ابیاتی با شروع حرف ه برای مشاعره
برای انجام مسابقه مشاعره احتیاج به دانستن شعرهای زیادی هستید ، در این مطلب ابیاتی با شروع حرف ه را آورده ایم که در اجرای مسابقه مشاعره می تواند کمکتان کند .
مسابقه مشاعره نیز به این ترتیب است که شعری که خوانده می شود نفر بعد با آخرین حرف آمده در مصرع دوم باید بیت خود را آغاز کنید در غیر این صورت بازند خواهد بود.
شروع بیت با حرف ه
شعر با ه
هر که در این بزم مقرب تر است
جام بلا بیشترش میدهند
هر که نامخت از گذشت روز گار
هیچ ناموزد زهیچ آموزگار
هر که اول بنگرد پایان کار
اندرآخر او نگردد شرمسار
هزار جهد نودم که سر عشق بپوشم
نبود بر سرآتش میسرم که نجوشم
سعدی
هر که عیب دگران پیش تو آورد و شمرد
به یقین عیب تو پیش دگران خواهد برد
هرکسی را نتوان گفت که صاحب نظر است
عشقبازی دگر و نفس پرستی دگر است
هر کس از جام ازل گر چه به نوعی مست است
چشم مست تو گواه است که پیمانه یکیست
همه دعوی کنی و خایی ژاژ
در همه کارها حقیری و ژاژ
ابو شکور
هیچ کس در نزد خود چیزی نشد
هیچ آهن خنجر تیزی نشد
هیچ قناد نشد استاد کار
تا که شاگرد شکر ریزی نشد
هر که را اسرار حق آموختند
مهر کردند و زبانش دوختند
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما
حافظ
هرآنکس که در این حلقه نیست زنده به عشق
بر او نمرده به فتوای من نماز کنید
حافظ
هر چه تو خواهی نه آن می شود
هر چه خدا خواست همان می شود
هر ذره را که بینی نیست بیهوده در دهر
چون نیست کار یزدان بیهوده آفریدن
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
هر چه داری گر به عشق دهی
کافرم گر جویی زیان بینی
هر گز حدیث حاضر غایب شنیده ای
من در میان جمع و دلم جای دیگر است
سعدی
هرمائده ای که دست ساز بشر است
یا بی نمک است و یا سراسر نمک است
خاقانی
هنگام تنگ دستی در عیش کوش ومستی
کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را
هرکس که بدید چشم او گفت
کو محتسبی که مست گیرد
حافظ
همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی
چه زیان تورا که من هم برسم به آرزویی
هر دم از این باغ بری میرسد
تازه تر از تازه تری میرسد
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
هر که گردد مبتلای درد هجر
از وصال دوست درمانش دهند
هر که بر لب آمدش مینای صبر
کی نجات از بند هجرانش دهند
هر آن کس جانب اهل وفا نگه دارد
خداش در همه حال از بلا نگه دارد
هرکس به نرد حسن تو زد باخت پس بگو
دست از حریف خویش بدان خال میبری
هر ساله گوی حسن به چوگان زلف توست
این تاج افتخار نه امسال میبری
هر که از جوی خرابات نخورد آب حیات
گر گل باغ بهشت است، خزان خواهد بود
هر ناله که داری بکن ای عاشق شیدا
جایی که کند ناله عاشق اثر اینجاست
هر شب از حسرت ماهی، من و یک دامن اشک
تو هم ای دامن مهتاب پر از پروینی
همه در خاطرم از شاهد رویایی خویش
بگذرد خاطره با دلکشی رویایی
همه به گریه ی ابر سیه گشودم چشم
در این افق که فروغی ز شادمانی نیست
هرگز به ناز سرمه فروشش نیاز نیست
نرگس که از خم ازلش ناز می دهند
