خلاصه داستان قسمت ۴۴ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۴۴ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. این مجموعه با نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران و با نام های Tierra amarga, Once Upon a Time in Cukurova در ترکیه شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال Murat Saracoglu و Faruk Teber می باشند.
خلاصه داستان سریال ترکی روزگاری در چکوروا
داستان این سریال به این شکل است که در حدود سال های ۱۹۷۰ میلادی در استانبول دو جوون که خودشون رو برای ازدواج حاضر میکردن با اتفاقی مواجه میشن که اصلا انتظارش رو نداشتن. ییلماز بخاطر زلیخا دست به قتل میزنه و مجبور به فرار میشه و زلیخا هم اونو تنها نمیذاره. دست تقدیر این دو رو به چوکوروا میکشونه. این دو جوون که با وجود تمام مشکلات مصمم بودن همچنان عاشق هم باشن ولی بعد از آشنایی با خانواده ی یامان که ارباب چوکوروا و صاحب مزارعی که ییلماز و زلیخا در اون کار میکردن بودن، همه چیز تا ابد عوض میشه.
این داستان داستان زندگی ییلمازی است که بخاطر عشقش قاتل شدن رو به جون میخره و داستان زلیخایی که بخاطر عشقش خودش رو مجبور به ازدواجی میکنه که نمیخواد و از طرفی داستان مادر ارباب “هونکار یامان” که برای حفظ گذشته ی پر زرق و برق و همچینین تنها پسرش میجنگه و اربابی که چنان عاشق زلیخا میشه که حتی حاضره برای بدست آوردن عشقش اونو اسیر کنه….
قسمت ۴۴ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
شب در خانه فکلی و ییلماز مشغول شام خوردن هستند. سعید، یکی از افرادی که برای دمیر کار میکند نیز به خانه آنها آمده. او از کار کردن برای دمیر راضی نیست و از وقتی که فکلی آمده، پیش او نیز می آید. هونکار به اتاق کار دمیر رفته و از او میخواهد که زلیخا را از اتاق بیرون بیاورد و این روند را ادامه ندهد زیرا فایده ای ندارد. او میگوید که باید به زلیخا اعتماد کند و دیگر به ییلماز کاری نداشته باشد زیرا او دیگر قوی شده و کسی پشت اوست. دمیر میگوید که ییلماز با ثروتی که از فکلی مانده است سرپا است و به جایی نرسیده است، و نمیتواند بیخیال او باشد. با این حال بخاطر هونکار، در اتاق زلیخا را باز میکند. زلیخا ابتدا متعجب شده اما سپس به همراه عدنان به سالن پذیرایی می آید و پیش بقیه می نشیند. ثانیه از دیدن آمدن زلیخا متعجب می شود. ولی به قمارخانه رفته و شروع به بازی میکند. او یک شبه، تمام پولی که از فسون و شرمین گرفته بود را می بازد و با عصبانیت از قمارخانه بیرون می آید. نیمه شب، زلیخا از اتاق بیرون آمده و به اتاق کار دمیر می رود و اسلحه او را برمیدارد. سپس به اتاق برگشته و آن را داخل کشو پنهان میکند و میخوابد.
روز بعد، ییلماز سر زمین می رود تا به بچه ی حسن که تصادف کرده بود سر بزند. همه از ییلماز روی برمیگردانند. نظیره ماجرا را به ییلماز میگوید. ییلماز با عصبانیت سراغ حسن رفته و حسن میگوید که او هیچ کمکی به آنها نکرده و غفور و دمیر بچه اش را به بیمارستان برده اند. همان لحظه، بچه حسن از خانه بیرون آمده و پیش ییلماز می آید. او در جواب ییلماز مقابل همه میگوید که ییلماز او را به بیمارستان برده و به او رسیدگی کرده بود. حسن شرمنده شده و میگوید که خانم بزرگ به او پول داده بود تا این حرفها را بزند. ییلماز عصبانی می شود. اهالی زمین میگویند که آنها مجبورند از دمیر تبعیت کنند زیرا دمیر شکم آنها را سیر میکند. ییلماز به کارگران میگوید که هرکدام که میخواهند از این به بعد برای او کار کنند، همراه او بروند. همه به غیر از سحر، پشت سر ییلماز می روند. ییلماز به آنها میگوید که از این به بعد سر کار به آنها غذای گرم نیز میدهد. سپس به چنین سفارش میدهد که برای کارگران غذا بیاورند. هونکار در خانه حالش بد شده و زخمش عفونت کرده است. صباح الدین او را معاینه کرده و میگوید که سریع باید به بیمارستان برود. سپس او را همراه خودش می برد. زلیخا در نبود آنها، با زن ولی در استانبول تماس گرفته و میگوید که پیش او خواهد آمد.
سپس سریع وسایلش را جمع کرده و طلا و جواهرات و پولهای صندوق را خالی کرده و به همراه عدنان از خانه می رود. فادیک به اتاق آمده و متوجه خالی بودن جعبه های جواهرات شده و موضوع را به ثانیه و غفور میگوید. غفور سریع پیش دمیر به شرکت رفته و خبر میدهد که زلیخا فرار کرده است. زلیخا به سمت ترمینال می رود و برای استانبول بلیت میگیرد. دمیر ابتدا به راه آهن رفته و متوجه می شود که زلیخا آنجا نیست. سپس به سمت ترمینال می رود. اتوبوس حرکت میکند اما کمی جلوتر، پلیس جلوی اتوبوس را گرفته و زلیخا را پیاده میکنند و تحویل دمیر میدهند. زلیخا با درماندگی به دمیر میگوید که او ییلماز را دوست دارد و او را نمیخواهد. دمیر، عدنان را از زلیخا میگیرد و میگوید که حالا میتواند پیش ییلماز برود. زلیخا با داد و فریاد بچه اش را میخواهد. سپس اسلحه را در آورده و روی سر خودش میگذارد. دمیر بی اهمیت به این کار زلیخا، به او میگوید که ماشه را بکشد.