خلاصه داستان قسمت ششم سریال یاغی

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ششم سریال یاغی به کارگردانی محمد کارت  و تهیه کنندگی سید مازیار هاشمی را خواهیم داشت! با ما همراه باشید. سریال یاغی روایتگر درامی پر فراز و نشیب از سفر یک قهرمان است که شخصیت های متنوعی از طبقات مختلف اجتماعی در مسیر با او همراه می شوند یا برایش مانع می تراشند، یاغی باید از مرز درد و خستگی عبور کند.

قسمت ششم سریال یاغی

قسمت ششم سریال یاغی

اسی قلک دست جاوید را گرفته و کمکش می کند تا از تو جوی آب بیرون بیاید. اسی شروع می کند به آروم کردن جاوید و می گوید اومدمببینمت و باهات شوخی کردم، چرا ترسیدی

جاوید سعی می کند از او دور شود و خودش را عقب عقب می کشد که اسی آب پاکی را روی دستش می ریزد و می گوید من روت شرطبستم و هرطور که شده باید بیای زمین خاکی

جاوید مقاومت می کند و می گوید من دیگر اون جا ها پیدام نمیشه که اسی عصبی میشه و آدماشو صدا می کنه تا جاوید را به زورببرند، جاوید با آن ها درگیر می شود و از صدای آن ها نگهبان باشگاه جاوید را می بیند و بچه های تیم را صدا می کند

همه ی هم تیمی های جاوید بیرون می آیند و با اسی و آدماش درگیر می شوند، همان زمان از مقابل بهمن به سمت باشگاه می آید وصدای اسی که او را بی پدر مادر خطاب می کند را می شنود و همان دور می ایستد و با تموم شدن ماجرا جلو می رود.

همه به داخل باشگاه می روند، جاوید در حال شستن دست و روی خونی اش است، بهمن هم به کنارش رفته و باهاش حرف می زند تا ته وتوی ماجرا را دربیاورد و با دیدن چشم های ترسیده جاوید آرامش می کند و می گوید من کمکت می کنم، فقط کافیه بهم اعتماد کنی وبگی اونا باهات چیکار داشتن

جاوید از روی ترس و ناچاری شروع به گفتن می کند، بهمن به همراه جاوید، بردارش رحمان و چند نفر دیگر به گاراژ اسی قلک رفته اند،بعد از یک کتک کاری حسابی با اسی قلک و آدماش، بهمن و جاوید از ماشین پیاده می شوند، بهمن به سمت اسی می رود و به او میگوید وقتی داداشم شنید فوش بابا دادی دیگه نتونست تحمل کنه و اومد بالا سرتما بابامون مرده روشم خیلی حساسیم از این به بعدحواستو جمع کن به کی چی میگی و بعد هم مجبورش می کند تا از جاوید عذرخواهی کند و مبلغی برایش کارت می کشد و می گوید اینهم دیه تو و رفیقات و دست جاوید را می گیرد و می برد

بهمن و رحمان به سالن سوارکاری رفته اند و دنبال امید رستمی ستاره کشتی زمان خودشون می گردند، امید در حال تربیت اسب هااست که آن ها به سمتش می روند، امید اول بهمن را یادش نمی آید اما با معرفی بهمن سریعا او را به خاطر می آورد و شروع به حرفزدن می کنند.

بهمن ازش خواهش می کند که به عنوان سرمربی به باشگاه او برود و تمام بچه هایش را عضو تیم ملی بکند، امید رستمی اول از همهمقاومت می کند اما در آخر به خاطر این که بهمن به آرزویش برسد، قبول می کند و می گوید منم توی این راه همراهت هستم

بهمن به همراه امید رستمی به باشگاه میرهامید خودش را معرفی می کند و شروع به حرف زدن برای بچه ها می کند، جاوید و باقیبچه ها هم خوشحال هستند

بعد از تمرین، جاوید به خانه می رود که متوجه می شود، خواهرش عاطفه به همراه طلا خانم قصد داره به مغازه مشکات بره تا برای طلاخانم ساز بخرندجاوید با کلی خواهش عاطفه را راضی می کند تا به خاطر هیز بودن آقای مشکات او هم همراهشان برود

عاطفه قبول می کند و آن ها با موتور به در خانه بهمن خان می روند که طلا با دیدن موتور زیر پای جاوید او را دعوا می کند و می گوید ازاین به بعد تنها حق داره از تاکسی استفاده کند و باید قید موتور را بزند

جاوید به بهانه درست کردن گوشی موبایلش طلا خانم را راضی می کند تا همراهشان برود، آن ها در مسیر هستند و جاوید متوجه موتورسواری که ماشین آن ها را تعقیب می کند، می شود اما حرفی به آن دو نمی زند تا نترسند…. داخل مغازه ساز فروشی مشکات سعی میکنه به طلا خانم نزدیک بشه و از طرفی دیگر هم خیلی صمیمی با عاطی برخورد می کند، جاوید حرص می خورد و آخر طاقت نمی آورد وشروع به بحث کردن با مشکات می کند که طلا خانم کلافه می شود و از آم جا بیرونش می کند تا به دنبال درست کردن گوشی اش برود

جاوید در حال خریدن دلستر برای طلا خانم، عاطفه و خودش است که چشمش دوباره به موتور سوار می افتد و زیر نظرش می گیرد

او متوجه بیرون اومدن طلا خانم و عاطفه شده و می بیند که موتور سوال با یک بطری به سمت طلا می رود و قصد اسید پاشی دارد کهجاوید شروع به دویدن می کند و درست در لحظه پاشیدن اسید، جاوید به موتور سوار تنه می زند و اسید روی هوا می پاشد و ماشین طلارا به همراه پشت کمر جاوید می سوزاند که جاوید قبل از رسیدن اسید به گوشت تنش، لباسش را از تنش در می آورد

عاطی می خواهد به پلیس زنگ بزند که طلا بهش اجازه نمی دهد، آن دو را سوار می کند و می رود، عاطی او را به خاطر این که بهشاجازه نداده بود به پلیس زنگ بزنه، بازخواست می کند، طلا هم بعد از کلی داد و بیداد سر رحمان به خاطر جواب ندادنشونسر عاطیداد می کشد و می گوید بهمن مامور آگاهیه… 

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا