ُ خلاصه داستان قسمت ۴۳۱ سریال ترکی سیب ممنوعه (فصل ششم)
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۴۳۱ سریال ترکی سیب ممنوعه (فصل ششم) را مطالعه می فرمایید. با ما همراه باشید. فصل ششم این سریال پر طرفدار از ۵ بهمن در شبکه جم تیوی روز های شنبه، دوشنبه و چهارشنبه ساعت ۸ شب پخش می شود و یک ساعت بعد از شبکه جم تیوی پلاس پخش می شود. «سیب ممنوعه» مجموعهای عاشقانه – درام است که نمایش بی نظیری از تمایلات، احساسات و دروغها را دارد. سریال ترکی سیب ممنوعه با بازی بازیگران مطرح ترکیه ای چون ادا اجه ، شوال سام و… این روزها از شبکه جم تی وی و جم تی وی پلاس در حال پخش است.
قسمت ۴۳۱ سریال ترکی سیب ممنوعه (فصل ششم)
سر میز شام هم دور هم جمع شدن و انگین به زینب میگه اگه خواستی بمونی اینجا میتونی تو شرکت من مشغول به کار بشی زینب تشکر میکنه و میگه هنوز تصمیم نگرفتم درباره این موضوع. امیر به اون دختر که اسمش داملاست میگه فهمیدی ماجرا چیه دیگه؟ داملا میگه بله باید نقش نامزدتو بازی کنم مشکلی نیست قبلا هم این کارو کردم جانر میگه الان یه نفر میاد آزمایشیه اگه بتونی اونو گول بزنی میریم مرحله بعدی بعد از چند دقیقه سادایی به اونجا میاد و امیر داملا را بهش معرفی میکنه سادایی میگه من نمیدونستم که دوست دختر داری! داملا میگه چی؟ امیر تو منو از دوستات مخفی میکنی؟ و عصبی میشه که و شروع میکنه با امیر دعوا کردن که امیر میگه نه واسه اینه که تازه باهاش دوست شدیم سادایی میگه آره من تازه وارد اکیپشون شدم! داملا آروم میگیره. زینب و اسما میگن ما دیگه بریم و بعد از شب بخیر گفتم و خداحافظی کردن میرن، انگین و ییلدیز با اندر باهمدیگه صحبت میکنن. اسما وقتی با زینب تنها میشه بهش میگه این مرده انگین عجیب نبود؟ زینب میگه چرا منم حس کردم اسما میگه انگار اصلا با اندر نبود دیدی چجوری به ییلدیز نگاه میکرد؟ زینب میگه وای خدا اینارو نگو مامان به ییلدیز نگیا باز فکر و خیال میکنه! اسما میگه من چیزیو میگم که دارم میبینم دیگه از خودمنمیگم که با تو هم حرف نزنم پس با کی حرف بزنم؟ زینب با کلافگی میگه به منم نگو ذهن منو بهم نریز و میره. سادایی و جانر و امیر با داملا صحبت میکنن که سادایی میگه منم دلم به دوست دختر میخواد که قصدمون جدی باشه و یکیو نشون میده که امیر هم میبینه داملا میگه تو الان اون دخترو دیدی؟ و دوباره دعوا و بحث راه میندازه سادایی کلافه میشه و میگه خدا بهت صبر بده داداش داملا میگه تو الان چی گفتی؟
دوتا پسر سر یه میز دیگه کلافه میشن و با داملا بحثشون میشه اونا سر میزشون میان و با پسرها دعواشون میشه. فردای آن روز اندر و ییلدیز نشستن و باهمدیگه دربازه انگین حرف میزنن ییلدیز میگه خیلی مرد خوبیه از اونجایی که مشخصه خیلی باشخصیت و آرومه قشنگ بهترین مورد واسه خودته همان موقع یکی از خدمه میاد و دسته گلی که انگین فرستاده را برایش میاره اندر بهش میگه من بهش یاد دادم بهتر نیست باهاش قرار بزاری جوری که من خبر نداشته باشم و از من تعریف کنی؟ درسته احتیاج به تعریف ندارم ولی خوب میشه از دهن تو مثلا بشنوه ییلدیز قبول میکنه و به انگین زنگ میزنه و او را به کافه برای صرف قهوه دعوت میکنه انگین از خدا خواسته قبول میکنه. آنها به کافه میرن و ییلدیز شروع میکنه مدام از اندر تعریف کردن از شخصیتش گرفته تا ظاهرش انگین کلافه میشه و میگه در این چیزها شکی توش نیست و باید باهاش درباره یه مسئله ای جدی حرف بزنم دست ییلدیز میخوره و قهوه میریزه رو لباس انگین ییلدیز هل میکنه و با دستمال شروع میکنه به تمیز کردن، کومرو که با دوستاش تو همون کافه قرار داشته اونارو میبینه و جا میخوره سپس ازشون عکس میگیره سپس سر میزشون میره که ییلدیز تعارف میکنه همونجا پیششون بشینه اما کومرو میگه با دوستام قرار دارم و میره. ییلدیز هم چند ثانیه بعد از اونجا میره. انگین به شرکت میره و به مفیده میگه الان با ییلدیز قرار داشتم او جا میخوره و میگه چی؟ انگین میگه دیشب شام دعوت کرده بود امروز واسه تشکر دسته گل فرستادم که منو برای قهوه دعوت کرد مفیده بهش میگه نگفتی چیزی که؟ انگین میگه نه نتونستم خواستم بگم کنترلش خیلی سخت بوده ولی نگفتم باید با اندر حرف بزنم و بگم که اونو نمیخوام!
ییلدیز به خونه میره و به اندر زنگ میزنه و میگه خیلی ازت تعریف کردم اندر میگه خوب اون چی گفت؟ ییلدیز میگه میخواستی چی بگه تایید کرد بعد گفت باید درباره یه موضوع جدی باهاش حرف بزنم اندر میگه منظورش چی بوده؟ ییلدیز میگه چه حرف جدی باهات داره جزء درخواست ازدواج؟ اونا خوشحال میشن. دوعان به ییلدیز زنگ میزنه و میگه امروز دیرتر میرم شرکت میخوام با دخترم باشم ییلدیز قبول میکنه و میره به اونجا. ییلدیز وقتی میرسه میپرسه هلال کجاست؟ دوعان میگه تو اتاق کار داره به کارها میرسه ییلدیز میگه پس هنوز نامزدته دوعان میگه تو اول تصمیمتو بگیر بعد درباره اش حرف میزنیم اونا باهم قرار میزارن تا آخر هفته باهم برن بیرون و اونجا حرف های دلشونو بهمدیگه بگن ییلدیز قبول میکنه. کومرو به هاندان زنگ میزنه و میگه سریع بیا خونه یه چیزی بگم بهت. وقتی میرسه بهش میگه فقط اندر نیست که دنبال دایی انگینه! ییلدیزم هست! او باور نمیکنه که عکسو نشون میده هلال تمام حرف های اونارو میشنوه و سریعا از خونه بیرون میره و به مته میگه برو تو راه تعریف کنم واست. او به مته میگه که ببین چی میخواستم و چی شد! انگاری ییلدیز با انگین در ارتباطه مته هم جا میخوره و بهش میگه چند دقیقه دیگه اندر از اینجا رد میشه و باید تو جلوشو که من سوار ماشینش بشم. او همین کارو میکنه و برای حرف زدن به ساحل میرن هلال سعی میکنه رابطه اندر و ییلدیز را بهم بریزه و میگه تنها کسی که تو میخوای با انگین باشه تو نیستی خواهرت ییلدیز هم هست و از قرارشون میگه که اندر ادامه میده و میگه باید بگم که خودم ازش باخبر بودم همه چیزو میدونم هلال سعی میکنه ذهنشو درگیر کنه اما موفق نمیشه و اندر میگه هروقت با مدرک ثابت کردی من درباره اش فک میکنم و از اونجا میره….…