داستان ننه سرما و عمو نوروز | قرار نافرجام زمستان و بهار
داستان عمو نوروز و ننه سرما نیز از افسانههای نمادین گذار سال کهنه به سال نو است. پیری کهنسال که بابا نوروز یا عمو نوروز خوانده میشود، به دیدار زنی فرتوت و زمان فرسود میرود که او را ننه سرما مینامند و به گونهای بانوی عمو نوروز شمرده میشود و طبق افسانه های شفاهی موجود، ننه سرما در درازای سال، تنها در این شب است که بخت در کنار شوهر بودن را دارد. پس از این شب، ننه سرما، عمو نوروز را وا مینهد و به راه خود میرود تا در سال آینده این دو باز در همین شب یکدیگر را ملاقات کنند.
نمادشناسی
رنگ سرخ جامه بابا نوروز، نشان راز آلودگی خورشید است که نشانهای در هفت سین نوروز و سفره شب چله نیز در آن مشاهده میشود و ریش سفید و بلند بابا نوروز نشانه زمان و قدمت نوروز و جاوید بودن آن است. بنا به گفته برخی محققان، رنگ سرخ جامه بابانوئل نیز از سرخی جامه عمو نوروز گرفته شدهاست. در باورشناسی و نمادشناسی کهن، مرد، نشانه نرینگی و اثرگذاری است و زن نشانه اثرپذیری است. در داستان بابانوروز و ننه سرما هم طبق باورهای باستان بابا نوروز مرد است و ننه سرما زن.
ننه سرما، آمدن عمو نوروز و روشنی را انتظار میکشد. این اتفاقی است که نه تنها در طبیعت؛ بلکه در کل کائنات روی میدهد و در معنا تحقق پیدا میکنند و داستان زیبای بابانوروز و ننه سرما نیز نمادی از این واقعیت اهورایی است.
داستان عمو نوروز و ننه سرما از اسطوره نمادین و افسانههای عاشقانه ی سینه به سینه نسل های گذشته ی این مرز و بوم است، داستان گذر سال کهنه به سال نو و همچنین برکت بخشیدن به زمین می باشد. پیر کهنسال عمو نوروز، واپسین غروب زیبای سال را به دیدار همسر مهربان خود ننه سرما میآید. این دو شخصیت، در حقیقت در طول سال، تنها در این زمان میتوانند به وصال هم برسند.
داستان ننه سرما و عمو نوروز
عمو نوروز هر سال روز اول بهار با کلاه نمدی، زلف بلند و ریش حنا بسته، کمرچین قدک آبی، شال خلیل خانی، شلوار قصب و گیوه تخت نازک، از کوه، عصا به دست به سمت دروازه ی شهر می آید. بیرون از دروازه پیرزنی دلباخته عمو نوروز زندگی می کند. ننه سرما روز اول هر بهار، صبح زود، بعد از خانه تکانی، آب و جاروی حیاط، خودش را حسابی مرتب می کند. حنا به مو، دست و پایش می گذارد و هفت قلم، از خط و خال گرفته تا سرمه و سرخاب آرایش می کند. ترمه و تنبان قرمز و شلیته پرچین می پوشد. مشک و عنبر به صورت و گیسوانش می زند.
فرشی در ایوان می اندازد، جلو حوضچه فواره دار باغچه پر است از همه جور درخت میوه پر شکوفه و گلهای رنگارنگ بهاری. در سینی کنگره دار مسی، هفت سین، سیر، سرکه، سماق، سنجد، سیب، سبزی، و سمنو چیده است و در سینی دیگری هفت جور میوه خشک با نقل و نبات برای شیرینی بخشیدن به زندگی می گذارد. بعد منقل را آتش می کند و تنباکوها را در آب خیس می کند، مقداری اسپند و کندور دود می دهد و قلیان را دم دستش می چیند. اما، سر قلیان آتش نمی گذارد و همانجا چشم به راه عمو نوروز می نشیند. پوستین پشمی سفید رنگی کنار دیوار آجری برای نشستن عمو نوروز گذاشته است.
امسال هم مثل هر سال؛ آخرین روز زمستان، اولین روز بهار عمو نوروز با کلاه نمدی از بالای کوه روبروی شهر، با لبی خندان، دلی شاد، پایین می آید، یواش یواش؛ عصا تو دستش، تکیه گاهش، خسته ی راه است. نرسیده به دروازه ی شهر خونه ی ننه سرماست که یک دل نه هزار دل عاشق عمو نوروز است. پیرزنه اول هر بهار خورشید درومده نیومده پا می شه، چشم به در، تا عمو نوروز بیاد و قلیان را آتش کند و دیده اش مهیا شود به رخسار او، تو همین فکرا ننه سرما از خستگی خوابش می برد.
در این بین عمو نوروز از راه می رسد اما دلش نمی آید پیرزن را بیدار کند. یک شاخه گل همیشه بهار از باغچه می چیند و روی سینه ی پیرزن می گذارد و می نشیند کنار او. از منقل یک گله آتش برمی دارد می گذارد سر قلیان و چند پک به آن می زند و یک نارنج از وسط نصف می کند؛ یک پاره اش را با قندآب داخل استکان کمر باریک می خورد. آتش منقل را برای اینکه زود سرد نشود با انبر می کند زیر خاکستر؛ روی پیرزن را می بوسید و پا می شود راه می افتد. آفتاب یواش یواش تو ایوان پهن می شود و پیرزن آرام بیدار می شود، اول چیزی دستگیرش نمی شود اما یک خرده که چشمش را باز می کند می بیند ای داد بی داد همه چیز دست خورده است. آتش رفته سر قلیان. نارنج از وسط نصف شده. در منقل آتش ها رفته اند زیر خاکستر، لپش هم تر است و گرمی یک بوسه روش نشسته است. آن وقت می فهمد که عمو نوروز آمده و رفته و نخواسته او را بیدار کند.
ننه سرما ناراحت غصه می خورد که چرا بعد از آن همه زحمتی که برای دیدن عمو نوروز کشیده، درست همان موقعی که باید بیدار می ماند خوابش برده و نتوانسته عمو نوروز را ببیند. هر روز پیش این و آن درد دل می کرد که چه کند و چه نکند تا بتواند عمو نوروز را دوباره ببیند؛ تا اینکه روزی از روزها به او می گویند: ننه جون! چاره ای نداری جز اینکه یک بار دیگر باد بهار بوزد؛ روز اول بهار برسد و عمو نوروز باز از سر کوه راه بیفتد بیاید پایین تا بتوانی چشم به دیدارش روشن کنی. پیر زن هم چون چاره ای نداشت قبول کرد. اما هیچکس نمی داند که سال دیگر پیرزن می تواند عمو نوروز را ببیند یا نه.