این اشتباهو یبار انجام دادم دیگه نمیخوام دوباره مرتکبش بشم وجدان میگه آره من هیچ وقت این حقو نداشتم و ندارم و به اتاقش میره.
فردای آن روز طاهر به خونه میره که چیچک با دیدنش میگه حاجی و عمر کجان؟ مگه مسجد نبودی باهاشون؟ او میگه نه چیچک میگه دیشبم نیومدی! طاهر حرفو میپیچونه و میره دوش بگیره. وقتی حاجی و عمر میان چیچک بهشون میگه که الان طاهر اومد، سر میز صبحانه حاجی ازش میپرسه کجا بودی دیشب؟ نگرانت شدم طاهر میگه خونه وجدان موندم ولی قبل از اینکه سوال پیچم کنین بگم که به خاطر دخترم اونجا بودم هیچیم بین من و وجدان نیست! حاجی میگه ما که نگفتیم دخترتو نبین ولی شب نرو که مادرش اونجا خوابه! آنها باهم بحث میکنن که در آخر با ناراحتی از اونجا میره. غمزه قبل از بانک میره رستوران یه سر و ماجرارو برای نوران تعریف میکنه که ناراحت میشه واسش. وقتی میخواد بره با عمر روبرو میشه و باهم کمی حرف میزنن عمر میپرسه دیشب تو خونه جدیدت راحت خوابیدی؟ غمزه میگه بودن تو؟ نه تو چی؟ عمر میگه اگه از قصد اون گوشواره هاتو جا گذاشتی باید بگم که تأثیری نداشت راحت خوابیدم غمزه میگه ولی زیر چشمات اینو نمیگه عمر میگه تو چشمام نگاه کن نه زیر چشمام غمزه میگه توس حسرته زندگیه؟ عمر میگه نه ناامیدی و میره….