خلاصه داستان قسمت ۱۴ سریال ترکی پسرم Oğlum + عکس
در این مطلب از سایت جدولیاب برای طرفداران سریال های ترکی خلاصه داستان قسمت ۱۴ سریال ترکی پسرم را گذاشته ایم، برای خواندن این مطلب ما را همراهی کنید. این سریال ترکی با نام های پسرم یا پسرم من برای اولین بار ۲۰ بهمن ۱۴۰۰ از شبکه Show Tv در ۱۵ قسمت ۱۲۰ دقیقه پخش شد و حال به صورت دوبله فارسی در ساعت ۱۸:۰۰ از شبکه جم سریز پخش می شود. بازیگران این سریال عبارتنداز؛ جانان ارگودر , سرهات تئومان , سونگول اودن , کوبیلای آکا , نازان کسال , توگچه آچیق گوز و نیهال یالچین و… .
قسمت ۱۴ سریال ترکی پسرم
کان به همراه افه به طرف گنجینه افه در جنگل میروند. افه یک سری از اسباب بازی های کوچک که از نظر خودش با ارزش هستند را زیر یک درخت پنهان کرده. کان از بین آنها یک جعبه فلزی را برمیدارد و میخواد داخلش را ببیند اما افه جلویش را میگیرد و میگه اونو بده من دست نزن بهش اما کان به کار خودش ادامه میدهد. افه سعی میکند جعبه را ازش بگیرد اما توی همان کشمکش جعبه روی زمین میافتد و عکس خودش با مادرش به همراه چندتا اسباب بازی دایناسور روی زمین میافتد. افه در حال جمع کردن آنها می باشد که تو این فاصله کان بالای یک درخت می رود. افه با دیدن او میگه تو اونجا چیکارمیکنی؟ بیا پایین! کان میگه بهت گفته بودم که میتونم پرواز کنم؟ الان می خوام بهت نشون بدم، هر وقت که پرواز می کنم بابام بهم میگه بهم افتخار میکنه. افه بهش میگه باشه قبول تو بیا پایین من حوصله تو را ندارم اما کان اصرار میکنه که میخواد بپره و پرواز کردنش را نشان دهد افه با کلافگی میگه باشه بپر دیگه! بپر! می خوام ببینم! کان یک لحظه می ترسد و به درخت می چسبد اما افه پشت سر هم اصرار میکند و میگه بدو دیگه بپر پایین! پرواز کن دیگه! همان موقع کان از درخت پایین میافتد زینب وقتی از ساختمان مدرسه بیرون میاد با تعداد زیادی پدر و مادرهای دانش آموزان روبرو می شود آنها با دعوا و عصبانیت سرزنشش میکنند و ازش می خواند تا از اونجا بره چون نمیخوان بچه هایشان را به دست او بسپارند. زینب بغض می کند و با چشمانی اشکی بهشون میگه کاری از دست من بر نمیاد اگه میتونستم جون خودم را می دادم تا اون بچه دوباره به دنیا برگرده اما نمیشه پسر من کار اشتباهی کرده قبول دارم اما هرچی باشه اون پسر منه من تمام تلاشم را میکنم تا ازش محافظت کنم. زینب کمی با آنها صحبت میکند و برای مدت کوتاهی روی همه آنها تأثیر میگذارد و ساکت میشوند.
اما بعد از چند دقیقه دوباره سر و صدا بالا میگیرد و شروع به سرزنش کردن میکنند زینب با درماندگی و حالی بعد روی پله ها مینشیند جانان مادر زینب اونجا میاد و سر همه آن پدر مادرها داد میزند و بازخواستشان می کند که این چه طرز رفتار کردن هستش؟ سپس همه آنها را کفتار می خواند و میگه شما ها مثل کفتار هستین منتظرین تا یکی بخوره زمین تا لهش کنین! سپس رو به همه آنها میگه پس چی شد؟ چرا ساکت شدین؟ تا دیدین یه نفر صداش بالاتر از شماهاست ساکت شدین؟ جانان پیش زینب می نشیند و ازش میخواد تا از آنجا بروند آنها به طرف خانه راهی می شوند. صدف به همراه بلوت به خانه یکی از دوستای جرن میرود که جشن تولدی برپا بوده تا به دنبال جرن بگردد جرن در طبقه بالا در حالی که اصلاً تو حال خودش نیست در حال رقصیدن است و پسری از او فیلم میگیرد سپس وقتی متوجه میشود که توسط آن سه پسر در حال اذیت شدن است فریاد میزند که صدف با شنیدن صداش پیشش میرود. بلوت با یکی از آن پسر ها درگیر می شود سپس آنها را از آنجا می برد. تو مسیر صدف از جرن میخواد تا به کسی چیزی نگه اما بلوت میگه باید بگی چون خودت هم مقصری باید مراقب می بودی اون پسر ها در سن بلوغ هستند و نمی تونن خودشونو کنترل کنن! صدف باهاش دعوا میکنه و از ماشین پیاده می شوند آنها وقتی به خانه میروند ملیکه را می بینند که روی تخت دراز کشیده. ملیکه خواب میبینه که کان را آن طرف رودخانه می بیند و ازش میخواد تا صبر کند که پیشش بره که یک دفعه متوجه جرن می شود که ازش خواهش میکند تا او را تنها نگذارد
جرن هرچی ملیکه را صدا میزند میبینه که بیدار نمیشه و از صدف میخواد تا به اورژانس زنگ بزنند. زینب به اداره پلیس میرود تا به دمت درباره افه صحبت کند اما وقتی او درباره پدرش از دمت می شنود متوجه می شود که طغرل دوباره داستان ساخته او همه چیز را برای دمت تعریف میکند و میگه طغرل همه این کارها را برای این کرده که اعتبار خودش خدشه دار نشه. دمت دو دل میشه و میگه یعنی ماجرای سگ هم اشتباه بوده؟ زینب با شنیدن ماجرای سگ عصبی میشه و میگه افه خیلی حیوانات را دوست داره اصلا بهشون صدمه نمیزنه یک روز طغرل برای اینکه سگ افه وارد خانه شده بود برای این که تنبیه اش کند تو جنگل رها کرد مدتها بود پسرم گریه میکرد دمت تو فکر فرو میره. افه تو زندان در حال نقاشی کشیدن است که یاد روزی میافتد که کان از درخت پایین افتاد و بالای سرش نشست و با گریه ازش خواست که بلند بشه اما از ترس از آنجا فرار کرد. او با شنیدن صدای گریه بچه های زندان به خودش میاد و میره میبینه که جهانگیر لباس هایی که او به آنها داده است را داره تو توالت می ریزد افه مقابلش در میاد اما جهانگیر به کار خودش ادامه میده. طغرل با هم صنف هایش جلسه در رستوران گذاشته و میگه من چیکار کنم؟ بچه من بیماره اینجوری به دنیا آمده به خاطر اون نباید از من خرید کنند؟ از ریاست کناره گیری کردم باشه ولی اگه خرید نکنن ازم اوضاعم اصلاً خوب پیش نمیره و بدبخت میشم هم کارهایش تایید می کنند و حق را به او میدهند…..