خلاصه داستان قسمت اول سریال یاغی

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت اول سریال یاغی به کارگردانی محمد کارت  و تهیه کنندگی سید مازیار هاشمی را خواهیم داشت! با ما همراه باشید. سریال یاغی روایتگر درامی پر فراز و نشیب از سفر یک قهرمان است که شخصیت های متنوعی از طبقات مختلف اجتماعی در مسیر با او همراه می شوند یا برایش مانع می تراشند، یاغی باید از مرز درد و خستگی عبور کند.

قسمت اول سریال یاغی

اکیپ اجرایی ترافیک در حال جمع کردن تابلو های راهنمایی رانندگی و در های فاضلاب و هر چی که از جنس آهن است، هستند.
دور هم توی ماشین نشسته اند که ماشین شهرداری به دنبالشان می افتد و سعی در توقفشان دارد که کارگر ها شروع به بیرون انداختن آهن ها می کنند و ماشین شهرداری تصادف می کند و آن ها فرار می کنند.
آن ها به قبرستون آهن رفته اند که مسئولشان نگران از اتفاقی که افتاده می گوید کل شکل و شمایل ماشین رو تغییر بدید و فعلا این طرفا آفتابی نشید.
جاوید در مسابقه شرط بندی شرکت کرده و داخل رینگ رفته است و یارش را خاک می کند و مسابقه را برنده می شود.
جاوید به دیدار وکیلش رفته است و بخشی از پولی که قرار بود به صورت قسطی به او بدهد را بهش می دهد و گویا به دنبال شناسنامه اش است و از او می خواهد هر چه سریع تر کارش را انجام دهد و از این که شماسنامه ندارد خیلی ناراحته…
یکی از آشنا های جاوید نامه ای که برای جاوید آماده کرده را به او می دهد و می گوید به عنوان مدرک برای قاضی ببر تا هر چه زودتر کارت راه بیوفته …
مراسم عروسی یکی از اهالی محل است و همه حسابی در حال بزن برقص هستند که دوست پسر قبلی عروس خودش را وسط مراسم آتیش می زند.
جاوید با دوست دخترش روی یک پل نشسته اند و با هم حرف می زنند…
دوست دخترش بهش یک گردن یادگاری می دهد که در آن عکس خودش و یه تیکه از موی بافته شده اش است و جاوید از خوشحالی چشم هایش پر از اشک می شود و دختر آن را دور گردنش می اندازد.
جاوید و ابرا بعد از خداحافظی از نگهبان پل سوار موتور می شوند و می روند…
تعدادی دختر و پسر ساز می زنند و می خوانند که یکی از آن ها خواهر جاوید است و بعد از اجرا او به دنبالش می رود و با هم به خانه می روند.
جاوید و خواهرش در خانه با هم حرف می زنند و غذا می خورند که جاوید او را راضی می کند تا از دوستش برایش وقت تتو بگیرد.
پرستاری به سراغ یکی از بیمارانش به اسم رحمان می رود و می گوید که برادرت درخواست مرخصی داده و با تعریفای من می تونی به خونه بری و بهش گوشزد می کند که دیگه برنگردد.
جاوید به گاراژ رفته تا اسی را ببیند و درباره کار و پول باهاش صحبت کند، اسی به او می گوید که مسابقه راه انداختم و باید ببازی که جاوید یکم حالش گرفته می شود اما حرف او را می پذیرد …
جاوید در حال آماده شدن است که یک نفر خبر می آورد امروز برای انتخاب تیم ملی می آیند و باید حواستو جمع کنی تا ببری که او جدی نمی گیرد.
همان آدم هایی که رفیق جاوید گفته بود برای دیدن مسابقه آمده اند، آن ها به داخل رینگ مسابقه می روند، جاوید حریفش را به خاک می زند که باعث تعجب اسی می شود اما بعد از آن جوری بازی می کند که ببازد و اسی برایش سر تکون می دهد و او راضی از رینگ بیرون می رود و با اسی حرف می زند و می گوید شناسنامه ام که بیاید دور خیلی چیزا رو خط می کشم و می رود.
از حرف های اسی و دایی معلوم می شود که او جاوید را گول زده تا حمید به تیم ملی برود و حالا سهم خودش را از دایی می خواهد…
جاوید در محل راه افتاده است و از اهالی می خواهد که به دادگاه بروند و شهادت بدهند که مادر و پدر او آن جا زندگی می کرده اند تا بهش شناسنامه بدهند.
چند تن از همسایه ها برای شهادت رفته اند و آن ها منتظر بقیه هستند. خانم وکیل جاوید و خواهر ناتنی اش برای پر کردن چند تا فرم به داخل دادگاه می برد.
اسی از فرصت استفاده می کند و سید و نانوای محل را منصرف می کند تا شهادت ندهند.
دادگاه برقرار می شود اما قاضی بخاطر شهادت کم می گوید تنها راه این است که جاوید عمه اش را راضی کند که شهادت بدهد یا آزمایش دی ان ای بدهند.
عاطفه به جاوید قول می دهد که هر طور شده عمه اش را راضی کند تا آزمایش دهد، بعد از دادگاه آن ها به سراغ عمه جاوید می روند و با کلی التماس و گریه راضیش می کنند تا آزمایش دی ان ای بدهد که مجبور نشوند نقش قبر کنند.
جاوید بعد از آزمایش دی ان ای به همراه ابرا دوست دخترش به شهربازی رفته اند.
ابرا به خانه رفته است و با مادرش درباره ازدواجش با جاوید حرف می زند که او می گوید باید بری آلمان پیش بابات و با یک آلمانی ازدواج کنی و باهم دعوایشان می شود.
برادر ابرا به او می گوید که ویزاهایشان آمده و مامان بهت نگفته تا بتونه تورو هم با خودمون به آلمان ببره…
ابرا همان لحظه به سراغ مادرش می رود و می گوید حتی اگر بمیری هم من باهات آلمان نمیام و جاوید تمام زندگیه منه مادرش که حسابی عصبی شده سیلی تو گوشش می زند و تهدیدش می کند که اگر مثل آدم همراهش نرود او به دایی هاش می سپارد تا کشون کشون به فرودگاه ببرنش اما ابرا بی تفاوت تنها گریه می کند و بی هیچ حرفی به اتاقش می رود.
جاوید در قهوه خونه است که نازی دوست ابرا بهش زنگ می زند و می گوید ابرا بیمارستان است. جاوید سریعا خودش را به بیمارستان می رساند که دکتر ها را در حال احیا کردن ابرا می بیند.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا