داستان کامل قسمت ۵۵ سریال برف بی صدا می بارد

در این مطلب از بلاگ سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۵۵ سریال ۲۵۰ قسمتی برف بی صدا می بارد، به کارگردانی پوریا آذربایجانی را می خوانید، با ما همراه باشید.

امروز مشغول جارو کردن حیاط بود که تو باقی مانده هایی که از سوختن یادگاری های شهاب مونده بود گردنبند سیمین رو پیدا می کنه و میاره برای سیمین و میگه اینو تو حیاط پیدا کردم برای شماس ؟ ولی سیمین میگه بندازش دور برام مهم نیس .
نسرین احمد رو تشویق به دیدن پرویز می کنه و دلشو برای انجام این کار آروم می کنه و احمد تایید می کنه که آره، اونم دلش می خواد پرویز رو ببینه فقط از این می ترسه که به هم وابسته بشن.
سیمین میره دم خونه سارا که همون لحظه خواستگارش به همراه پدرو مادرش از خونه میان بیرون سیمین صبر می کنه تا اونا برن بعد میره خونه سارا .
سارا النگوهایی که برای نشون براش آوردن رو به سیمین نشون میده ولی سیمین عکس العمل خواصی نشون نمیده و به سارا میگه تو چی کم داری که میخوای ازدواج کنی؟! و سارا میگه بهتر دیر اومدی وگرنه حتما مراسمو خراب می کردی ! سارا از نادر تعریف می کنه و از آرزوهاشون میگه ولی سیمین با تلخی و منفی بافی با سارا حرف میزنه و اونو ضعیف می دونه چون می خواد ازدواج کنه و همه چیزای خوبو رویا و خواب و خیال می دونه. و آخر به گریه میوفته و میگه تنهایی و بی کسی درد داره ولی با این حال من غرورمو حفظ کردم ! و به سارا میگه شهاب نامزد داشته و این مدت فقط اونو بازی می داده!
احمد میره پیش پرویز و باهم در جایی متروکه قرار داشتن و پرویز میگه بخشی از کودکی و نوجوانیش به اونجا تعلق داره و به این فکر می کنه شاید بشه باز هم کارخونه پدربزرگش رو دوباره سرپا کنن ، به شرطی که احمد بخواد!
احمد دوباره پرویز رو “آقا پرویز” خطاب می کنه و پرویز ناراحت از این عنوان میگه قبلا هم من اینجوری صدا کردی و اون موقع فهمیدم انتخابتو کردی و منم بلیط برگشت رو گرفتم و رفتم. و از احمد می خواد که اونو ببره پیش پدرش حسین! و احمد و پرویز باهم میرن سره مزار حسین. احمد به خوبی از حسین یاد می کنه و میگه محبتاش به اون بی مثال بوده و هیچ وقت باهاش تندی نکرده.احمد به پرویز میگه یکی هست که خیلی دلش میخواد اونو ببینه !!
نسرین بعد از تموم شدن کارش در درمانگاه میره خونه سیمین و امروز و بلور بهش میگن که چقد حال سیمین بده و چقد قرص و دارو تو اتاقش پیدا کردن و نگران بچه ها هستن و سهیلا با شینیدن این حرفا از بلور می خواد پگاه و دانیالو آماده کنه تا بیرون ببردشون تا حال و هوایی عوض کنن، ولی سیمین همین موقع سر میرسه و پگاه و دانیال رو آماده می بینه و جلو نسرین رو می گیره و میگه خودم می برمشون و به نسرین تیکه می ندازه که تو به شوهر داریت برس و بعد از سهیلا برای نسرین گله می کنه و میگه چقد خود سر شده و بعد خودش بچه ها رو میبره پارک و نسرین رو تنها می زاره. در پارک زنی دخترش رو گم کرده و سیمین با دیدن اون یاد خاطره کودکی خودش می افتد .
حبیب پدرش رو برای معاینه برده ،که دکتر میگه الان فقط خودش باید بخواد و حرف بزنه و هر کاری از دست ما برمیومد انجام دادیم و بعدش خواهرش به حبیب میتوپه که تو چجور رفیقی هستی که از منصور خبر نداری و به حبیب میگه تو باعث درد سرش شدی و منصور رو هوایی کردی و حالا همین روزاس که اونو قصاص کنن و حبیب میگه که هنوز چیزی معلوم نیس و اونا مدرکی ندارن ولی اگر تو بخوای من میرم از پسر صاحب خونش رضایت می گیرم ولی فقط باید تو بخوای!!
حبیب میره خونه صاحب خونه منصور ، و می خواد که با پسرش صحبت کنه که شاید بتونه هم به اون و هم منصور کمک کنه. و وقتی اسم دیه رو میاره پسره صاحب خونه مجاب میشه که با منصور صحبت کنه.
پسرش سره در دلش باز شد و برای حبیب از آروزی پدرش برای عروسی اونو خواهرش میگه و حبیب هم به همین داستان می چسبه و میگه هزینه عروسی تو خواهرت چقد میشه ؟! ولی پسره صاحب خونه دندون گرد تر از این حرفاس و حبیب میگه اگر دیه کامل یک نفرو بهت بدم رضایت میدی؟! ولی پسره صاحب خونه میگه دیه قانونی دو نفر رو می خوام و حبیبم میگه پس صبر می کنیم تا رای دادگاه بیاد.
صاحب بوتیک مشغول مرجوع کردن اجناسیه که ایراد داره ،که متوجه میشه همه حواس کیوان به سهیلاس و بهش میگه دست از سرش برداره چون سهیلا با بقیه دخترا فرق داره ولی کیوان پا فشاری می کنه، و خواهرش راه رو برای کیوان راحت تر می کنه و سهیلا رو هم مجبور می کنه تا با کیوان بره و جنسا رو پس بدن و بعد از کار هنگام برگشت کیوان اصرار می کنه سهیلا رو برسونه و تو ماشین کیوان سعی می کنه سر صحبتو باز کنه و با سهیلا قراره کافه بزاره ولی سهیلا راه به صحبت بیشتر نمیده و از ماشین پیاده میشه و میره .
حبیب میره سر وقت هرمز باز آمار احمد رو از هرمز می گیره و بعد از اونجا میره کمیته ای که قبلا خونه احتصام بوده و از نگهبانش درباره صاحب قبلی اون ملک پرس و جو می کنه که آیا از این خانواده هنوز کسی اینجا هست!؟ یا همه فرار کردن؟ و سراغ پسر خانواده رو می گیره که نگهبان رو صدا میزنن و جواب سوال حبیب بی پاسخ می میمونه.
معینی به نمایشگاه ماشینی که حبیب معرفی کرده بود رفته و دست رو ماشینای مدل بالا می زاره ولی حبیب از قبل چنتا ماشینو نشون کرده بود که از بین اونا انتخاب کنه .
سیمین میاد شرکت و حبیب با تبریک گفتن خبر گرفتن وام رو به سیمین میده و سیمین بعد از تشکر از حبیب میگه که نگرانه باز پرداخته وامه چون خونه گرو بانکه ولی حبیب میگه که غصه این چیزا رو نخوره و ازش می خواد چیزی از این قضیه به کسی نگه و از سیمین می خواد که بخشی از این پولو براش واریز کنه تا بتونه کارای خرید و فروش رو راحت تر انجام بده و سیمین هم موافقت می کنه.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا