خلاصه داستان قسمت ۳۴ سریال ترکی نشاط زندگی + عکس
در این مطلب از سایت جدولیاب شما شاهد خلاصه داستان قسمت ۳۴ سریال ترکی نشاط زندگی می باشید همراه ما باشید. سریال نشاط زندگی (شادی زندگی من)، داستانی زنانه است که به موضوعاتی مانند خانواده، عشق، و تلاش برای رسیدن به اهداف میپردازد. این سریال ترکیه ای با نگاهی مدرن به مفاهیم سنتی، توانسته است مخاطبان زیادی را جذب کند. سریال نشاط زندگی از تاریخ ۲ بهمن ماه ۱۴۰۲، روزهای زوج ساعت ۲۰:۰۰ و تکرار آن روز بعد ساعات ۱۲:۰۰، ۱۷:۰۰ از شبکه جم تیوی پخش میشود. بازیگران این سریال عبارتنداز؛ شبنم بوزوکلو در نقش نشه شنبکال، تولگا تکین در نقش مصطفی شنبکال، متین کوشکون در نقش مهمت شنبکال، اوغور دمیریهلوان در صالحا شنبکال، ارس شنول در نقش سردار شنبکال، گیزم کالا در نقش آیلین اوزای، ازگی تومبول در نقش تورکان شنبکال، سوریا گوزل در نقش سودا کورماز، نیسان دوکمچی در نقش زینب شنبکال، گفت اژه ییلدیزیم در نقش امره شنبکال و…
قسمت ۳۴ سریال ترکی نشاط زندگی
مراد به سردار میگه بریم بیرون آنها بعد از کلی دور ردن با ماشین میرن به سمت قبرستان که سردار میترسه. اونجا مراد به سردار میگه تصمیم گرفتم بشناسمت و ببینم آیلینو میتونی خوشبخت کنی یا نه اگه ناراحتش کنی همینجا یه قبر واست میگیرم و میام بالاسرت سردار میگه نه من خوشبختش میکنم خیالتون راحت. نشه تو فضای مجازی دنبال امانت هایی میگرده به اسم بنیامین تا ببینه صفحه پدرشو میتونه پیدا کنه یا نه. سردار تو کافه به آیلین میگه که مراد برادرش چیا بهش گفت و کجا برده بودتش مصطفی زینب و امره را به کافه میاره برای کمک و به سردار میگه تو برو یه سر پیش بابا ببین چراغ سبزی بهت نشون میده یا نه. سردار باقلوا مورد علاقه پدرشو خریده و رفته پیشش تا عذرخواهی اما مهمت حتی نگاهش هم نمیکنه. تو کافه آیلین و دوستش در حال خوندن و اجرای موسیقی زنده هستن که بعد از اتمامش دوستش بهش میگه فردا نمیتونم بیام مصطفی که خوندن را خیلی دوست داره بهش پیشنهاد میده که فردا من کمکت میکنم که آیلین میگه باشه باهم تمرین میکنیم که مصطفی خوشحال میشه و میره که زینب و امره بهش اشاره میکنن که خوب نیست صداش! سردار با پدرش هرچی حرف میزنه او حتی نگاهش هم نمیکنه.
نشه به کافه رفته و به سردار تبریک میگه واسه کافه سپس با مصطفی از اونجا میره. او بهش میگه که یه آدرس پیدا کردم و خصوصیاتش مثل پدر منه من میدونم که پیداش کردم مصطفی ازش میخواد تا خیلی امیدوار نباشه چون شاید فقط یه تشابه اسمی بیش نباشه! اما نشه میگه نه حس ششم میگه خودشه. وقتی به اون رستوران میرسن و میره جلو با اون مرد حرف میزنه و میگه که من دخترتونم زن اون مرد که اسمش بنیامینه غش میکنه وقتی به هوش میاد چهارتایی باهم حرف میزنن و میبینن که اصلا اشتباه گرفته بوده. شب وقتی به خانه میرن او حسابی تو خودشه و ناراحته که نتونسته پیداش کنه که زینب میره پیشش و سعی میکنه دلداریش بده و میگه هروقت بخوای حرف بزنی من همیشه اینجام لازم نیست بریزی تو خودت تو حق داری بعضی وقتا کم بیاری، خسته بشی اصلا دلت بخواد گریه کنی! سپس همدیگرو بغل میکنن و مصطفی با لبخند نگاهشون میکنه….