ُ خلاصه داستان قسمت ۴۸۷ سریال ترکی سیب ممنوعه (فصل ششم)
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۴۸۷ سریال ترکی سیب ممنوعه (فصل ششم) را مطالعه می فرمایید. با ما همراه باشید. فصل ششم این سریال پر طرفدار از ۵ بهمن در شبکه جم تیوی روز های شنبه، دوشنبه و چهارشنبه ساعت ۸ شب پخش می شود و یک ساعت بعد از شبکه جم تیوی پلاس پخش می شود. «سیب ممنوعه» مجموعهای عاشقانه – درام است که نمایش بی نظیری از تمایلات، احساسات و دروغها را دارد. سریال ترکی سیب ممنوعه با بازی بازیگران مطرح ترکیه ای چون ادا اجه ، شوال سام و… این روزها از شبکه جم تی وی و جم تی وی پلاس در حال پخش است.
قسمت ۴۸۷ سریال ترکی سیب ممنوعه (فصل ششم)
اسما برای اینکه زینب را عطا دور کنه با سادایی نقشه میکشن که خودشونو تو نقش فالگیر ببرن و برن پیش مادر عطا که طرفدار فال هستش و از اون طریق بخواد رابطه زینب و عطارو بهم بزنه. آنها تغییر ظاهر دادن و با همدیگه به طرف خانه مادر عطا میرن. اسما درباره زندگی او کمی حرف میزنه و درباره پسرش میگه که به تازگی یه نفر وارد زندگیش شده او تایید میکنه و میگه خوب؟ اسما بهش میگه که این دختر زیاد خوب نیست و مثل بختک میوفته رو زندگی پسرتون و از زینب بد میگه تا مادر عطا با رابطه اونا مخالفت کنه و نزاره رابطشون پیش بره. همانموقع که میخوان خداحافظی کنن برن عطا و زینب به اونجا میان تا زینب با مادر عطا روبرو بشه. زینب وقتی اونارو میبینه و اسمشونو از مادر عطا میشنوه شک میکنه و ازشون میخواد سرجاشون وایسن سپس بهشون میگه برگردن و مقابل بکشن پایین از صورتشون زینب و عطا با دیدن سادایی و اسما شوکه میشن و عطا شروع میکنه به خندیدن و زینب حرص میخوره و بعد از عذرخواهی کردن از اونجا میره. اندر و بقیه تو راه برگشت به خانه هستن که هاندان ازشون میخواد به کسی چیزی از ماجراهای پیش اومده نگن اندر با خنده به ییلدیز میگه میخواد کسی نفهمه که چجوری گول خورده و یه ادم مرده را فکر میکرده زنده ست! و میخندن.
وقتی میرسن دوعان ازش میپرسه که خوب بود؟ خوش گذشت؟ ییلدیز میگه آره خیلی خوب بود دوعان با تعجب میگه همین؟ چیزی نمیخوای تعریف کنی از اونجا؟ ییلدیز ماجرای کشتن حیدرخان و بقیه ماجرارو میگه که دوعان شوکه میشه و میگه توی سناریو نویسی تبهر خیلی زیادی داری! ییلدیز تایید میکنه و میره. ییلدیز پیش مادرش میره که او ازش میخواد بره پیش زینب و باهاش حرف بزنه و اونو ببخشه ییلدیز قبول میکنه و میره به اتاق زینب. ییلدیز سعی میکنه اونو آروم کنه و مادرشونو ببخشه. جانر میره پیش کومرو تا حالشو بپرسه او بهش میگه که سفر کردن با اندر و ییلدیز همینجوری سخت هست حالا فکر کن هاندان هم این وسط بود! فردای آن روز امیر و سادایی تصمیم میگیرن جانر را سورپرایز کنن. اسما به امیر میگه وقتی نبودی سیبل اومد امیر میگه وای چی میگفت؟ او میگه دختر خوبیه بد نیست امیر میگه آره ولی خطرناکه هرلحظه امکان داره بپره به آدم اسما تایید میکنه. جانر و کومرو با دوعان تو تراس نشستن که یه زن میاد با دوتا بچه و به جانر میگه که اینا بچه های تو هستن!
همگی شوکه میشن که کومرو میگه اینجا چخبره؟ جانر میگه نمیدونم من اصلا این خانمو نمیشناسم! بعد از چند دقیقه او لباساشو عوض میکنه و تبدیل میشه به رقاص آنها همه خشکشون زده که سادایی و امیر از تراس ویلا بغلی میرقصن که میفهمن کار اونا بوده. زینب پیش عطا رفته و میگه که من اصلا نمیتونم دیگه تو چشمای مادرت نگاه کنم! و ازش میخواد همونجا رابطشونو تموم کنن و میره. عطا جا میخوره. کومرو با جانر به شرکت رفتن که میفهمن تونجای در حد حرف بوده که به اون کارمند خانم کمک میکنه برای درمان بچه اش جانر میگه فکری دارم یه کاری میکنم که مجبور بشه پول بده! امیر با سیبل رفته لب دریا و برای اینکه اونو از سر خودش باز کنه بهش میگه باید برم دوباره به یه سفر کاری سیبل ناراحت میشه و میگه باشه خودم میبرمت ترمینال میرسونمت امیر مخالفت میکنه اما او اصرار میکنه و باهم به ترمینال میرن او تا وقتیکه امیر را راهی نکرد از اونجا تکون نخورد. امیر ناچارا تا توقف اول اتوبوس راهی شد جانر بهش زنگ میزنه و میگه مراسم خیریه داره شروع میشه تو کجایی پس؟! او میگه رسیدم همه چیزو واست تعریف میکنم و سعی میکنه یه ماشین بگیره….