داستان کامل قسمت ۶۰ سریال برف بی صدا می بارد
در این مطلب از بلاگ سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۶۰ سریال ۲۵۰ قسمتی برف بی صدا می بارد، به کارگردانی پوریا آذربایجانی را می خوانید، با ما همراه باشید.
حبیب و نرگس در خانه سیمین عکس های خانوادگی آن ها را تماشا می کنند و نرگس با دیدن احمد می گوید او احمد است که سیمین از راه می رسد و می گوید گویا شما هم احمد را می شناسید و شروع به حرف زدن می کنند اما حبیب به میان حرف هایشان می پرد و اجازه نمی دهد که نرگس زیاد صحبت کند و بعد از آن به اجبار بیمارستان رفتن، نرگس را با خودش به بیرون همراهی می کند و نمی گذارد که او با سیمین تنها باشد.
حبیب و نرگس از آن جا که بیرون می آیند، نرگس، او را تهدید می کند که اگر همین الان حرف نزند همه چیز را به سیمین می گوید و حبیب شروع به صحبت می کند و درباره عشق حرف می زند و طفره می رود و دست دست می کند و در آخر می گوید که به سیمین علاقه مند شده است.
نرگس تعجب می کند و می گوید باور نمی کنم و با کار هایی که تو کردی مطمئنم داری چرت و پرت می گی و باور نمی کنم.
حبیب تمام تلاشش را می کند تا نرگس را راضی کند و نرگس هم می گوید اگر راست می گویی همه این ها را به سیمین بگو اما او می گوید می ترسم که سیمین را از دست بدهم و ازت می خواهم که کمکم کنی تا او را به دست بیاورم و باهاش زندگی کنم.
اما نرگس آب پاکی را روی دستش می ریزد و می گوید که حتی اگر من هم باور کنم این دختر بهت جواب مثبت نمی دهد اما حبیب مصرانه می گوید من جواب مثبت را از او می گیرم…
آن ها به خانه می روند و حبیب به داخل می رود تا نگار را به بیرون ببرد و با هم سه تایی بگردیم که آهو خانم در داخل خانه به او نامه آگاهی را می دهد و حبیب با سر هم کردن دروغ هایی به مادرش می گوید که درباره آن با نرگس هم حرف نزند و می رود.
احمد و نسرین در پارک نشسته اند و منتظر دیدن مادر بزرگ احمد هستند و او می گوید من نگرانم چرا که هر روز به این جا می آمد و حالا نیومده و با هم راهی می شوند تا به در خانه اش بروند.
به آن جا می رسند که نسرین می گوید ما همسایه ایم و می خواهیم به خانم سر بزنیم. ماهرخ در اتاقش خوابیده و حالش خوش نیست که نسرین به پرستارش می گوید ما همسایه بلوک بغل هستیم امروز ایشون پارک نیومدن منم نگران شدم و اومدم تا بهشون سر بزنم و می گوید من پرستارم…
پرستار ماهرخ سعی می کند جلو او را بگیرد که می گوید شما کار خوبی می کنید نباید غریبه ها رو راه بدهید و به داخل می رود و از احمد می خواهد که وسایلش را بیاورد.
بعد از بهتر شدن ماهرخ، نسرین و احمد می روند و ماهرخ به او می گوید من با هیچ همسایه ای رفت و آمد نداشته ام اما پرستارش می گوید آن ها خوب شما رو می شناختند و ماهرخ می گوید چهره مردی که همراهش بود خیلی برام آشنا بود و به فکر فرو می رود.
نسرین به خانه پدری اش رفته است و بلور را که نگران تکان نخوردن بچه اش است را از نگرانی در می آورد و خیالش را راحت می کند و بعد از آن به سراغ سهیلا می رود و با هم حرف می زنند که با سر و صدای پگاه و دانیال به اتاق سیمین می روند و سهیلا کادو حبیب را به نسرین نشان می دهد و با هم می روند.
حبیب به آگاهی رفته است و به سوالات بازپرس جواب می دهد و او می گوید شما به اتهام کلاهبرداری این جا هستید و آدرس منصور را ازش می خواهد که نمی گوید و در راهرو به هنگام رفتن احمد را می بیند و برایش کری می خواند که احمد می گوید من گفتم تا آخرش می روم و به زودی می بینمت که حبیب با حال خراب از آن جا به شرکت می رود.
منصور شرکت است که حبیب به آن جا می رود و داخل اتاقش با مردی که مسئول رد کردن خسروی از مرز بود حرف می زند و بهش چیزی می گوید که مشخص نیست.
منصور و حبیب با هم حرف می زنند و منصور می خواهد بابت حرف هایی که به نرگس زده است عذر خواهی کند اما و می گوید نرگس و توجیه کردم و بهتر است توام فعلا کاری که بهت می گویم را انجام دهی و او را به انبار می فرستد.
سیمین بعد از تمام شدن حرفش با سارا می خواهد از شرکت برود که حبیب می گوید درباره احمد می خواهم باهاتون حرف بزنم و در ماشین می نشینند و راه می افتند و حبیب شروع به صحبت درباره پرویز می کند و روابطش با او را تعریف می کند که سیمین آدرس او را از حبیب می گیرد و حبیب از زیر زبانش بیرون می کشد که پرویز پدر واقعی احمد است.