خلاصه داستان قسمت ۳۵ سریال ترکی امان از جوانی + عکس

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۳۵ سریال ترکی امان از جوانی را مطالعه می کنید. با ما همراه باشید. این سریال ترکی محصول سال ۲۰۲۰ از شرکت Süreç Film می باشد. کارگردانی این سریال برعهده Deniz Yilmaz و نویسندگی آن را Ayhan Baris Basar,  Unal Yeter برعهده داشتند. در این سریال علاوه بر بازیگرانی از جمله آلپ ناوروز در نقش سرهات و جرن ییلماز در نقش زمرد، Ecem Atalay, Cengiz Bozkurt, Ekin Mert Daymaz, Burak Tozkoparan هم به ایفای نقش پرداختند.

قسمت ۳۵ سریال ترکی امان از جوانی
قسمت ۳۵ سریال ترکی امان از جوانی

خلاصه داستان قسمت ۳۵ سریال ترکی امان از جوانی

عارف و زکریا تمام تلاششونو میکنن تا بتونن فرار کنن در حالیکه رو صندلی بسته شدن خودشونو رو زمین میندازن. احمد، زولا، چاوی و ویسی وارد انبار میشن و زکریا و عارف را میبینن و به طرفشان میروند. آنها را بلند میکنن و ویسی ازشون سوال میکنه اما هرچی اونا میگن چیزی نمیفهمن در آخر چسب را روی دهانشونو میکنن و از انبار بیرون میان. عارف و زکریا میترسن و مدام میگن زن هامون مارو میکشن همه پول هامونو دزدیدن! آنها دلداریشون میدن و میگن نه بابا همین که زنده این و سلامتین خداروشکر میکنن و میبخشنتون. آزرا با دیدن آنها از دور میگه بابا اینا اومدن. هاجر و نوریه از زکریا و عارف میپرسن که چرا اینجورین شما؟ چرا مثل یتیم ها آشفته‌این؟ زکریا و عارف ماجرارو واسشون میگن که یادتونه یه پولی داشتیم واسه خرید زمین؟ هاجر و نوریه میگن خوب؟ عارف و زکریا میگن دیگه نداریم دود شدن رفتن هوا و شروع میکنن به گریه کردن که دیگه پول نداریم رفتیم پولو بگیریم از بانک ولی دزدها اومدن جلو در بانک و ازمون دزدیدن ما تمام تلاشمونو کردیم ولی اسلحه داشتن مارو دزدیدن بردن بیرون شهر! خداروشکر این پسرها اومدن به موقع نجاتمون دادن وگرنه معلوم نبود که چه اتفاقی می افتاد! انها شروع میکنن به گریه کردن که هاجر و نوریه آنها را در آغوش میگیرن و میگن فدای سرتون خداروشکر حالتون خوبه اتفاقی نیوفتاده واستون هاجر به عارف میگه دوباره باهم کار میکنیم پول هامونو جمع میکنیم نگران نباش، همان موقع مادر های زولا و چاوی میان که زکریا و عارف فرار میکنن. چاعلا میخواد پول اجاره مغازه را برای مختار بریزد که میبینه پیام میاد واسش که حسابش مسدود شده و وقتی زنگ میزنه بانک بهش میگن که کل حساب هاتون مسدوده و ما نمیتونیم کاری کنیم. چاعلا کلافه میشه که همان موقع پدرش بهش پیام میده سریعا بیا شرکت کارت دارم چاعلا به مختار میگه یه مشکلی پیش اومده میرم از عابر بانک نقد میگیرم میام.

ویسی به سوزان میگه که کار جدیدش راننده تاکسیه سوزان حرص میخوره و میگه این چه کاریه؟ کار به اون خوبیو ول کردی اومدی راننده تاکسی شدی؟ بعد از کمی حرف زدن سوزان میگه کور خوندی میخوای با توریست ها بری اینور اونور خوش بگذرونی من بچه بزرگ کنم؟ و باهاش دعوا میکنه یکدفعه گریه میکنه یکدفعه قوربون صدقه ویسی میره که ویسی از این تغییر احوالاتش میترسه و عقب میره. احمد به آزرا زنگ میزنه و میگه شب بریم شام بیرون؟ آزرا میگه آخه چجوری بابامو راضی کنم؟ عایشه تلفنو میگیره و بعد از سلام و احوالپرسی بهش میگه نگران نباش من به بابام میگم که میریم پیش دوستم بعد شما میرین شام بیرون بعد من میرم پیش دوستم احمد ازش تشکر میکنه. چاعلا به شرکت پدرش میره، پدر چاعلا همان مردی هست که احمد بهش کمک کرده بود. چاعلا میگه واسه چی گفتین بیام اینجا! پدر چاعلا بهش میگه خبر دوست پسر جدیدتو تو اخبار دیدم گفتم حتما دوباره یه پسر پولدار گیر آوردی میخوای خوش بگذرونی رفتم تا ببینم اون کیه بعد فهمیدم که نه تنها پولدار نیست بلکه راننده تاکسیه و واسم بیشتر سوال شد که چرا دختر من که تو ناز و نعمته باید از همچین پسری خوشش بیاد و عاشقش بشه رفتم تحقیق کردم. رفتم محل کارش خواستم سوار تاکسیش بشم، چاعلا میگه چی؟ سوار ماشین احمد شدین؟ او میگه نه یه اتفاقی افتاد که سر از بیمارستان در آوردم ولی اونجا دیدمش و حسابی خوشم اومد ازش. چاعلا میگه چرا به من زنگ نزدین؟ الان حالتون خوبه؟ پدرش میگه آره چیزی نبود الان خوبم سریع اومدم شرکت حساباتو بستم چاعلا دلیلشو میپرسه که بهش میگه من از این پسر خیلی خوشم اومد. یه همچین پسر با نزاکت و با ادبی لیاقت دامادی منو داره اگه اینو نگه داشتی و باهاش ازدواج کردی و دوباره ولش نکردی تمام اموالمو حتی همین شرکتو به نامت میزنم ولی اگه اینو از دست بدی دیگه هیچی ساپورت مالی از طرف من نمیشی چاعلا که به حرف های پدرش فکر میکنه با لبخندی معنادار سوار آسانسور میشه و میره.

احمد سر قرار با آزرا میره و منتظره که بیاد. بعد از چند دقیقه آزرا با عایشه به اونجا میان و عایشه بهشون میگه من ساعت ۱۱ میام پیشاپیش بهتون تبریک میگم ایشالله خوشبخت بشین و میره. آزرا به احمد میگه من نمیتونم با این دل آشوبی غذا بخورم اول خواستگاری کن بله بگم انگشترو دستم بکنم بعد بشینیم غذا بخوریم یکدفعه برق ها خاموش میشه و نوازنده ها شروع میکنن به نواختن احمد از آزرا خواستگاری میکنه اما تا میخواد بله را بگه تلفن احمد زنگ میخوره و هاجر بهش خبر میده که حال پدرت بد شده بیهوش رو زمینه سریع خودتو برسون از طرفی هاجر به اورژانس زنگ میزنه و همه بالا سر عارف جمع میشن. عارف فردای آن روز به زکریا صبح بخیر میگه ولی میبینه که اصلا جوابشو نمیده او میگه بهت سلام کردما! اما بی اعتنایی اونو میبینه زکریا به رستوران اونا میاد و به مشتری ها رسیدگی میکنه که عارف میگه تو اینجا چیکار میکنی؟ سپس هرچی به هاجر میگه جوابی دریافت نمیکنه از حرف های آنها متوجه میشه که مرده و آنها رستوران ها را یکی کردن و شریک شدن عارف از خشم فریاد میکشه که یکدفعه چشمانش را روی تخت بیمارستان باز میکنه و میفهمه که داشته خواب میدیده. پرستار وقتی میبینه به هوش اومده میگه خداروشکر به هوش اومدین الان میرم به دکترتون میگم عارف میگه فکر کردم مرده ام پرستار میگه نه حالتون خیلی خوبه. دکتر به خانواده عارف و زکریا میگه حالش خوبه فقط به خاطر استرس فشارش رفته بالا و از حال رفته بوده و الانم به هوش اومده سپس میگه ولی همتون نمیتونین برین داخل هاجر میگه باشه ما که خانواده اش هستیم میریم فقط و بقیه پشت در می نشینند…..

بیشتر بخوانید:

خلاصه داستان قسمت اول تا آخر سریال ترکی امان از جوانی + عکس

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا