داستان کودکانه درباره همکاری از زبان حیوانات جنگل
کودکان نکات آموزشی را به زبان قصه و داستان بهتر یاد می گیرند و با افراد داخل داستان شخصیت پنداری می کنند ، در این مطلب از بلاگ جدول یاب داستان کودکانه درباره همکاری از زبان حیوانات جنگل خواهیم پرداخت! با ما همراه باشید.
داستان کودکانه درباره همکاری
یکی بود یکی نبود توی یک جنگل خیلی بزرگ حیوانات مختلفی وجود داشتند که همیشه به همدیگر کمک میکردند ؛ از مورچه گرفته تا شیر و فیل و ببر و زرافه و انواع پرندگان زیبا و خوش صدا.
این جنگل قصهی ما یک سلطان داشت که اسمش برنا بود ؛ او همیشه قوانین جنگل را برای همه، خصوصا تازه واردها میگفت. قوانین این بود که:۱- همیشه به همدیگر کمک کنند. ۲- با همدیگر دوست باشند و ۳- کمک کنند تا جنگل تمیز و قشنگ بماند.
در یکی از روزها که شکارچیهای بد برای شکار به جنگل آمدند متوجه شدند که این جنگل فرق میکند و اگرچه حیوانات زیادی این جا هستند ولی نمیتوانند شکار کنند و تصمیم گرفتند دیگر این جا نیایند. رئیس شکارچیها میگفت:
<<تا موقعی که حیوانات این جنگل این طوری به هم کمک میکنند ما ۱۰ روز هم که بمانیم فایدهای ندارد؛ جمع کنید تا برویم یک جنگل دیگر>>
این جنگل قصه ما شده بود جای امنی که حیوانات دیگر جنگلها، آرزو میکردند تا توی این جنگل زندگی کنند و روز به روز به این جنگل میآمدند.
در یکی از روزهای سرد زمستان، باران شدیدی آمد؛ طوری که حیوانات جنگل وحشت کرده بودند. باران هر لحظه تندتر و تندتر میشد. حیوانات جنگل همگی زیر یک درخت بزرگ ایستادند تا در امان بمونند به جز خانوادهی مورچهها که آب خانهشان را پر کرده بود.
آن بدبختها هم نشسته بودند و نمیدانستند چه کار کنند و فقط فریاد میزدند ک.م.م.م.م.م.ک، ک م.م.م.م.م.ک. اما کسی آن دور و برها نبود. باران آن قدر بارید که کم مانده بود خانواده مورچه غرق شوند. کلاغها که داشتند فرار میکردند ناگهان صدای مورچهها را شنیدند و تصمیم گرفتند تا به آنها کمک کنند اما نمیدانستند چه طوری؟؟؟
یکی از کلاغها فکر قشنگی به ذهنش رسید؛ به نظر شما فکرش چی بود بچهها؟
هیچی از کلاغهای دیگه خواسته بود تا با نوکشان از درختها برگ بکنند و بریزند روی آب تا مورچهها بیایند روی برگها و خودشان را نجات دهند؛ همه کلاغها تلاش زیادی کردند و تعداد زیادی برگ را روی آب ریختند. مورچهها به دستور رئیسشون که میگفت:<<هر خانواده مورچهای فقط روی یک برگ >> گوش کردند و توانستند به کمک برگ و جریان آب خودشان را نجات دهند. بعد از ظهر آن روز باران بند آمد و خانواده مورچهها به خانههاشون برگشتند و مشغول تعمیر آن شدند. آنها خدا را شکر میکردند که دوستای به این خوبی دارند و توانستهاند نجات پیدا کنند. از کلاغهای مهربون تشکر کردند و توی این فکر بودند که کار خوب کلاغها را جبران کنند.
روزها سپری شدند و وسطهای زمستان بود که هوا سردتر شد و برف روی زمین را پوشانده بود. بعضی از حیوانات که به خواب زمستانی رفته بودند و بعضی هم مثل خانوادهی کلاغها مانده بودند توی این هوای سرد چه کار بکنند. نه غذایی برای خوردن داشتند و نه میتوانستند بروند چرا که مامان کلاغه مریض شده بود و اصلا حالش خوب نبود و اونها هم که نمیتوانستند مامانشان را تنها بگذارند.
مورچهها که منتظر بودند محبت کلاغها را جبران کنند زمان را مناسب دیدند و از بهترین غذاهایی که جمع کرده بودند مثل <<کرم>> و <<ذرت>> و خیلی چیزهای دیگر و برای مامان کلاغه هم << سوپ ملخ>> که یکی از خوشمزهترین و گرانترین غذاهاشون هستش را آوردند تا بخورد و زود خوب شود.
مورچهها از این که توانسته بودند خیلی زود به کلاغها کمک کنند و کلاغها هم از این که دوستان مهربانی مثل مورچهها داشتند خیلی خوشحال بودند. آنها به همدیگر قول دادند تا آخر کنار هم بمانند و به هم کمک کنند و مشکلاتشان و شکارچیها را ناامید کنند.
به قول پادشاه جنگل شیر برنا: <<راز سلامتی حیوانات این جنگل همکاری به همدیگر هست.>>
بیشتر بخوانید :
داستان های کودکانه و آموزنده درباره فکر و اندیشه