ابیاتی با شروع حرف ک برای مشاعره

مسابقه مشاعره نیز به این ترتیب است که شعری که خوانده می شود نفر بعد با آخرین حرف آمده در مصرع دوم باید بیت خود را آغاز کنید در غیر این صورت بازنده خواهد بود.

ابیاتی با شروع حرف ک برای مشاعره

شروع بیت با حرف ک

شعرهای بسیاری هستند که شروع بیت با حرف ک می باشد. ما در این مطلب تعدادی از این بیت ها را که با حرف ک آغاز می شوند را آورده ایم.

شعر با ک

کلک مشاطه حسنش نکشد نقش مراد

هرکه اقرار به این حسن خدا داد نکرد

کهن جامه ی خویش پیراستن

به از جامه ی عاریت خواستن

سعدی

 

کسی را مرد عاقل دوست خواند

که او در نیک بد با دوست ماند

سعدی

 

کسی نیک بیند به هر دو سرای

که نیکی رساند به خلق خدای

سعدی

 

کسانی که بدرا پسندیده اند

ندادنم ز نیکی چه بد دیده اند

سعدی

 

کاسه چینی که صدا میکند

خود صفت خویش ادا میکند

صائب

 

کوزه ی چشم حریفان پر نشد

تا صدف قانع نشد پردر نشد

 

کس نداند کاندرین بحر عمیق

سنگریزه قرب دارد یا عقیق

 

کمتر از ذره نه ای پست مشو مهر بورز

تا به خلوتگه خورشید رسی چرخ زنان

حافظ

 

کلید گنج سعادت قبول اهل دل است

مباد کس که درین نکته شک و ریب کند

حافظ

 

کنم هر شب دعایی کز دلم بیرون رود مهرش

ولی آهسته می گویم الهی بی اثر باشد

حافظ

 

کاش فکر بیش و کم در مغز انسانها نبود

تا که بار زندگانی هیچ سرباری نداشت

کاش چشم و گوش هرکس بر حقایق باز بود

تا که دیگر علم و دین پوشیده اسراری نداشت

الفت اصفهانی

 

کوتا می شود همه شمعی زسوختن

شمعی که سر به عرش رسانیده آه ماست

کلیم کاشانی

 

کاروان بار سفر بست واز آن می ترسم

که کنم گریه و سیلاب برد محمل را*

ندیم شیرازی

 

کفشهایم کجاست می خواهم سر شب راهی سفر بشوم
مدتی بی بهار طی بکنم ، دو سه پاییز در به در بشوم

 

کم نامه خاموش برایم بفرست

از حرف پرم گوش برایم بفرست

 

کو آن همه شادی و زرنگی هایم
کو آن همه شوخ و شنگی هایم
رفتند پرنده های نقاشی من
من مانده ام و مداد رنگی هایم

 

کس درد دل درخت را گوش نکرد

با باغ بهار را هم آغوش نکرد

 

کاهش جان تو من دارم و من میدانم
که تو از دوری خورشید چه ها می بینی

کی بر این کلبه طوفان زده سر خواهی زد
ای پرستو که پیام آور فروردینی

کافر نه ایم و بر سرمان شور عاشقی است
آن را که شور عشق به سر نیست کافر است

کنون که رو به غروب آفتاب مهر و وفاست
هر آن که شمع دلی برفروخت ماه نیست

کرد شوق چمن وصل تو ای مایه ناز
بلبل طبع مرا قافیه پرداز امشب

کس دل نمی دهد به حبیبی که بی وفاست
اول حبیب من به خدا بی وفا نبود

کار آشوب تماشای تو کارستان کرد
راستی نقش غریبی و تماشا داری
کشتی خواب به دریاچه ی اشکم گم شد
تو به چشمم که نشینی دل دریا داری

کاروان آمد و دلخواه به همراهش نیست
با دل این قصه نگویم که به دلخواهش نیست
کاروان آمد و از یوسف من نیست خبر
این چه راهی است که بیرون شدن از چاهش نیست

کاش یک روز سر زلف تو در دست افتد
تا ستانم من از او داد شب تنهایی

کنون با بار پیری آرزومندم که برگردم
به دنبال جوانی کوره راه زندگانی را

کاسه گو آب حرامت کن به مخموران سبیل
سفره پنهان میکند نان حلال خویشتن

کمال ذوق و هنر شهریار در معنی است
تو پیش و پس کن لفظی کجا توانی یافت

 

کجا یار و دیاری ماند از بی مهری ایام
که تا آهی برد سوز و گداز من به یارانم
کجا تا گویدم برچین و تا کی گویدم برخیز
به خوان اشک چشم و خون دل عمریست مهمانم

کافر نعمت نباشم بارها روی تو دیدم
لیک هر بارت که بینم شوق دیگر بار باقی

کنجی است ما را فارغ از شور و شر دنیای دون
اینجا چو فارغ گشتی از شور و شر دنیا بیا
(استاد شهریار)

 

کوه را او دوست میدارد که خود مانند کوه
پای در دامن بود سر در گریبان شهریار
(مفتون امینی در وصف شهریار)

 

کلک مشکین تو روزی که ز ما یاد کند

ببرد اجر دو صد بنده که آزاد کند

حافظ

 

کمند صید بهرامی بیفکن جام جم بردار

که من پیمودم این صحرا، نه بهرام است و نه گورش
حافظ

کس به امید وفا ترک دل و دین مکناد

که چنانم من از این کرده پشیمان که مپرس!
حافظ

کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت

یارب از مادر گیتی به چه طالع زادم؟
حافظ

کجا روم؟ چه کنم؟ چاره از کجا جویم؟

که گشته ام ز غم و جور روزگار ملول
حافظ

کوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت

تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع

حافظ

 

کام جان تلخ شد از صبر که کردم بی دوست

عشوه ای زان لب شیرین شکربار بیار!
حافظ

 

کنون که در چمن آمد گل از عدم به وجود

بنفشه در قدم او نهاد سر به سجود

حافظ

 

کفر زلفش ره دین میزد و آن سنگین دل

در پی اش مشعلی از چهره برافروخته بود

حافظ

 

که را گویم که با این درد جانسوز

طبیبم قصد جان ناتوان کرد
حافظ

 

کامم از تلخی غم چون زهر گشت

بانگ نوش شادخواران یاد باد!

حافظ

 

کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش

وه که بس بی خبر از غلغل چندین جرسی

حافظ(غزل ۴۵۵)

 

کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش

کی روی؟ ره ز که پرسی؟ چه کنی؟ چون باشی؟

حافظ(غزل ۴۵۸)

 

کجا یابم وصال چون تو شاهی

من ِ بدنام ِ رند ِ لاابالی!

حافظ

 

کام بخشی گردون عمر در عوض دارد

جهد کن که از دولت داد عیش بستانی

حافظ

 

کشته ی غمزه ی تو شد حافظ ناشنیده پند

تیغ سزاست هر که را درک سخن نمی کند

حافظ

 

کنون کرد باید عمل را حساب
نه وقتی که منشور گردد کتاب

بوستان سعدی

 

کسی گر چه بد کرد هم بد نکرد
که پیش از قیامت غم خود بخورد

بوستان سعدی

 

کنونت که دست است خاری بکن
دگر کی برآری تو دست از کفن؟

بوستان سعدی

 

کرم پای دارد، نه دیهیم (تاج) و تختی
بده کز تو این ماند ای نیکبخت

بوستان سعدی

 

کسی ملامت وامق کند به نادانی
عزیز من، که ندیده است روی عذرا را

کام جویان را ز ناکامی چشیدن چاره نیست
بر زمستان صبر باید طالب نوروز را

کاشکی پرده برافتادی از آن منظر حسن
تا همه خلق ببینند نگارستان را

که شنیدی که برانگیخت سمند غم عشق
که نه اندر عقبش گرد ندامت برخاست؟!

کس ندانم که در این شهر گرفتار تو نیست
مگر آن کس که به شهر آید و غافل برود

کاش که در قیامتش بار دگر بدیدمی
کانچه گناه او بود من بکشم غرامتش

کجا روم که بمیرم بر آستان امید
اگر به دامن وصلت نمی رسد دستم

 

کاش من هم به لطف مذهب نور
تا مقام حضور می رفتم
کاش مانند یار صادقتان
بی امان در تنور می رفتم

 

کاش میشد خاطرات را پاک کرد
یا که برد و زیر صد من خاک کرد

 

 

 

 

 

بیشتر بخوانید :

ابیاتی با شروع حرف ق برای مشاعره

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا