خلاصه داستان قسمت ۳۱ سریال جیران

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۳۱ سریال جیران را خواهیم داشت. این سریال به کارگردانی حسن فتحی و اسماعیل عفیفه ساخته شده است که هر هفته جمعه از پلتفرم فیلیمو پخش می شود.

قسمت 31 سریال جیران

سیاوش بقچه اش را برداشته و شال و کلاه کرده که خواجه مبارک بهش التماس می کنه تا جلوشو بگیره ولی موفق نمیشه که کفایت خاتون سر راهشون سبز میشه و می خواد آرومش کنه که با آتیش تند او میگه به استراحت نیاز دارید و او هم میگه من نمی خوام شاه برم و وارث ظلم بشم و با هم بحث می کنند که الیاس با عربده وارد میشه و میگه بار آخرت باشه، لطف علی خان و با آقا محمد خان مقایسه می کنی و وقتی اسم لطف علی خان و کریم خان زند و به زبونت میاری، دهنتو آب بکش و درباره چیزی که نمی دونی حرف نزن و سکوت کن.

سیاوش از دیدن این همه حرص خوردن الیاس شوکه شده و میگه تو چرا حرص آبا و اجداد منو می خوری که الیاس زخم های روی بدنش و بهش نشون میده و بعد هم نشان خورشید روی زانوش را به او هم نشان میده و میگه ما با هم پسر عموییم و اگر مردی داشتم و اخته ام نکرده بودند، الان ردای لطف علی خان روی دوش من بود و به توام هیچ نیازی نداشتم که الان تحقیرم کنی.

سیاوش شوکه او را نگاه می کنه و کفایت خاتون هم با حال بد گوشه ای ایستاده که الیاس خودش را لعنت می فرستد و میگه ای کاش به تو امید نبسته بودم و کفایت خاتون هم بعد از مدتی سکوت دهن باز می کنه و میگه جلو تو نمی گیرم که بمونی، هر جا می خوای برو و بعد هم به همه خواجه ها و تفنگ چی ها علامت میده جلوشو نگیرند.

مهد علیا و کنیزاش به دیدن شاه رفته اند که اسدالله آن ها را دست به سر می کنه و میگه شاه نمی خواد کسی و ببینه و کلی هم چاپلوسی می کنه براش.

خواجه روشن، نقره را صدا می کنه و باهاش حرف می زنه و می خواد آرومش کنه که یهو گلین از راه می رسه و میگه سارای گرجی و ببر پیش ننه آشوب و میره که نقره بعد از رفتن او به خواجه روشن میگه می خوام ننه آشوب و بکشم که روشن عصبی او را هرزه خطاب می کنه که نقره با ناراحتی تنهاش می ذاره و میره.

الیاس از این که با سیاوش دعوا کرده پشیمون و ترسیده که دیگه هیچ وقت برنگرده که کفایت خاتون بهش اطمینان میده و خیالش رو راحت می کنه.

سیاوش به دیدن رحمت رفته و بعد از کمی حرف زدن رحمت بهش خبر فوت پسر جیران خاتون و میده و او هم نامه ای از توی بقچه اش در می آورد و‌ ازش می خواد آن را به سارای گرجی بده و به رحمت میگه که چند روزی می خواد به سفر بره.

خواجه روشن به دیدن میرزا آقا خان نوری رفته، آقا خان او را به خاطر این که دربار پر شده از کوهساری ها سرزنش می کنه که او میگه از کم لطفی شما اربابان است و خطی که تاج الدوله بهش داده را می دهد و می خواد بره بیرون که آقا خان ازش می پرسه محمدمیرزا به مرگ طبیعی مرد یا نه که او دم نمی زنه و میره.

میرزا آقا خان نوری با پسرش میرزا کاظم حرف می زنه و میگه کار های ملک زاده باعث شد کاری که می خواستیم بکنیم خراب بشه و حالا که می خواد جواب اون کولونل بی پدر و بده که میرزا کاظم مستاصل میگه حالا چیکار کنم که پدرش کمی مسخره اش می کنه و کفایت مذاکرات می دهد.

نامه ی سیاوش به سارا رسیده و او در خلوتش درون اندرونی خودش، شروع به خواندن نامه کرده است، از طرفی دیگر سیاوش هم با پای پیاده به راه افتاده تا سفر کند.

سارا خط به خط نامه را می خواند در آخرش که سیاوش به او ابراز علاقه کرده خوش حالی کل صورتش را می گیرد و به نوعی گویا خدا را شکر می کند.

کاروانی که در آن تعداد زیادی مرد قل و زنجیر شده از بیابان می گذرند و سیاوش با اخم های تو هم کشیده آن ها را می بیند.

میرزا کاظم در خانه با همدم بازی می کند و او را به پشت خودش سوار کرده است که شاه دخت از راه می رسه و با لبخند نگاهشون می کنه که یهو میرزا کاظم با دیدن ملک زاده تو خودش میره و میره وسایلش و جمع کنه تا بره که شاه دخت به سراغش میره و میگه می خوای چیکار کنی که او میگه قصد متارکه دارم و بعد از اصرار های شاه دخت میگه با حمایتش از جیران به کوهساری ها قدرت داده و باعث شده که تاجی دوست نوری ها هم عاجز بشه و بعد از برداشتن صندوقچه اش می رود.

همدم سراغ بابا کاظمش را از ملک زاده می گیره که او میگه درست میشه و مسیر رفتن شوهرش را می بیند.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا