داستان های آموزنده درباره رازداری برای کودکان و نوجوانان
داستان های آموزنده درباره رازداری
داستان رازداری بین دو دوست
در یک روستایی دوردست دو تا دوست زندگی می کردند. نام یکی از آنها جانسون و دیگری پیتر بود. این دو نفر از بچگی با هم بزرگ شده بودند. به قدری این دو دوست ارتباط خوبی با هم داشتند که نیمی از مردم روستا فکر میکردند که این دو نفر با هم برادرند. هرچند که این دو نفر هیچ شباهتی به هم نداشتند. ولی این حرف مردم روستا نشان از اوج نزدیکی بود که میان این دو نفر وجود داشت. همیشه پیتر و جانسون راز دلشان را به همدیگر میگفتند و برای مشکلاتشان با همدیگر همفکری میکردند و در نهایت یک راه چاره برایش پیدا می کردند. ولی بیشتر وقتها جانسون این رازها را بدون اینکه پیتر بداند با دوستهای دیگرش در بین میگذاشت.
وقتی پیتر متوجه این کار جانسون می شد ناراحت می شد ولی به روی خودش هم نمی آورد. چون آنقدر جانسون رو دوست داشت که حاضر نبود حتی برای یک دقیقه تلخی این رابطه را شاهد باشد. به همین علت احترام جانسون را نگه می داشت و باز هم مانند همیشه با او درد دل می کرد. سالها گذشت و پیتر ازدواج کرد و رفت سراغ زندگی اش، ولی این ارتباط همچنان ادامه داشت و روز به روز بیشتر می شد. یک روز پیتر می خواست برای یک کار بسیار مهم با خانواده اش به شهر برود.
برای همین به جانسون گفت من به طرف شهر می روم، ولی اگر امکان دارد این کیسه پول را توی خانه ات نگهدار تا من از شهر بازگردم. جانسون نیز پول را گرفت و رفیقش را تا دروازه خروجی بدرقه کرد. وقتی داشت به خونه برمی گشت، در راه رفت پاتوق خودش و شروع کرد با دوستاش تفریح کردن.
هوا دیگر داشت کم کم تاریک می شد و جانسون با دوستاش می خواست خداحافظی کند. ولی دوستاش گفتند هنوز که زود است چرا مانند هر شب نمیری؟ او هم گفت که پولهای پیتر توی خونه من است و باید زودتر به خانه بروم و از پولها مراقبت کنم. خلاصه خداحافظی کرد و رفت. وقتی به خانه رسید زود غذایش را خورد و رفت توی اتاقش. پولها را نیز توی صندوقش گذاشت و راحت خوابید. بی اطلاع از اتفاقی که در انتظارش بود …
بله درست حدس زدید. چند نفر شبانه در خونه اش ریختند و پولها را با خودشان بردند! جانسون صبح که از خواب بیدار شد متوجه این مسئله شد و از ناراحتی داشت سکته می کرد ! همه زندگیش را هم اگر می فروخت نمی تونست جبران پولهای دزدیده شده را بکند. از ناراحتی لب به غذا هم نزد.
نزدیک های غروب بود که دید صدای در می آید. در را که باز کرد دید پیتر آمده تا پولها را با خودش ببرد. وقتی جانسون ماجرا را برایش تعریف کرد، پیتر به جای اینکه ناراحت شود و از دست جانسون عصبانی باشد، شروع کرد به خندیدن و گفت می دونستم، می دونستم که باز هم مانند همیشه نمی توانی جلوی زبانت را بگیری. ولی هیچ نترس.
چون من فکرش را می کردم که این اتفاق بیفتد. به خاطر علت چند تا سکه از آهن درست کردم و توی آن کیسه ریختم و اصل سکه ها را توی خونه خودم نگه داشتم و چون می دانستم که کسی از این مسئله با خبر می شود و تو به همه می گویی که سکه ها پیش تو بوده است، خانه من امن تر از خانه تو بود. الآن هم اصلاً نگران و ناراحت نباش شاید از دست من و این رفتارم ناراحت شوی، ولی این درسی برایت می شود که همیشه مسائلی را که دیگران با تو در میان میگذارند توی قلبت محافظت کنی و به فرد ناشناسی راز دلت را نگویی …
سالها گذشت و جانسون از آن اتفاق درس بسیار بزرگی گرفت. اینکه راز دیگران مانند راز دل خودش است و باید برای حفظ آن راز تلاش کند. همانطور که خودش از فاش شدن راز دلش ناراحت می شود دیگران نیز از این مسئله امکان دارد تحت تاثیر قرار بگیرند و چه بسا باعث بی اعتمادی و تیرگی رابطه دوستی نیز بشود.
داستان رازداری کودک
چند کودک با یکدیگر به بازی مشغول بودند، ناگهان پیر زنی از دور آمد و کودکی را از آن بین صدا کرد و لحظه یی چند با آن کودک صحبت کرد.
بعد از آنکه کودک برگشت دوستان او اصرار نمودند که از صحبت او با آن زن آگاه شوند و به دور او گرد آمدند!
کودک از آنها سوال کرد: آیا شما می توانید یک راز مهمی را نزد خود نگهدارید؟!
همه با صدای بلند فریاد کردند:آری، آری!
کودک گفت:من هم همینطور!
بیشتر بخوانید :
داستان های کودکانه آموزنده درباره لجبازی که مناسب قبل از خواب