داستانی واقعی درباره شفای نابینایی در حرم امام رضا(ع)
آشپز سالهای دور حرم امام رضا(ع) خاطره خود را اینگونه روایت کرد: زمان پخش غذا به مهمانسرا میآمدم، یادم میآید در آن زمان به دلیل اینکه نزدیک به انقلاب بود و من هم کارگر کارخانه فرش، چون اعتصاب کرده بودیم از کار بیکار شده بودم و از هیچ جا حقوقی نمیگرفتم به همین دلیل بیشتر وقت خودم را مجانی در مهمانسرای حضرت میگذراندم، یک روز درون سلف سرویس بودم و مثل همیشه موقع پخش غذا به سالن غذاخوری آمدم یک زائر پاکستانی دو بلیط داشت آنها را گرفتم، گفتم بنشین غذایت را میآورم دو تا برنج و خورشت برایش بردم و برگشتم زمانی که غذایش تمام شد برای تشکر آمد و دست من را گرفت چون فارسی بلد بود همراه با حرکت چند کلامی با من صحبت کرد قرآنی از چاپ لاهور به من هدیه داد و رفت.
بعد از خداحافظی همان جا دیدم فردی یک دستش به من میخورد و با دست دیگرش دانههای ریز برنج را به چشمانش میکشد نگاهش کردم، متوجه شدم نابینا است به او گفتم عزیزم بچسب به امام رضا(ع) این برنجها فایده ندارد، یک بلیط داشت و غذایش را دادم و خورد موقع خداحافظی هم به او گفتم امام را رها نکن، عرش را ول کردهای و فرش را چسبیدهای؟
کار آن روز که تمام شد برخلاف روزهای قبلی که بلافاصله به منزل میرفتم گفتم امروز بروم در کمیته حرم و چایی بخورم تا احوالپرسی با دیگر دوستان داشته باشم، همین که وارد صحن شدم دیدم سمت سقاخانه بسیار شلوغ است، خادمان که من را میشناختند راه را باز کردند، از حال و هوای شلوغی اینطور فهمیدم انگار فردی شفا یافته بود.
حاج حسن که چهرهاش مشخص میکرد ذهنش غرق آن لحظه شده ادامه داد: دقت که کردم متوجه شدم همان آقایی که گفتم این دانه برنج کاری نمیکند است!
اینجا دوباره خود حاج حسن کلامش را قطع کرد و شروع کرد بغض و گریه نمیتوانست ادامه را بگوید، من هم که خدا را شکر پشت دوربین بودم با خیال راحت اشک میریختم و حسرت میخوردم.
حاج حسن رو به من کرد و گفت: میدانی آن مرد به من چه گفت؟، گفت حرف تو دل من را شکست و آمدم از آقا شفای خود را خواستم و ایشان هم دری از عنایتهای خود را بهرویم گشود.