معنی رد مظالم

لغت نامه دهخدا

رد مظالم

رد مظالم. [رَدْ دِ م َ ل ِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رد مظلمه. در اصطلاح فقه، مالی که کسی به حاکم شرع دهد بابت دین یا دیونی که بر ذمّه دارد و داین آن معلوم نیست، خواه داین آن شرع باشدو خواه عامه ٔ مردم، غالباً این اصطلاح به دیونی اطلاق می شود که متعلق به اشخاص غیرمعین باشد:
وآن تاجری که رد مظالم به ما نداد
مسکن کند به قعر سقر کاروان او.
ملک الشعراء بهار.


مظالم

مظالم. [م َ ل ِ] (ع اِ) ستم ها. این جمع مَظلِمه به معنی ستم باشد. (آنندراج) (غیاث). ستم و زبردستی و ستمگری. (ناظم الاطباء):
خطا بین که بر دست ظالم برفت
جهان ماند و او بر مظالم برفت.
سعدی.
- رد مظالم، مالی که به فقیه یا مرجع تقلید یا مجاز از طرف وی دهند، بابت مظلمه ای که شخص بر عهده دارد و نمیداند به چه کسی مدیون است تا او را راضی سازد و یا بدوبپردازد و او به وکالت از طرف شرع، از جانب مظالم خواه به مستمندان و مستحقان پردازد.
|| عدالتگاهها و جاهایی که در آن ظالمان را به سزا میرسانند. (آنندراج) (غیاث). دیوان داوری. دادگاه. جایی که در آن ترافع کنند:
بیندیش از آن روز کاندر مظالم
به توزیع کردی مرا میزبانی.
منوچهری.
چون پیش وی شد گفت به مظالم بودی. (تاریخ سیستان). دیگر روز مظالم بود آنجا رفت اندرپیش عمرولیث گفت آن مرد [خونی] را به من ارزانی باید کرد. (تاریخ سیستان). محمدبن هرمز اندر مظالم شد و گفت به سیستان رسم نیست که مال به زیادت خواهند. (تاریخ سیستان).
وقتی امیرنصر ابوالقاسم را دستاری داد و دراین باب عنایت نامه نبشت نشابوریان وی را تهنیت کردند و نامه بیاورده به مظالم برخواندند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 365).
یکروز عاشق تو ز بیدادتو همی
اندر مظالم ملک دادگر شود.
مسعودسعد.
- دیوان مظالم، دیوان دادخواهی و دادرسی. (ناظم الاطباء).
|| ج ِ مَظلِمَه. دادخواهی. (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط): مجلس مظالم و درِ سرا گشاده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 36). در هفته دوبار مظالم خواهد بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 36).
قیصر رومی به قصر مشرف او در
روز مظالم ز بندگان صفار است.
ناصرخسرو.
و موبد موبدان را بر قضا و مظالم گماشت. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 92).
- به مظالم نشستن، به دادخواهی نشستن. به مظالم نشستن شاهی یا وزیری و یا قاضیی. داددهی نشستن اغاثه ٔ مظلومان را. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا): و هرگز به تدبیری مشغول نگشتی و قصه بر نخواندی و به مظالم ننشستی. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 73). قصه ای نوشت و آن روز که عبداﷲ طاهر به مظالم نشست آن کنیزک روی بربست و به خدمت وی رفت و قصه بداد. (نوروزنامه). هر روز از رقبه ٔ صباح تا رکبه ٔ رواح و از خروج ظلام تا دخول شام بر مسند مظالم نشستی. (سندبادنامه ص 36).
- مظالم توز، دادخواه. دادجو:
زو مظالم توز و ظالم سوزتر شاهی نبود
تا تظلم گاه این میدان اغبر ساختند.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 114).
- مظالم راندن، ترافع کردن و قضاء محاکمه بین مدعی و مدعی علیه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مظالم کردن، دادرسی کردن. داددهی کردن:
اندر عراق بزم کنی در حجاز رزم
اندر عجم مظالم و اندر عرب شکار.
منوچهری.
عباد به سیستان آمد و هر روز پنجشنبه مظالم کردی. (تاریخ سیستان). امیر مظالم کرد روزی سخت بزرگ با نام. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 154). امیر برکران دکان فرمود تا پیل و مهد را بداشتند و خواجه احمد حسن و خواجه بونصر مشکان نزدیک پیل بودند مظالم کردند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 282).
- یوم المظالم، روز جزا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). روز دادرسی.
|| اصطلاحی است برای قضاء عسکر در مقابل قضاء مطلق که در مردمان کشوری رانند. و رجوع به ابن خلکان ص 26 چ تهران شود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). غیرحسبه و غیرقضاست، بلکه واسطه ای است میان آن دو. رجوع به معالم القربه فی احکام الحسبه ص 9 و بعدآن شود.


صاحب مظالم

صاحب مظالم. [ح ِ ب ِ م َ ل ِ] (ص مرکب، اِ مرکب) رئیس دیوانخانه. رئیس دیوان مظالم: آخر او را صاحب مظالم کردند، هر روز مظالم سپاه بودی و به صدرمظالم بنشستی و کارها همی راندی. (تاریخ سیستان).


روز مظالم

روز مظالم.[زِ م َ ل ِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) روز قیامت. (از برهان قاطع) (از آنندراج). و رجوع به قیامت شود.


رد

رد. [رَ دِن ْ] (ع ص) رجل رد؛ مرد هالک و المؤنث بالهاء. (منتهی الارب).

رد. [رَدد] (ع اِمص) مقابل قبول. (یادداشت مؤلف). نپذیرفتن. مردود کردن: رد خلق چون قبول ایشان بودو قبول ایشان چون رد. (کشف المحجوب). دست رد بر روی التماس سلطان نهادند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 261).
رد عام و قبول عامی چیست
گر تمامی تو ناتمامی چیست.
اوحدی.
- امثال:
رد خلق قبول خالق (یا) قبول خدا. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 866).
رد دشمن قبول دوست است. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 866).
- رد و قبول، نپذیرفتن و پذیرفتن. رد کردن و قبول کردن:
ازپی رد و قبول عامه خود را خر مساز
زآنکه نبود کار عامی جز خری یا خرخری.
سنائی.
در یکی گفته که بگذر زآن خود
کآن قبول طبع تو رد است رد.
مولوی.
مالک رد و قبول هرچه کند پادشاست
گر بکشد حاکم است ور بنوازد رواست.
سعدی.
مالک ملک وجود حاکم رد و قبول
هرچه کند جور نیست ور تو بنالی جفاست.
سعدی.
چون رد و قبول همه در پرده ٔ غیب است
زنهار کسی را نکنی عیب که عیب است.
سعدی.
|| فزونی و نمو (محصول). گویند: ضیعه کثیره الرد و المرد. (از اقرب الموارد). || رده. (آنندراج). رده ٔ دیوار. (غیاث اللغات از صراح اللغه). || (اِ) (اصطلاح فقه) در تداول فقه، قسمتی از ترکه که پس از وضع سهام صاحبان فرض باقی می ماند و به یکی از آنان داده میشود و یا به نسبت سهام بین ایشان تقسیم میگردد. (یادداشت مؤلف). || اثر. جای پا.
- رد پا، اثر پا و نشان پا. (ناظم الاطباء). نشان کف پا بر زمین. ایز. پی.
- امثال:
رد پاها تا لب دریا بود. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 866).
|| (ص) ردی وهیچکاره. (ناظم الاطباء). زبون و فاسد. (یادداشت مؤلف). ردی و زبون و هیچکاره. (آنندراج) (از اقرب الموارد): هر جنس که آورده بودند از اختیار و رد می فرمودی تا می گرفتندی بقیمت تمام. (جهانگشای جوینی). || امر رد؛ کار مخالف آنچه سنت بر آن است. (از اقرب الموارد). مخالف سنت. (منتهی الارب) (آنندراج). || (اِمص) گرفتگی زبان. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). یقال: فی لسانه رد؛ ای حبسه. (منتهی الارب). حُبْسه یا بستگی زبان بهنگام گفتن. (از اقرب الموارد).

رد. [رَدد] (ع مص) بازگردانیدن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی) (از شعوری ج 2 ص 4) (دهار) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی ص 51) (منتهی الارب) (غیاث اللغات از منتخب اللغات). برگردانیدن. (از اقرب الموارد). واگردانیدن. (مصادر اللغه ٔ زوزنی):... و رد کردار نیک بر عاقلان. (کلیله و دمنه).
- رد چیزی، بازپس دادن آن:
باﷲ ار مرده بازگردیدی
به میان عشیره و پیوند
رد میراث سخت تر بودی
وارثان را ز مرگ خویشاوند.
(گلستان).
|| قبول نکردن. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).نپذیرفتن. سر باززدن: گفت ایها الامیر و ان شفیعی الیک اعظم مما یزجی رده، یعنی شفیع من به توبزرگتر از آن است که باز توان زد. (نوروزنامه ص 74).
- امثال:
رد احسان غلط است (یا) قبیح است. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 866).
|| منسوب به خطا کردن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). به خطا نسبت دادن کسی را. (از اقرب الموارد). رد کلام، ابطال سخن. (ناظم الاطباء). || بازگردانیدن جواب. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). جواب بازدادن. (مصادر اللغه زوزنی).
- رد جواب به کسی، فرستادن آن. بازگردانیدن آن. (از اقرب الموارد). بازدادن جواب. گفتن پاسخ: تا حسن خطاب و رد جواب و سایر آداب خدمت ملوکش درآموختند. (گلستان). مَرَدّ. مردود. رِدّیدی ̍، بهمه ٔ معانی مذکور. رجوع به مصادر مزبور شود.
- رد سلام، جواب سلام. (ناظم الاطباء).
- رد و قدح، مباحثه و مناقشه و منازعه و مجادله. (ناظم الاطباء).
|| رد شمس، متوقف ساختن خورشید بر جای خود: یوشع در روز جنگ با پادشاه کنعان برای اینکه جنگ را بپایان رساند امر داد تا خورشید بر جای خود متوقف ماند و این عمل او را رد شمس نامند. (یادداشت مؤلف). || رد در؛ فرازکردن آن. || مایرد علیک هذا؛ یعنی سود نمی دهد ترا، چنانکه شاعر گوید: ولکن مایرد التلوم. || تغییر دادن چیزی از صفتی به صفت دیگر: فرد شعورهن السود بیضا. (از اقرب الموارد). || بازآوردن. || بازگشتن. (آنندراج) (غیاث اللغات از منتخب اللغات). || امانت بازدادن. || یاری کردن. (مصادر اللغه ٔ زوزنی). || افتادن و رد شدن هر چیز. || غلطیدن به طرفی دیگر که نمی باید. || برآمدن کلمه ٔ نامناسب از زبان بی اختیار. (لغت محلی شوشتر).
- رد و بد گفتن، بد و بیراه گفتن.
|| پی کردن. (لغت محلی شوشتر). || خطا کردن در نشانه زدن. (لغت محلی شوشتر) (ناظم الاطباء). || معاوضه کردن.چیزی دادن و چیزی پس گرفتن.
- رد و بدل، گفتگو و مباحثه و قیل و قال و مناقشه. (ناظم الاطباء).
- رد و بدل شدن (سخن یا کلام) میان دو تن، مکالمه ٔ دو تن. گفته شود: بین دو تن سخنان زننده و درشت رد و بدل شد. (یادداشت مؤلف).
- رد و بدل کردن، دادن و گرفتن. گفتن و شنیدن: سند یا دشنام رد و بدل کرد. (یادداشت مؤلف).

رد. [رِدد] (ع اِ) عماد هر چیز و قوام آن. (منتهی الارب) (آنندراج). عماد شی ٔ. (از اقرب الموارد).

مترادف و متضاد زبان فارسی

مظالم

ستم‌ها، بیدادها، بیدادگری‌ها، مظلمه‌ها، مظلمت‌ها، زورستانی‌ها، دادخواهی‌ها، دادگاه، محکمه

فرهنگ عمید

صاحب مظالم

رئیس دیوان مظالم، رئیس دیوان‌خانه،


مظالم

مظلمه


رد

قبول نکردن، نپذیرفتن،
بازگرداندن، بازدادن،
انکار کردن چیزی با دلیل و برهان،
(اسم) نشان، اثر،
(صفت) مخالف، منفی: جواب رد،
غیرقابل‌قبول، مردود: این نظریه رد است،
[عامیانه] قبول نشده در امتحان و مانند آن،
* رد پا: نشان و اثر پا بر روی زمین،
* رد زدن: (مصدر متعدی) رد جستن، نشان و اثر کسی یا چیزی را جستجو کردن،
* رد شدن: (مصدر لازم)
گذشتن، عبور کردن،
پذیرفته نشدن،
رفوزه شدن،
* رد کردن: (مصدر متعدی)
بازدادن، پس فرستادن،
نپذیرفتن،
کسی یا چیزی را از جایی عبور دادن، گذرانیدن،
* رد مظالم: (فقه) رفع ظلم کردن،

فرهنگ معین

مظالم

(مَ لِ) [ع.] (اِ.) جِ مظلمه، ستم ها.

فرهنگ فارسی هوشیار

مظالم

ستمها، زبردستی و ستمگری

فرهنگ فارسی آزاد

مظالم

مَظالِم، ظلم های وارده، آنچه که به ظلم اخذ شده (مفرد: مَظلِمَه)،

معادل ابجد

رد مظالم

1215

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری