داستان کامل قسمت ۶۳ سریال برف بی صدا می بارد

در این مطلب از بلاگ سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۶۳ سریال ۲۵۰ قسمتی برف بی صدا می بارد، به کارگردانی پوریا آذربایجانی را می خوانید، با ما همراه باشید

احمد به همراه پلیس ها بالای سر خسروی ایستاده و با آن ها حرف می زند همه شان بر این باورند که او در حین فرار از کوه به پایین پرت شده است.
عمه گوهر با همسایه هایش خداحافظی می کند و می گوید برای انجام کاری باید به تهران بروم و مش فتح الله بعد از کمی درد و دل و دادن تو راهی او را بدرقه می کند.

قسمت 63 سریال برف بی صدا می بارد

عمه به تهران می رسد و دم در خانه احمد است که سهیلا هم از راه می رسد و با هم به داخل خانه می روند و کمی با عمه گوهر گپ می زند و با شنیدن آمدن سعید بهت زده می شود و بعد از دادن نون به داخل خانه می گوید که باید زودتر به کارگاه برود و بعدش هم کلاس دارد و می رود.
احمد پکر در خانه نشسته و با مادرش و نسرین درباره مردن خسروی و آن مرد که تعقیبش می کرد، حرف می زند.
پگاه در خانه پایش سوخته و سیمین کرم به پایش می زند و مشغول صبحانه خوردن می شوند که صدای در می آید و امروز در را باز می کند که عمه گوهر پشت در است و بعد از خوش و بش با بلور و امروز به داخل خانه پیش سیمین می رود.
سیمین با دیدن عمه اول از همه درباره سهیلا از او سوال می کند و با جواب عمه شروع به گله گذاری می کند و می گوید اصلا حواسش به من و خانه و بچه ها نیست و مسبب این اتفاقات را نسرین و احمد می داند.
عمه گوهر آرامش می کند و می گوید که هر کاری باشد من برایت انجام می دهم اما قبل از آن با هم باید به جایی برویم و بعد تو به شرکت برو و من هم به بچه ها و خانه رسیدگی می کنم.
ماهرخ در خانه با پرستارش حرف می زند که صدای در می آید و احمد پشت در است، احمد با پرستار ماهرخ شروع به حرف زدن می کند و می خواهد او را دک کند که ماهرخ به پشت در می رود و احمد بهش سلام می کند.
ماهرخ، احمد را به داخل خانه دعوت می کند و با او شروع به حرف زدن می کند و می گوید تا حدودی می شناسمت و از احمد هم می خواهد که از او بگوید و احمد می گوید پدرم بهم گفته بود که به سراغتون نیام و شما دوست ندارید که من را ببینید اما ماه رخ با شنیدن پدر گفتن از زبان احمد ذوق زده می شود و از او می خواهد که برایش چای بریزد و مبل را به تراس ببرد که احمد جا می خورد و حرفی که گفته را انجام می دهد.
با هم به داخل تراس می روند و ماهرخ شروع به صحبت با او می کند و می گوید بعد از مردن اعتصام پا روی قولم گذاشتم و خبر وجود تو را به پرویز دادم اما خودمم دوست نداشتم نوه ای که خودش را از ما نمی داند را ببینم اما این بار پرویزم خوشحال بود…
ماهرخ، نسرین دختر عطا شکیبا را دشمن خودش می داند اما احمد می گوید که او شما را دوست دارد و دلش می خواهد که پرستار شما باشد…
ماهرخ به او می گوید که ما قرار است برای همیشه از ایران بریم و جایی در این جا نداریم و تو همه این سال ها پیش گوهر بودی، حالا دلت نمی خواد با ما بیای و پیش پدرت باشی…
عمه گوهر و سیمین به کمیته رفته اند و درباره خانواده اعتصام و پرویز حرف می زنند و سیمین تنها گوش می کند اما باز هم زیر بار نمی رود و می گوید من چجوری باور کنم که با وجود مشکل شما و کینه تون از این آقا ناراحتی بابت نزدیک شدنش به احمد و نسرین ندارید حتما چیزی هست که من نمی دانم اما عمه می گوید چیزی نیست و می رود.
احمد به محل کارش رفته است و سراغ رئیس و کار هایش را می گیرد و همکارش می گوید تنها باید به یک سوال جواب دهید و او درباره پدرش سوال می کند. احمد می گوید که من قصد پنهان کاری نداشتم و او قبل از به دنیا آمدن من از ایران رفته و تا به حال یکبار دیدمش و فقط می خواهم بدونم کی به شما این اطلاعات را داده که او سکوت می کند و هیچ نمی گوید.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا