خلاصه داستان قسمت ۴۱ سریال ترکی امان از جوانی + عکس
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۴۱ سریال ترکی امان از جوانی را مطالعه می کنید. با ما همراه باشید. این سریال ترکی محصول سال ۲۰۲۰ از شرکت Süreç Film می باشد. کارگردانی این سریال برعهده Deniz Yilmaz و نویسندگی آن را Ayhan Baris Basar, Unal Yeter برعهده داشتند. در این سریال علاوه بر بازیگرانی از جمله آلپ ناوروز در نقش سرهات و جرن ییلماز در نقش زمرد، Ecem Atalay, Cengiz Bozkurt, Ekin Mert Daymaz, Burak Tozkoparan هم به ایفای نقش پرداختند.
خلاصه داستان قسمت ۴۱ سریال ترکی امان از جوانی
سوزان و ویسی سر میزشون نشستن که چاعلا واسشون قهوه میاره و از سوزان میپرسه اینا چیه که رو میز گذاستی؟ سوزان میگه هیچی سر راه عطاری بودیم خرید کردیم. پدر چاعلا به احمد میگه خوب پسرم کی با خانواده ات حرف میزنی؟ احمد میگه درباره چی؟ او میگه خواستگاری دیگه! چاعلا میاد و میگه همین روزا باهاشون صحبت میکنه باباجون. سوزان و ویسی همان موقع بلند میشن و دور سر احمد و چاعلا یه چیزایی میخونن و میریزن. احمد و چاعلا و پدرش با تعجب بهشون نگاه میکنه که سوزان فیلمو دوباره میبینه که کاریو از قلم ننداخته باشن که یکدفعه سوزان میفهمه اون فیلم سرکاری بوده سپس به ویسی میگه و آنها سریعا از اونجا میرن. زکریا و عارف برای مستندسازان یه میزی تو کوچه میچینند و پشت سر هم بهشون غذا میدن که احساس میکنن حالشون داره بد میشه و از اونجا میرن. پدر چاعلا تو مسیر رفتن از کافه میگه اونجا چه کبابی هایی داره! چاعلا لبخند میزنه و میگه آره باباجون و کبابی پدر احمد را نشون میده و میگه اون کبابی عاصمالی هاست خانواده احمد، پدر چاعلا میگه چه خوب و میره. بعد از رفتن پدرش، چاعلا با لبخند به احمد میگه به قهوه دیگه واست بیارم؟ احمد بدون اعتنا کردن بهش میره که حسابی تو برجک چاعلا میخوره. شب زکریا به عارف میگه امشب رستورانت خلوته مشتری اومد مال تو. چند دقیقه بعد بنزی به اونجا میاد که عارف به هاجر میگه ببین چه مشتری گیرمون اومده الان زکریا ببینه پشیمون میشه از حرفش هاجر بهش میگه آخه چرا باید همچین آدمی بیاد اینجا! حتما خیلی پولدارن بعد از چند دقیقه میبینن که ماشین جلوی رستورانشون ایستاد هاجر جا میخوره و به عارف میگه واقعا دارن میان اینجا! مادر چاعلا به شوهرش میگه چرا اومدیم اینجا؟ چقدر عجیبه! و به طرف رستوران عاصمالی ها میرن.
پدر چاعلا به عارف میگه ببخشید ما رزرو نکردیم جا دارین؟ آنها با روی باز میگن بله هم تو تراس داریم هم تو سالن. وقتی مینشینند مادر چاعلا به شوهرش میگه واقعا اومدیم همچین جایی شام بخوریم؟ عارف و هاجر جا میخورن و میگن ببخشید مگه چشه اینجا؟ او میگه هیچی فقط یخورده داغونه. سپس هرچی منو را میبینه چیزی پیدا نمیکنه و به هاجر اسم یه غذای فرانسوی را میگه که هارف میگه ما اینجا فقط کباب داریم. چاعلا به احمد میگه بریم شام بخوریم؟ احمد میگه چرا باید بریم؟ چاعلا با لبخند میگه چون امشب تنها نیستیم که پدر و مادرمم هستن و اشاره میکنه به کبابی و دستشو میگیره تا برن احمد علی رقم باطنیش به اونجا میره. وقتی به سر میز میرن هاجر و عارف از دیدن آنها کنار هم تعجب میکنن همان موقع چاعلا آنها را مامان هاجر جون و بابا عارف جون صدا میزنه آنها بیشتر تعجب میکنن و بهم میگن اینجا چخبره؟ عارف از سر میز بلند میشه و میره که هاجر میگه چرا رفتی؟ او میگه هنوز انقدر بدبخت نشدم که از خانواده دوست دختر پسرم پذیرایی کنم هاجر میگه اینجا مال ماست میریم خیلی سرسنگین برخورد میکنیم و بلند میشیم اینجوری بده. آزرا میخواد سفارش های تو تراس را ببره که عایشه جلوشو میگیره تا به اونجا نره ولی موفق نمیشه. آزرا وقتی به تراس میره با دیدن احمد سر اون میز حالش بد میشه و بعد از چشم تو چشم شدن با احمد سریعا به طرف آشپزخانه میره. چاعلا احساس قدرت میکنه و خوشحال میشه که آزرا آنها را دیده. آزرا با ناراحتی به آشپزخانه میره و به زولا میگه تو راست میگفتی زولا باید برم دنبال رویاهام و او را در آغوش میگیرد و بهش میگه تو هم از رویاهات دست نکش! زولا میگه من فقط یه رویا دارم و اصلا ازش دست نمیکشم. آزرا به اتاقش میره و از پنجره اتاقش میز آنها را نگاه میکنه که آزرا میفهمه و با لبخند بهش نگاه میکنه سپس احمد به اتاق آزرا نگاه میکنه و با دیدنش بهش زول میزنه. آزرا سمت تختش میره و دعوتنامه ی هتل را برمیدارد همان موقع پدرش پیشش میره که دعوتنامه را بهش نشان میده و زکریا گریه اش میگیرد.
هاجر و عارف یواشکی از هم میپرسن اینا چرا اومدن اینجا به نظرت؟ هاجر میگه فکر کنم به خاطر اینکه دخترشونو اخراج کردیم اومدن تا تقاضا کنن دوباره برگزده. بعد از کمی نشستن سر میز مادر چاعلا به انها میگه ما زیاد با اینکه دخترمون با پسرتون ازدواج کنه مشکلی نداریم و به صورت تحقیر آمیزی میگه فقط همین که دخترمون باز از مراسم ازدواجش فرار نکنه و بره واسمون خوبه دیگه مهم نیست با یه پسر کبابی از همچین جایی ازدواج کنه! عارف بهش برمیخوره و از سر میز بلند میشه و هاجر هم میره. فردای آن روز اون مردهای ایتالیایی به چاعلا عکس زولا و چاوی را نشون میده و میگه که میشناستش یا نه چاعلا هم ایتالیایی بلده و باهاشون صحبت میکنه و میگه بله شما کی هستین؟ انها میگن پسر خاله هاشونیم دنبالشون میگردیم چاعلا هم آدرس خرابه را بهشون میده. احمد ازش میپرسه اونا کی بودن چاعلا اول فکر میکنه واسه اون غیرتی شده اما وقتی میبینه که اینجوری نیست ماجرارو میگه که احمد دعواش میکنه و میگه تو غلط مردی گفتی وقتی مطمئن نیستی که راست میگن یا نه! آزرا چمدانشو میبندد که نوریا تو تراس نشسته و داره گریه میکنه. هاجر و عارف پیششون میرن و میپرسن که چیشده! نوریه با طعنه میگه اومدی حالمو بپرسی؟ هاجر با شرمندگی میگه نمیدونیم واقعا باید چیکار کنیم و عذرخواهی میکنه که همان موقع آزرا با چمدان میاد و انها بهش میگن این مارو نکن بیشتر از این شرمنده مان نکن اما آزرا میگه اینجوری واسه هممون بهتره من از شما ناراحت نیستم و با لبخند در آغوششان میگیرد و از همه خداحافظی میکند سپس به طرف تاکسی میره که احمد از دور او را میبینه و حسابی از اینکه داره میره ناراحته و حالش بد میشه. چاعلا میگه چه روز خوبیه دیگه هیچ مانعی نداریم اما احمد بهش حتی نگاهم نمیکنه و دستشو پس میزنه. مردهای ایتالیایی به خرابه میرن و چاوی و زولا را حسابی کتک میزنن و یکیشون میره تا پاسپورتشونو برداره و برای اولین پرواز به ایتالیا بلیط بگیره…..
بیشتر بخوانید:
خلاصه داستان قسمت اول تا آخر سریال ترکی امان از جوانی + عکس