هر لاله ای که از دل این خاکدان دمید
نو کرد داغ ماتم یاران رفته را
هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود
که به بازار تو کاری نگشود از هنرم
هر کو نکند فهمی زین کلک خیال انگیز
نقشش به حرام است و صورتگر چین باشد
هلال از خم ابروی یار، دم می زد
نسیم عطر بهاری، چه سرفراز آورد
حضرت امام
هر که جان در قدمش بازد و قدری داند
اهل دل عاشق جانباز نخوانند او را
خواجوی کرمانی
هر که او را دیدهای باشد، شناسد صورتی
کار صورت سهل باشد، ره به معنی مشکلست
رکن الدین اوحدی مراغه ای
هر چه دارد عالم اخلاق بیایثار نیست
دست بسیار است اگر از آستین بیرونکنید
بیدل دهلوی
هر آن نسبت که پیدا شد ز شهوت
ندارد حاصلی جز کبر و نخوت
شیخ محمود شبستری
هر دم زند هوس به چراغ دگر مرا
رسوا کند ز شکوه ی داغ دگر مرا
هر محرمی که می کنم از وی سراغ دوست
محتاج می کند به سراغ دگر مرا
عرفی شیرازی
همى گویم دلا گر رنج یابى
روا باشد که روزى گنج یابى
فخرالدین اسعد گرگانی
هر روز مرا عشق نگاری به سر آید
در باز کند ناگه و گستاخ در آید
فرخی سیستانی
هر که را اسرار حق آموختند
مهر کردند و دهانش دوختند
هاتفی از گوشه ی میخانه دوش
گفت ببخشند گنه، می بنوش!
حافظ
هزار جهد بکردم که یار من باشی
مرادبخش دل بی قرار من باشی
حافظ
همه می زدگان هـــوش خود از کف دادند
ساغر از دست روانبخش تو، هشیارم کرد
حضرت امام
همای اوج سعادت به دام ما افتد
اگر تو را گذری بر مقام ما افتد
حافظ
همه کارم ز خود کامی به بد نامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفلها
حافظ
همه کس طالب یارند چه هشیار و چه مست
همه جا خانه ی یار ست چه مسجد چه کنشت
حافظ
همای اوج سعادت به دام ما افتد
اگر ترا گذری بر مقام ما افتد
هزار نکته ی باریکتر ز مو اینجاست
نه هر که سر بتراشد قلندری داند
حافظ
هرکس به تماشایی رفتند به صحرایی
مارا که تو منظوری خاطر نرود جایی
سعدی
همای گو مفکن سایه ی شرف هرگز
درآن دیار که طوطی کم از زغن باشد
هوای کوی تو از سر نمیرود آری
غریب را دل سرگشته با وطن باشد
حافظ
هرکس به طریقی دل ما می شکند
بیگانه جدا دوست جدا می شکند
بیگانه اگر می شکند حرفی نیست
من در عجبم دوست چرا می شکند
حضرت امام
همی گویم و گفته ام بارها
بود کیش من مهر دلدارها
علامه طباطبایی
هر گلی نو که در جهان آید
ما به عشقش هزار دستانیم
سعدی
هر چیز که بشکند ز بها افتد و لیک
دل را بها و قدر بود تا شکسته است
هر که در آتش سودای تو امروز بسوخت
ظاهر آنست که فردا بود ایمن ز عذاب
هر که شد خاک نشین برگ و بری پیدا کرد
سبز شد دانه چو با خاک سری پیدا کرد
هر شبی گویم که فردا ترک این سودا کنم
باز چون فردا شود امروز را فردا کنم
همی وعده دهی امروز و فردا
همین امروز و فردایت مرا کشت
همه سهم من از عشق تو غم بود ولی
دوست دارم که ترا شاد ببینم ای دوست
هر چند موثر است باران
تا دانه نیفکنی نروید!
همه خفتند به غیر از من و پروانه و شمع
قصه ما دو سه دیوانه دراز است هنوز
بیشتر بخوانید :
ابیاتی با شروع حرف ی برای مشاعره