داستان کامل قسمت ۶۵ سریال برف بی صدا می بارد

در این مطلب از بلاگ سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۶۵ سریال ۲۵۰ قسمتی برف بی صدا می بارد، به کارگردانی پوریا آذربایجانی را می خوانید، با ما همراه باشید.

قسمت 65 سریال برف بی صدا می بارد

بچه امروز و بلور به دنیا آمده است و امروز بعد از بغل گرفتنش در گوشش اذان می خواند و به اتاق بلور می رود که عمه گوهر با شیرینی به کنارشان می رود و تبریک می گوید و با هم بگو بخند می کنند و امروز و بلور کل کل می کنند که بچه به من رفته است و می خندند.
بلور و امروز برای حاج عطا و شکوه خانم دلتنگی می کنند که نسرین هم از راه می رسد و حالشان را می پرسد.
نسرین به عمه گوهر می گوید با آمدن پرویز همه ما خانه ماه رخ دعوت شده ایم و از او هم می خواهد که همراهشان برود اما گوهر خانم می گوید گمان نمی کنم که دلشان با من صاف شده باشد و نسرین هم با احمد دو تایی به خانه ماهرخ می روند.
آن ها بالا می روند که پرویز جلوشان را می گیرد و می گوید چیکار کردین خودش دعوتتون کرده و با خنده به داخل دعوتشان می کند.
در خانه نسرین او را خانم بزرگ صدا می کند که ماهرخ بهش می گوید من را مامان ماهرخ صدا کن و با شنیدن این حرف از زبان او ذوق زده می شود و شروع به گپ زدن با هم می کنند از همه چیز و همه جا حرف می زنند و ماهرخ اصرار می کند که هر چه زودتر باید همه باهم از ایران برویم و شما ها به فکر خودتون باشید.
پرویز و احمد با هم بیرون می روند و ماهرخ به او می گوید که باید روی احمد مسلط باشد تا مردش ازش حرف شنوی داشته باشد و ماهرخ ازش می خواهد که او احمد را راضی کند تا چهار تایی با هم از ایران بروند…
نسرین جا می خورد و می گوید منظور شما مهاجرت است که ماهرخ بهش توضیح می دهد و می گوید رفتن به نفع همه ما است.
پرویز و احمد در تراس با هم حرف می زنند و پرویز می گوید مادرم فکر می کند شما هم با ما میاین اما نمی داند که تو هنوز به من اعتماد نداری اما احمد به او پاسخ می دهد که هم به شما اعتماد دارم و هم پشت شما ایستادم و حتی بخاطر شما کارم را هم از دست دادم که باعث شوکه شدن پرویز می شود…
حبیب مشغول کار است که سراغ سیمین را از منشی می گیرد اما می گوید از صبح تا الان هیچ چی نخورده است که خودش به اتاق سیمین می رود و می خواهد با او صحبت کند که سیمین حالش گرفته است و بعد از کلی مقاومت برای حرف نزدن با او می گوید که می خواهم به خانه بروم….
نسرین و احمد در حال برگشت از خانه ماهرخ هستند که نسرین حرف رفتن را به میان می کشد و از حال و هوای آلمان می پرسد و او هم می گوید اگر می خواهی بروی من مشکلی ندارم که احمد می گوید پس من می روم اونجا پاگیر می شوم تا توام کار هایت را انجام بدهی و بیای که نسرین می گوید من کاری ندارم و از فردا به دنبال پاسپورت می روم تا باهم بریم…
پرویز و ماهرخ باهم در خانه حرف می زنند ماهرخ می گوید چرا می خواهی سند زمین های شمال را به نام احمد بزنی و این کار اشتباه است و تو نباید بهشون اعتماد کنی که پرویز می گوید او پسر من است و شما بی اندازه بهشون بی اعتمادی که او می گوید این بلا سرم آمده و دور دور ایناست و زمین ها را بالا می کشد و بهشون بگو که دیگر این اطراف پیدایشان نشود و می رود.
سیمین در اتاقش نشسته و حرف هایی که حبیب در بیمارستان بهش زده را به همراه روز هایی که با هم گذرانده اند را مرور می کند و در آینه تمام مدت لبخند می زند.
سیمین لباس عروسش را از چمدان در می آورد و خودش را در مقابل آینه نگاه می کند و در مراسمش تصور می کند که با صدای دانیال و پگاه به خودش می آید و می فهمد که پگاه او را در اتاقی حبس کرده که با دعوا در آن جا را باز می کند و می فهمد دانیال باز هم خودش را خیس کرده است.
عمه گوهر در بیمارستان کنار بلور مانده است و برای بچه شان لالایی می خواند و نسرین به آن جا می رود تا با هم چای بخورند و حرف می زنند.
آن ها با هم درباره احمد و خواسته پرویز و ماهرخ حرف می زنند و بعد از راهی کردن عمه گوهر به او می گوید که صبح زد با نون تازه به خانه می آیم.
نسرین به خانه می رود تا قبل از رفتن احمد او را ببیند و بعد از خداحافظی عاشقانه احمد می رود…

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا