داستان کامل قسمت ۴۹ سریال برف بی صدا می بارد
در این مطلب از بلاگ سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۴۹ سریال ۲۵۰ قسمتی برف بی صدا می بارد، به کارگردانی پوریا آذربایجانی را می خوانید، با ما همراه باشید.
گوهر و احمد تو آشپزخونن که احمد می پرسه پرویز رو دیدی ؟ و گوهر میگه رفتم خونشون ولی پرویز نبود . احمد می پرسه ماهرخ نگفت پرویز برای چی اومده که گوهر جواب میده اومده تو رو بببینه.
احمد میگه انتظار داره از من چی بشنوه که ماهرخ جوابشو میده که احمد اون یه پدره که احمد جا می خوره و میگه واقعا از ته دل این حرفو می زنید!که گوهر میگه مهم دل توست نه من.
حبیب در حال غذا دادن به پدرشه و برای پدرشه از اتفاقاتی که افتاده تعریف می کنه و میگه اینقدر ترسیده بود که حتی می خواست اعتراف کنه ولی یاده خانواده و تمام بدبختیایی که کشیده افتاده و تونسته جلو خودشو بگیره و به پدرش میگه همونطور که خودت یاد دادی بهترین دفاع حمله اس منم می خوام تا ته خط برم
و دفترچه حاج عطا را به پدرش نشون میده میگه ببین اسم ما آخرین اسمیه که تو این دفتر اومده .
سیمین برای مادر و پدرش می نوسیه و گریه می کنه که خسته شده و داره کم میاره که دلش می خواد همه جیز مثل گذشته بشه که مثل نسرین بره سره خونه زندگیش که برگرده پیش شهاب …
احمد میره دنبال نسرین و می خواد که باهاش حرف بزنه ، باهم میرن املت بخورن و شروع به صحبت می کنن.
احمد یکم از زندگیش و طرز فکر و نگرانیاش میگه و حرفش رو به پدرش می رسونه که پدر من کیه !اون کسی که منو دنیا آورده یا اونی که منو بزرگ کرده !
نسرین میگه که اگر فکر می کنی من با این قضیه مشکل دارم اشتباه می کنی و من هر چیزیو که باید بدونم شنیدم.
ولی احمد میگه یه سری چیزار و خودم باید بهت بگم
و از خاطراتش میگه که تو روزای نو جوانیش که برای تظاهرات می رفته پرویز اونو تعقیب می کرده ، تا این که احمد تو اون شلوغی ها تیر می خوره و تو خاطراتش نشون میده که پرویز چجوری برای بردن احمد به بیمارستان تلاش می کنه که احمد میگه رفتار اون ادم خیلی عجیب بود و تو همین فکر از هوش رفتم و وقتی چشمامو باز کردم اون ادم تو بیمارستان بالا سره من بود و نگران حالم و بهش گفتم شما دنبال چی هستید که از مسجد دنبال من راه افتادید ،که پرویز میگه مادرت گفت میتونم تورو تو مسجد پیدا کنم و احمد تعجب می کنه و پرویز میگه سالهاس دنبالت می گردم و با هر سختی ای بلاخره پیدات کردم که احمد میگه شما کی هستید و پرویز میگه من پدر واقعیتم و منم تازه چند وقته فهمیدم که یه پسر دارم !
و احمد به نسرین میگه که چقد شوکه شده و باورش نمیشد و فقط باید با گوهر حرف میزده که بفهمه جریان چی بود .
و ادامه میده که چقدر براش سخت بوده که با وجود پدری مثل حسین الان بیاد شخصی دیگر رو به عنوان پدر خودش بدونه و اینکه گوهر تصمیم رو به عهده خودش گذاشت و احمد تصمیم گرفته پرویز رو ببینه و پرویز بهش پیشنهاد داده باهم برن آلمان ولی احمد گوهر رو انتخاب کرده!
و حالا دوباره پرویز اومده و احمد واقعا نمیدونه باید چیکار کنه و نسرین بهش میگه اون پدر واقعیته و تو نمیتونی منکرش بشی.
وکیل پرویز از احمد و خانوادش اطلاعاتی گرفته و به پرویز میگه که خونشونو تو دماوند فروختن و یه خونه کوچیک تو درخونگاه خریدن و احمد یه شغل معمولی و کم درآمد داره و دیگه تو شرکت عطا کار نمی کنه .و ازنسرین میگه که کجا کار می کنه و میگه من حدس میزنم بعد از فوت حاجی یه داستانایی شده که بچه های حاجی از ثروتش بی نصیب موندن !!
حبیب سراغ مردی به نام هرمز رفته و هرمز که قبلا اعتیاد داشته نمیخواد دیگه با حبیب صحبت کنه ولی حبیب به هرمز میگه برات پیشنهاد کار دارم و هرمز میگه نمی خوام بیوفتم گوشه زندون ولی حبیب بهش اطمینان خاطر میده که مشکلی پیش نمیاد و به هرمز میگه اگر هنوز موتورتو داری میخوام زاغ سیاه کسی رو برام چوب بزنی.
سیمین یه سری وسیله و غذا برای سهیلا به خوابگاه می بره .
سهیلا از دوستش درباره جزئیات و چگونگی مهاجرت گرفتن می پرسه و دوستش تلاش می کنه که اونو منصرف کنه ولی سهیلا همچنان پیگیر میشه که یکی دیگه از دوستای سهیلا غذا به دست میاد ولی سهیلا وقتی می فهمه غذا رو سیمین اورده اونو پس میزنه .
حبیب ملاقات منصور رفته و میگه من این مدت پیگیر کارای توام و همش دنبال رضایتم و منصور میگه چرا کاری که من گفتمو نمی کنی و دنبال احمد نمیری و حبیب میگه از اون ادم هیچ کمکی بر نمیاد و دوره احمدو خط بکش چون اون چشم دیدن تورو نداره من خودم رضایتتو از پسره صاحب خونت میگیرم.
سهیلا یواشکی میره خونشون و مدارک فوت پدر و مادرش رو بر می داره و بعدش میره عکاسی تا برای پاسپورت عکس بندازه .
احمد میره نزدیک خونه ماهرخ ولی دم در می ایسته و هرمز هم در حال تعقیب احمده .