خلاصه داستان قسمت ۲ سریال ترکی امان از جوانی + عکس

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۲ سریال ترکی امان از جوانی را مطالعه می کنید. با ما همراه باشید. این سریال ترکی محصول سال ۲۰۲۰ از شرکت Süreç Film می باشد. کارگردانی این سریال برعهده Deniz Yilmaz و نویسندگی آن را Ayhan Baris Basar,  Unal Yeter برعهده داشتند. در این سریال علاوه بر بازیگرانی از جمله آلپ ناوروز در نقش سرهات و جرن ییلماز در نقش زمرد، Ecem Atalay, Cengiz Bozkurt, Ekin Mert Daymaz, Burak Tozkoparan هم به ایفای نقش پرداختند.

قسمت ۲ سریال ترکی امان از جوانی
قسمت ۲ سریال ترکی امان از جوانی

خلاصه داستان قسمت ۲ سریال ترکی امان از جوانی

زکریا وقتی عکس را میبینه وحشت میکنه و با ترس به عارف میگه این چیه دیگه؟ من همچین کسیو نمیشناسم! من به جز نوریه با هیچکی نبودم! عارف نگاهی معنادار بهش میکنه که یعنی کمتر دروغ بگو و به یکی دیگه دروغ نگو حداقل و به عکس اشاره میکنه و میگه پس این کیه؟ زکریا یادش میاد که قبلا در دوران جوانی با عارف رفته بودن خوشگذرانی به شهر بودروم و با وحشت به عارف میگه بدبخت شدم عارف! مگه ما این عکسارو از بین نبردیم؟ پس اینا اینجا چیکار میکنه؟ سپس به عارف میگه نکنه تو داری این وسط سوسه میای و میخوای از این طریق از من پول بگیری!  عارف میگه چرا چرت و پر میگی؟ این عکسو یه پسر جوان آورد و بهم نشون داد و گفت دنبال پدرش اومده، تو پدر اون پسری زکریا! زکریا تو سر خودش میزنه و میگه وای بدبخت شدم حالا چجوری این گندو جمع کنم؟ عارف بهش میگه منم پام گیره نمی بینی تو این عکسه منم کنار این زنم؟ هاجر ببینه و یا بفهمه تیکه بزرگم گوشمه! سپس بهش خداروشکر این عکسو گرفتم ازش و خودشونم رد کردم از اینجا برن. سپس خودشونو جمع و جور میکنن تا به کبابی برگردن که اونجا با چاوی و زولا روبرو میشن. عارف به زکریا میگه که اونا الان تو کبابی هستن و با کمی پرسجو کردن متوجه میشن که کار ویسی بوده و حسابی حرص میخورن. زکریا از عارف میخواد تا کمکش کنه و اونو از این منجلاب دربیاره. عارف پیش آنها میره. وقتی چاوی و زولا او را میبینن باهاش دعوا میکنن که چرا ادرس اشتباهی داده بهشون!

عارف خودشو میزنه به اون راه و میگه دیگه پیری و هزار دردسر مگه این حواس سرجاش میمونه؟ از اونموقع که بهتون آدرس اشتباهی دادم عذاب وجدان داشت منو خفه می کرد! از اون موقع تا همین حالا داشتم دنبالتون میگشتم خداروشکر که همینجا موندین و نرفتین تازه عکستونم دستم جا موند! و عکس را بهش برمی گردونه. احمد پیش آزرا میره و ازش معذرت خواهی میکنه اما آزرا او را نمی بخشه و بهش میگه همه چیز دیگه تموم شده برو پی زندگیت و دیگه سمت من نیا، اما احمد دستانش را در دستش میگیرد و بهش میگه تو چشام نگاه کن و بهم بگو که دیگه دوسم نداری تا برم! آزرا چشماش پر از اشک میشه و نمی تونه بگه اما وقتی یاد وضعیتی که او را صبح توش دیده می افتد بهش میگه از اینجا برو هرچی بوده تموم شده دیگه هم برنگرد. عارف با عصبانیت پیش ویسی میره و بهش میگه این توریست ها اینجا چیکار میکنن؟ چرا آوردیشون اینجا؟ ویسی بهش میگه یه سگ بیشرف بهشون آدرس اشتباهی داده بود منم دلم نیومد که همینجوری رهاشون کنم دیدم خسته و گرسنه هستن گفتم یه چیزی بخورن بعد برن ویسی با شنیدن این حرفا اعصابش بیشتر خورد میشه و حسابی کفری میشه از دست ویسی اما کاری هم نمیتونه بکنه! عارف فکری به سرش میزنه و سریعا به زکریا زنگ میزنه و بهش میگه برو قبرستون و سنگ قبری با نام خودت پیدا کن بقیه شو دیگه بسپار دست من.

عارف پیش چاوی و زولا میره و بهشون میگه من واستون پرسجو کردم متوجه شدم که پدرت به رحمت خدا رفته و فوت کرده و آنها را به سمت قبرستون میبره تا قبر را بهشون نشان بده که باورشون بشه. تو مسیر به زکریا زنگ میزنه تا آدرس قبر را بگیره. وقتی به قبر میرسن عارف به چاوی میگه این قبر پدرته، او متاثر میشه و با غم به اون سنگ قبر چشم میدوزد بعد از چند دقیقه فردی مافیایی به اونجا میاد و سمتشون اسلحه میگیره که شما اینجا بالاسر قبر پدرم چیکار میکنین؟ عارف با ترس از اونجا فرار میکنه ولی چاوی و زولا از شدت ترس خشکشان زده. چاوی دستش را روی سنگ قبر میزاره تا بلند بشه که سنگ قبر می افتد و متوجه میشوند که ماجرای سنگ قبر هم دروغ بوده.اون مرد مافیایی وقتی میفهمه که اون دو نفر اصلا تو باغ نیستن و هیچی نمیدونن آزادشون میکنه و میزاره که برن. ویسی تو به فرصت پیش اومده سریعا به آشپزخانه روبرویی میره تا خواهرهایش آزرا و عایشه را در آغوش بگیرد و رفع دلتنگی کند چون مادرش چشم دیدن او را نداره به خاطر ازدواج خودسرانه ای که کرده. عارف و زکریا به سمت کبابی بر میگردن که اونجا میبینن دوتا پسر جوان دارن با هاجر صحبت میکنن. عارف وقتی میبینه چاوی دست تو جیبش کرده تا عکس را به هاجر نشون بده استرس میگیره و سنگی به طرف شیشه کبابی میزنه تا حواس همه اونا پرت بشه و هاجر عکس را نبینه که موفق هم میشه و وقتی هاجر میپرسه چی بود؟ چیشده؟ عارف میگه هیچی کار یه پسر بچه بود.

سپس عارف موفق می شود که مانع دیدن عکس توسط هاجر بشه به خاطر همین نفسی راحت می کشند. شب هنگام هاجر با عارف صحبت می کند و بهش میگه تو اون خونه ای که احمد داره توش زندگی میکنه یکی از اتاق هایش را بگو خالی و مرتب کنه تا زمانیکه این دوتا پسر جوان گمشده شان را پیدا نکردن اونجا ساکن بشن و آواره نشن. عارف با شنیدن این حرف حسابی جا می خوره و می خواد مخافت کنه که هاجر نظرش عوض نمی شه و ازش می خواد کاری که گفته را انجام بده استرس عارف چندبرابر می شود به خاطر مخمصه ای که توش گیر مرده و نمی دونه آخر و عاقبت این پنهان کاری چی میشه!…

بیشتر بخوانید:

خلاصه داستان قسمت اول تا آخر سریال ترکی امان از جوانی + عکس

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا