خلاصه داستان قسمت دوم سریال آقازاده | قسمت ۲ سریال آقازاده

در ادامه این مطلب چکیده ای از آنچه که در قسمت دوم سریال آقازاده رخ داده است را برای شما  گرد آورده ایم. سریال آقازاده در ژانر درام اجتماعی و سیاسی داستان یک آقازاده به نام نیما بحری امیر آقایی است که تخلفات اقتصادی مرتکب شده و یک مأمور به نام حامد تهرانی سینا مهراد که او هم یک آقازاده است، البته با خصوصیاتی کاملاً مخالف تلاش می‌کند تا دست نیما را رو کند.

قسمت دوم سریال آقازاده

ماجرای این قسمت برمی گردد به دوران قبل از وارد شدن مانلی به گروه نیما.

در قسمت دوم سریال آقازاده دیدبم که راضیه دختری است که پدر و مادرش را از دست داده و با مادربزرگش زندگی می کند، او دختری بلندپرواز است که وضع مالی معمولی دارد، او با یک پسری که برای شهرام کار می کند دوست است، در جنگل با هم درباره آیندشون حرف می زنند و راضیه احساس نارضایتی می کند از کارش و به او می گوید کارتو عوض کن. پسره وقتی به سمت ماشین میره تا کاپشنشو بی آورد برای راضیه، راضیه متوجه جیغ و داد می شود وقتی به دنبال صدا می رود می بیند که ۳تا مرد با سلاح سرد دنبال دختری به اسم تینا کردند که تینا در حال دویدن تو چاله می افتد آن مردها هم روی چاله را می پوشانند تا او همان جا بماند و بمیرد، اما از آن جایی که راضیه او را دید به کمکش می رود. تینا از او خوشش می آید و برای تشکر با خودش او را به ویلا نیما می برد و برای نیما ماجرا را می گوید، نیما به راضیه می گوید از دخترهای شجاعی مثل تو خوشم می آید.

راضیه را نگه می دارند تا در مهمانی همان شب حضور داشته باشد از طرفی دوستش هرچی بهش زنگ می زند جواب نمی دهد و بهش پیام می دهد که جایی هستم بعدا زنگ می زنم. در آن مهمانی نیما برای راضیه موبایل می گیرد و به عنوان هدیه برای تشکر به او می دهد. همان شب مهمانی دوستش برای شهرام بسته ای می آورد و او راضیه را در آن مهمانی می بیند و با خودش بیرون می برد. آن ها چند روزی باهم قهر می کنند و دوباره نیما راضیه را تو جاده می بیند و  به دورهمیشان تو جنگل دعوتش می کند و آن جا به راضیه می گوید اگر می خواهی موفق باشی خودتو از هرچی و هرکسی که جلوی موفقیتتو می گیره رها کن،.

برمی گردد به زمان حال

خطبه عقد حامد و راضیه خوانده می شود و آن ها رسما زن و شوهر می شوند، پدر و مادر حامد متوجه می شوند که حامد تو فکر است و اتفاقی افتاده اما چیزی نمی گویند. فردای آن روز حامد با پدرش به سمت مسجد می رود تا پدرش آن جا باهاش حرف بزند که تلفن حامد زنگ می خورد و بهش خبر می دهند که دکتر پدر نیما او را با قید وثیقه آزاد کرده است، حامد عصبانی شده و به آن جا می رود. وقتی به آن جا می رسد تعجب می کند و می گوید با آن پرونده سنگینی که نیما دارد چجوری آزادش کردین؟ اصلا با قید وثیقه نمیتونه آزاد بشه‌. در حیاط دادسرا نیما حامد را می بیند و به سمتش می رود و ازدواجش را تبریک می گوید و به حامد می گوید حتما عروس حاجی باید یه دختر آفتاب مهتاب ندیده باشه، دختری باحجاب، با اصالت اهل نماز  روزه، داشت تیکه می انداخت که حامد یه سیلی تو صورتش می زند و می گوید  بالاخره می اندازمت تو زندان به زودی به جایی که توش بودی برمیگردی.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا