خلاصه داستان قسمت هشتم سریال یاغی

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت هشتم سریال یاغی به کارگردانی محمد کارت  و تهیه کنندگی سید مازیار هاشمی را خواهیم داشت! با ما همراه باشید. سریال یاغی روایتگر درامی پر فراز و نشیب از سفر یک قهرمان است که شخصیت های متنوعی از طبقات مختلف اجتماعی در مسیر با او همراه می شوند یا برایش مانع می تراشند، یاغی باید از مرز درد و خستگی عبور کند.

قسمت هشتم سریال یاغی

طلا در حال رفتن به سمت جایی است و بلاخره تن به خواسته بهمن برای گیر انداختن کسی که می خواست صورتشو اسیدپاشی کنه، داده است.
طلا با ترس و لرز از ماشین پیاده میشه و شروع به قدم زدن می کنه، بهمن به همراه برادرش و آدم هاش دور تا دور طلا را امن کرده اند تا هیچ اتفاقی برای طلا نیافتاد…
طلا به کنار خیابان می رود و می ایستد، بهمن از دور مرد موتوری که قصد اسید پاشی روی صورت طلا داشته را با همان موتور و تیپ و لباس می بیند، از ماشین پیاده میشه و اول از همه طلا را نجات می دهد و بعد از آن باقی دوست و آدماش و به دنبال مرد موتور سوار می فرستد.
طلا بی جون داخل وان آب افتاده، بهمن او را از زیر آب بیرون می کشد و کنار شومینه لباس گرم بهش می دهد و در دهانش سوپ می گذارد…
طلا درباره میترا دوست دوران کودکی اش حرف می زند که صورتش تو چهارشنبه سوری سوخته بوده و او هم از ترسش هر شب کابوس می دیده و پدرش کلی آرامش می کرده…
بهمن قربون صدقه اش میره و دلداری بهش میده تا آرومش کنه اما از دهنش می پره و اون و ترسو خطاب می کنه که طلا کاسه سوپ و از دستش پرتاب می کنه و هر چی از دهنش در میاد و بار بهمن می کنه و با حرفاش تحقیرش می کنه و میگه اگه بابام جای تو بود الان دنیا رو بهم ریخته بود و تو مثل یک گوسفند خوش خیال نشسته بودی…
بچه های تیم کشتی داخل استخر تمرین می کنند و همشون سخت مشغول تمرینند. بهمن به سر تمرین رفته و به جاوید می گوید اگر سر عاطی این روزا خلوته آموزشش به طلا رو روا کنه تا حال طلا بهتر بشه…
عاطی به خانه آن ها رفته، طلا هم با دست روی یک پارچه تنها رنگ سیاه میزند…
عاطی کلی جا می خوره و حدس می زنه که نقاشی پرواز یک کلاغ تو سیاهی باشه اما ساده تر از این حرفاست و طلا میگه این چاه پر از آبه…
طلا از حرف های عاطفه گمان می کند که دنیای عاطفه خیلی رنگی رنگی است، عاطفه هم بالاجبار خاطره ای از دوران بچگی اش برای او تعریف می کند و میگه به خاطر ماجرا هایی که تو زندگیم اتفاق میافته منو وادار به این کرده که خودمو از سیاهی بکشم بیرون…
عاطی و طلا با هم گپ می زنند و طلا بهش میگه که تو مثل خواهر منی و به عاطی قول میده که حتما براش جبران کنه، عاطی هم با کلی تعارف، شروع به آموزش دادن هنگدرام به طلا می کند.
دو نفر مرد به در خانه بهمن رفته اند و در خانه اش را آتیش می زنند، طلا با دیدن این صحنه دوباره عصبی تر از قبل می شود و می ترسد…
دو تا مردی که در خانه بهمن را سوزانده بودند، به محل قرارشون با اسی قلک و علی گرگین رفته اند و معلوم شده که این کار اسی است، اسی حسابی از این که کار به خوبی انجام شده خوشحاله و علی گرگین هم ازش طرفداری می کنه و میگه تا هر وقت بخوای پشتتم…
علی گرگین پشت جاوید شروع به صفحه گذاشتن کرده و میگه ننم می گفت ننه جاوید همون روزایی که می رفت بالا شهر خونه مردم کار می کرد، جاوید و پس انداخت، شاید بچه هموناست…
رحمان جلو بهمن نشسته و باهاش حرف می زند و حسابی از داستانی که پیش اومده ناراحت و عصبیه، بهمن هم بهش میگه که کار اکبر مجلل و فقط اون میتونه از پس این کار بربیاد و بهمون کمک کنه …
ما باید این قضیه رو بکنیم مشکل خودش تا ما بتونیم وایسیم عقب و خود اکبر مجلل لدر بندازه زیر شهر و ما رو برسونه به اونی که می خوایم تا این سه سال پاکیمون خراب نشه…
خانم و آقایی بعد از بیرون اومدن از یک پاساژ سوار ماشینشان شدند و دو نفر از آدم های بهمن هم با موتور به دنبالشون افتاده اند، بعد از گذشت مدتی، دختر، پسری که همراهش است را از ماشین پیاده می کند و خودش به تنهایی راه می افتد، بعد از گذشت مدتی، یک موتوری جلوی ماشین دختر می پیچد و اسید به سمتش می پاشد، نوچه های بهمن به دنبالش می روند تا او را پیدا کنند.
جاوید
خانمی به در خونه جاوید رفته است و می گوید یه خیابون عقب تر پسرم با برادر شما تصادف کرده و اون و به بیمارستان رسوندم، خودش آدرس شما رو بهم داد تا بیام دنبالتون، عاطی با حال بد و نگران سوار ماشین می شود که در میان راه آن زن ناشناس دستمالی روی صورت عاطی می گذارد و بیهوشش می کند.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا