داستان کامل قسمت ۳۶ سریال برف بی صدا می بارد
در این مطلب از بلاگ سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۳۶ سریال ۲۵۰ قسمتی برف بی صدا می بارد، به کارگردانی پوریا آذربایجانی را می خوانید، با ما همراه باشید.
داوود شوهر نرگس به خانه نرگس رفته است و با او بحث می کند و می خواهد نگار را ازش بگیرد و می گوید تو تا ۷ سالگی حق داشتی نگار را کنار خودت نگه داری، نرگس و داوود مشغول بحث و درگیری هستند که منصور از راه می رسد و از دور آن ها را می بیند، به نظر می آید که منصور برای خداحافظی آمده و یک ساک با خودش دارد. او در گذشته غرق شده است که با دیدن داوود و دست بلند کردن بر روی نرگس عصبی می شود و جلو می رود و با هم گلاویز می شوند.
مادر حبیب در خانه به ابراهیم خان شوهرش غذا می دهد که صدای در می آید و نرگس را با صورت کبود پشت در می بیند که می خواهد حبیب را ببیند.
آهو خانم هر چه به نرگس اصرار می کند که حرف بزند هیچ نمی گوید و تنها به او توضیح می دهد که شوهرش برای بردن نگار آمده است.
داوود و منصور هر دو در بازداشتگاه هستند و به کل کل با هم ادامه می دهند که به محض دست به یقه شدن با هم ماموری به آن جا می رود و از هم جدایشان می کند.
با آمدن حبیب، نرگس به او می گوید که داوود و منصور با هم درگیر شده اند و هر دو به زندان رفته اند که مادرش هم صدای آن ها را می شنود و وارد بحثشان می شود و نرگس ازش می خواهد که به او کمک کند تا از زندان بیرون بیاید.
احمد در شرکت با نسرین حرف می زند و او هم فشارش را می گیرد و می گوید حالش خوب است و تنها فشارش پایین است. آن ها با هم مشغول هستند که سیمین از راه می رسد و با فهمیدن متواری شدن خسروی حسابی عصبی می شود و باز هم بر می گردد پای حرفش تا شرکت را بفروشد و به احمد می گوید که تا وقتی که خونه و کار در شان دختر عطا شکیبا پیدا نکرده ای حق نداری حرف ازدواج با خواهر منو بزنی و می رود.
داوود از زندان آزاد شده است و حبیب هم برای منصور سند برده تا آزادش کند.
حبیب با دیدن داوود برای او کمی شاخ و شونه می کشد و بعد از آن به دیدن منصور می رود و با کلی منت حرف می زند و می رود.
منصور از زندان بیرون می آید که داوود را بیرون می بیند و او سوارش می کند تا حرف هایی بهش بزند و واقعیت ماجرا را بداند، داوود شروع به گفتن ماجرا می کند و منصور لحظه به لحظه شوکه تر می شود. داوود در آخر به او می گوید که اگر نرگس را می خواهی باید نگار را به من بدهید و او حق من است.
نرگس به خانه منصور رفته است و با او حرف می زند و می گوید حالا فهمیدی که مشکل من چیه و چرا نمی تونم بهت جواب بدهم اما منصور دیگر به او مثل قبل حسی ندارد و با حرف های خوب نرگس ذره ای لبخند نمی زند و بهش می گوید من از تو می ترسم و برای زندگی با تو بهت اطمینان ندارم و مطمئنم تو منو فراموش کردی و همه چیز را درباره تو زندگیت می دونم که نرگس می فهمد داوود باهاش حرف زده و در مقابل گریه های منصور هیچی جز داری اشتباه می کنی، نمی تواند بگوید.
منصور او و برادرش را بد ذات می خواند و می گوید شما ها آدم ها رو برای رسیدن به خواسته هاتون وسیله می کنید و برای هیچ مس ارزش قائل نمی شید و نرگس با چشم های گریون از خانه بیرون می آید…
احمد در گلخانه مشغول کار و سرگرمی است که مادرش از راه می رسد و می گوید تو مثل بابات شدی و شروع به درد و دل با هم می کنند و احمد درباره قیمت فرش های بافت کرمان سوال می کند که او می گوید باید فکر فروش آن ها را از سرت بیرون کنی…
عمه گوهر سفره شام را می چیند و با هم دور سفره می نشینند و درباره سیمین و کارهایش حرف می زنند و مادرش بهش می گوید با پس اندازی که دارد می توانند یک خانه در تهران رهن کنند …