خلاصه داستان قسمت اول تا آخر سریال ترکی کبوتر (قفس) + عکس

ژانر سریال ترکی کبوتر (قفس) درام می باشد که توانسته بیش از ۵ میلیون بیننده در هفته در ترکیه را به خود اختصاص دهد. این سریال محصول ساخت کشور ترکیه در سال ۲۰۱۹ می باشد. این سریال ترکیه ای زیبا ساخت روستایی دارد و دارای نقش های زیبا و احساسی را دارا می باشد. بازیگران این سریال عبارتند از؛ Nursel Köse،Genco Ozak، Menderes Samancilar ،Eslem Akar، Devrim Saltoglu ، Toprak Saglam .Osman Albayrak ،Dilan Telkok، Berke Üsdiken ،Gülen Karaman، Isil Dayioglu، Gözde Fidan، Mehmet Ali Nuroglu، Almila Ada

سریال ترکی کبوتر (قفس)
سریال ترکی کبوتر (قفس)

خلاصه داستان سریال ترکی کبوتر (قفس)

اوستا بدیر ۱۵سال بخاطر دعوای خونی تو حبس بوده، بعد آزادی برمیگرده بالا سر خونه زندگیش و میخواد مجدد کارگاهشو راه اندازی کنه. اوستا بدیر یه دختر داره به اسم زلفا ( ملقب به کبوتر داره باستان شناسی میخونه تو موزه استخدام میشه، همونجا با کنعان آشنا میشه وقتی داشت جلوی تابلوی دخترک کولی با خودش حرفای مصاحبه اش رو مرور میکرد همدیگه رو میبینن)، فرزند دوم اوستا بدیر مسلم هست که دختر کوچیک خاندان جبران اوعلو (نفیسه) رو دوست داره و میخواد با نفیسه فرار کنن و ازدواج کنن. برادر بدیر، خائنه و با جلیل (قمارباز مال باخته) که برادرزن مقتوله دست به یکی کردن و قتل کار اونا بوده ولی کسی نمیدونه…

تاکنون ۱۶ قسمت از این سریال پخش شده است طرفداران این سریال می توانند خلاصه داستان ادامه قسمت های این سریال را در این مطلب دنبال کنند.


قسمت ۵۵ سریال ترکی کبوتر (قفس)

خلاصه داستان قسمت ۵۵ (قسمت آخر) سریال ترکی کبوتر (قفس)

خلاصه داستان قسمت ۵۴ سریال ترکی کبوتر (قفس)

قسمت ۵۳ سریال ترکی کبوتر (قفس)

خلاصه داستان قسمت ۵۳ سریال ترکی کبوتر (قفس)

خلاصه داستان قسمت ۵۲ سریال ترکی کبوتر (قفس)

قسمت ۵۱ سریال ترکی کبوتر (قفس)

خلاصه داستان قسمت ۵۱ سریال ترکی کبوتر (قفس)

خلاصه داستان قسمت ۵۰ سریال ترکی کبوتر (قفس)

قسمت ۴۹ سریال ترکی کبوتر (قفس)

خلاصه داستان قسمت ۴۹ سریال ترکی کبوتر (قفس)

خلاصه داستان قسمت ۴۸ سریال ترکی کبوتر (قفس)

خلاصه داستان قسمت ۴۷ سریال ترکی کبوتر (قفس)

قسمت ۴۶ سریال ترکی کبوتر (قفس)

خلاصه داستان قسمت ۴۶ سریال ترکی کبوتر (قفس)

خلاصه داستان قسمت ۴۵ سریال ترکی کبوتر (قفس)

قسمت ۴۴ سریال ترکی کبوتر (قفس)

خلاصه داستان قسمت ۴۴ سریال ترکی کبوتر (قفس)

خلاصه داستان قسمت ۴۳ سریال ترکی کبوتر (قفس)

 

قسمت ۴۲ سریال ترکی کبوتر (قفس)

خلاصه داستان قسمت ۴۲ سریال ترکی کبوتر (قفس)

خلاصه داستان قسمت ۴۱ سریال ترکی کبوتر (قفس)

قسمت ۴۰ سریال ترکی کبوتر (قفس)

خلاصه داستان قسمت ۴۰ سریال ترکی کبوتر (قفس)

خلاصه داستان قسمت ۳۹ سریال ترکی کبوتر (قفس)

خلاصه داستان قسمت ۳۸ سریال ترکی کبوتر (قفس)

خلاصه داستان قسمت ۳۵ سریال ترکی کبوتر (قفس)

خلاصه داستان قسمت ۳۴ سریال ترکی کبوتر (قفس)

خلاصه داستان قسمت ۳۳ سریال ترکی کبوتر (قفس)

قسمت ۳۲ سریال ترکی کبوتر (قفس)

خلاصه داستان قسمت ۳۲ سریال ترکی کبوتر (قفس)

خلاصه داستان قسمت ۳۱ سریال ترکی کبوتر (قفس)

قسمت ۳۰ سریال ترکی کبوتر (قفس)

خلاصه داستان قسمت ۳۰ سریال ترکی کبوتر (قفس)

خلاصه داستان قسمت ۲۹ سریال ترکی کبوتر (قفس)

قسمت ۲۸ سریال ترکی کبوتر (قفس)

خلاصه داستان قسمت ۲۸ سریال ترکی کبوتر (قفس)

خلاصه داستان قسمت ۲۷ سریال ترکی کبوتر (قفس)

قسمت ۲۶ سریال ترکی کبوتر (قفس)

خلاصه داستان قسمت ۲۶ سریال ترکی کبوتر (قفس)

خلاصه داستان قسمت ۲۵ سریال ترکی کبوتر (قفس)

خلاصه داستان قسمت ۲۴ سریال ترکی کبوتر (قفس)

خلاصه داستان قسمت ۲۳ سریال ترکی کبوتر (قفس)

خلاصه داستان قسمت ۲۲ سریال ترکی کبوتر (قفس)

قسمت 21 سریال ترکی کبوتر (قفس)

خلاصه داستان قسمت ۲۱ سریال ترکی کبوتر (قفس)

خلاصه داستان قسمت ۲۰ سریال ترکی کبوتر (قفس)

کنعان و زولوف مقابل نجات و آیدان می نشینند. آنها از این دو زوج بسیار خوششان می آید و آیدان از روز آشنایی شان می پرسد. هردو به هم خیره می شوند و کنعان می گوید: «مارو یه دختر کولی با هم آشنا کرد… زولوف انقدر خوب در مورد تابلوها و مجسمه ها حرف می زد که من فکر کردم دختر کولی خودشه… بعد منو تو موزه چرخوند و در مورد تک تک مجسمه ها و تابلوها واسم حرف زد. وقتی درمورد عشاق قدیمی حرف میزد فکر میکردم داره در مورد قلب من حرف میزنه… گفتم شاید یه روز هم عشق ما تو تاریخ ثبت بشه. » و دست زولوف را به نرمی نوازش می کند. زولوف هم با لبخند به او خیره می شود. آنها در مورد کار صحبت می کنند و حتی نجات اصرار می کند که زولوف به عنوان باستان شناس در پروژه شان حضور داشته باشد. همان موقع عوکش وارد جلسه می شود و سر میز آنها می نشیند. کنعان و زولوف از دیدن او اصلا خوشحال نمی شود و هرچقدر او بیشتر صحبت می کند آنها معذب تر می شوند. عوکش با هیجان می گوید که دوست دارد در این پروژه همکاری داشته باشد و کلی از خودش تعریف می کند. نجات مدام به کنعان نگاه می کند تا واکنش او را ببیند. در آخر عوکش می گوید: «منو داداشم خیلی با هم فرق داریم. مثلا داداشم خیلی با برنامه ست و از طرفی هم خیلی زن ذلیله! طوری که اصلا مارو نمیبینه! » کنعان بلند می شود و عوکش را به گوشه ای می برد و به او می گوید: «داری چیکار میکنی؟ » عوکش می گوید: «میخوام دیگه اختیار مال و اموالم دست خودم باشه! » کنعان می گوید: «مگه من به مال تو چشم دارم؟ ما برادریم! »

عوکش می گوید: «ما دیگه برادر نیستیم. ما فقط شریکیم! » کنعان کمی به حال او افسوس می خورد و از او می خواهد که فعلا برود تا بعدا صحبت بکنند. بعد هم سر میزش با نجات و همسرش برمی گردد. آیدان پیشنهاد می دهد که به دیدن کوسا هم بروند و کنعان کمی بی میل قبول می کند. عوکش وقتی از جلسه بیرون می رود، بتول بی صبرانه منتظر اوست تا شاید برای شام با هم بیرون بروند اما همان موقع دوست دختر عوکش به او زنگ می زند و عوکش می گوید که با کس دیگری برای شب قرار دارد. بتول ناراحت می شود و چیزی نمی گوید. عوکش به دوست دخترش می گوید که شیفته ی او شده و بعد هم در مورد اینکه قصد دارد همه چیز را در دست بگیرد و دیگر به کنعان اجازه پیش روی ندهد صحبت می کند! دختر هم او را تشویق به این کار می کند. قاسم، جلیل را دنبال می کند و متوجه می شود که جلیل یقه ی همان پسری که دنبالش بوده را گرفته و با او بحث می کند. قاسم در حالی که اسلحه را به سمت جلیل گرفته جلو می رود و با عصبانیت می گوید: «چطور تونستی این کارو بکنی؟ داداشم تازه داشت طعم زندگیو میچشید چرا این کارو کردی جلیل؟! تو باید بمیری. » جلیل از او می خواهد آرام باشد و بعد می گوید: «اگه این کارو نمیکردم زولوف و کنعان همه چیزو میفهمیدن. بفهم من به خاطر خودمون اینکارو کردم. آروم باش و کار اشتباه نکن. » قاسم با پریشان حالی پیش بدیر می رود. بدیر از این که زندگی اش بهم ریخته و دلش به خاطر بی رحمی های مردم و ناراحتی زولوف گرفته… قاسم از او معذرت خواهی می کند اما بدیر با مهربانی به او می گوید: «تو همیشه کنارم بودی… هیچ وقت ازم معذرت نخوا. » قاسم بیشتر شرمنده می شود.

آیدان به کوسا در مورد آشنایی قبلی کنعان و زولوف می گوید. کوسا هم در حالی که تعجب کرده می گوید: «پس به خاطر همین آشنایی قبلی بوده که پسرم انقدر هرچی عروس خانم میگه رو قبول میکنه! » صبح نفیسه و مسلم وسایلشان را جمع می کنند تا از انجا بروند. بدیر آنها را می بیند و بدون حرفی و با شانه های خمیده از خانه خارج می شود. زلیخا با دیدن انها گریه می کند و مسلم می گوید که چاره ی دیگری نداشته و بهتر است که همراه نفیسه از آنجا دور بشوند. کنعان که یکی از افرادش را برای جستجو در مورد عمر گذاشته بود، آدرس خانه ی او را پیدا می کند و به در خانه اش می رود و عمر وقتی در را باز می کند کنعان یقه ی او را محکم می چسبد و از او حساب پس می گیرد. قاسم با زولوف در پارکی قرار می گذارد و با اضطراب به او می گوید که باید در مورد چیز مهمی با هم حرف بزنند.

قسمت 19 سریال ترکی کبوتر (قفس)

خلاصه داستان قسمت ۱۹ سریال ترکی کبوتر (قفس)

بدیر یادداشت تهدید را به زلیخا هم نشان می دهد و می گوید که هر اتفاقی هم بیفتد آنها باید حواسشان به بچه ها باشد. زلیخا می گوید که در این مسیر تا آخر همراه اوست. شب، قاسم کابوس می بیند و چیزی در مورد تله و بدیر به زبان می آورد. امل وقتی این حرف ها را می شنود با تعجب به او خیره می شود و بیدارش می کند و می پرسد که قضیه چیست؟ قاسم می گوید که به خاطر قضیه امروز کمی ذهنش بهم ریخته! کنعان به خاطر حرف های زولوف و باور و اطمینان او، به یکی از افرادش میسپارد تا در محله پرس و جو کند و ببیند که کسی آن شب به خانه ی کاوی ها رفته یا نه. از طرفی هم قاسم به دوست پلیسش ابراهیم میسپارد تا دوربین های مدار بسته ی اطراف خیابان را خوب چک کند و ببیند کسی شبانه وارد خانه ی بدیر شده یا نه! جلیل هم به ایبو دستور می دهد که قاسم را قدم به قدم تعقیب کند و او را هم در جریان کارهای قاسم بگذارد. کنعان برای اینکه زولوف را از این حال و هوا بیرون بیاورد پیشنهاد می دهد که امروز را همراه او به هتل بیاید و زولوف هم قبول می کند بتول هم می گوید که برای شب مشتری مهم شان نجات و همسرش، از کنعان و زولوف دعوت کرده اند. اما زولوف می گوید که نمی تواند به ان دعوت بیاید.
مسلم در باشگاه است که رفیق هایش به او در مورد طلاها و پولدار شدنشان متلک می اندازند، مسلم عصبانی می شود و به سمت آنها حمله می کند و دعوا می کند. او وقتی به خانه می رسد، صورتش کبود شده و زلیخا با دیدن صورتش با نگرانی می پرسد که چه شده؟ مسلم با ناراحتی می گوید: «به خاطر این که به بابام گفتن دزد و به منم پسر دزد، به اینجام رسید! بابام با سکوت کردنش این جرم رو به گردن گرفت و حالا من حتی نمیتونم سرمو بلند کنم! »

زلیخا با ناراحتی به او خیره می شود و بعد به خواست بدیر به زلیخا زنگ می زند تا با او هم صحبت بکند و زولوف می گوید که بهتر است در بیرون از خانه همدیگر را ببینند. دوست پلیس قاسم، آدرس و مشخصات کسی که در اطراف خانه ی بدیر پرسه می زند را به او می دهد. بدیر که کنار مغازه ی قاسم بوده، می شنود که او سرنخی پیدا کرده و اصرار می کند که باید او را هم همراه خودش ببرد. آنها به آدرس مورد نظر می روند اما پسر جوان با دیدن آنها پا به فرار می گذارد و بدیر می فهمد که حتما کاسه ای زیر نیم کاسه است که پسر شروع به فرار کردن کرده است. بتول به عمارت می رود و به کوسا در مورد کار و اینکه زولوف هم امروز در هتل بوده می گوید. کوسا هم به عوکش می گوید که بهتر است دیگر سر کارش به هتل برود و کارها را به دست بگیرد تا غریبه هایی مثل زولوف بر سر کار نشینند. کوسا به بتول می سپارد تا عوکش را هم برای شب و شام با مشتری آماده بکند. زولوف به دیدن مادرش می رود و به او می گوید: «مامان ناراحت نشدی که گفتم خونه نمیام؟ میدونی اون خونه همه این سال ها پشتمون بود اما بابام با سکوت کردنش دیوارای اون خونه رو رو سرمون آوار کرد… من دیگه نمیدونم چجوری باید سرمو بالا بگیرم و به اون عمارت برگردم… » زلیخا از او می خواهد که مثل همیشه قوی باشد و به حرف بقیه اهمیت ندهد. بدیر که از پشت درختی حرف های زولوف را شنیده، گریه اش می گیرد. شب وقتی مسلم به نفیسه می گوید که دیگر تحمل ماندن در آن خانه را ندارد و بهتر است از انجا بروند، بدیر صحبت های آنها را می شنود و غصه می خورد. شب، زولوف در حالی که به خودش رسیده و خوشگل شده از اتاقش بیرون می آید و همراه کنعان می شود تا به قرار شام بروند. کنعان از زیبایی او لبخند می زند و بعد زولوف به او می گوید: «به خاطر همه ی کمک هایی که بهم کردی، گفتم منم بهت نه نگم.. واسه یه امشب نقش زن و شوهر خوشبخت رو بازی میکنیم… » و حلقه هایشان را در دست می کنند.

قسمت 18 سریال ترکی کبوتر (قفس)

خلاصه داستان قسمت ۱۸ سریال ترکی کبوتر

کوسا طلاهای احمد را که می بیند با ظاهری ساختگی رو به پسرش کنعان و دخترش نفیسه می کند و می گوید: «شماها داشتین قبول میکردین که این آدم بی گناهه اما می بینید؟ » و بعد رو به بدیر می کند و با نفرت می گوید: «خجالت نمیکشی؟ این همه سال اینارو پنهون کردی. » و با خشم انجا را ترک می کند. بدیر بدون حرفی همانجا می نشیند و زولوف با گریه رو به او می گوید :«بابا چرا چیزی نگفتی؟ معلومه عده ای واست پاپوش درست کردن بابا چرا ساکتش نکردی؟ » بدیر به یاد می آورد که آن صبح قبل از آمدن کوسا، کسی کاغذی را جلوی درشان انداخته بود و بدیر آن را خوانده بود که نوشته بود: اگه جون بچه هات واست با ارزشه باید امروز ساکت بمونی و چیزی نگی! بدیر هم به خاطر همین موضوع حتی در برابر گریه های زولوف هم حرفی نمی زند و بلند می شود و می رود. قاسم دنبالش می رود تا بداند قضیه چیست. نفیسه حال خوبی ندارد و به مسلم می گوید: «من با اومدن به این خونه و دیدن آقا بدیر، باور کرده بودم که همچین آدمی نمیتونه قاتل باشه…. ولی الان نمیدونم چی بگم. » مسلم هم با غصه می گوید: «منم این همه سال بابامو باور کردم و الان حتی نمیتونم تو صورتش نگاه کنم نفیسه… » جلیل و کوسا به عمارت می رسند. جلیل با تعجب از خواهرش می پرسد که آیا در این قضیه او دست داشته؟ کوسا می گوید: «جلیل فکر کردی این همه سال کی گندکاریاتو جمع کرده؟ » و بعد تسبیح طلای او را از جایی که پنهان کرده بوده بیرون می آورد و می گوید: «وقتی اون دختر با دونه تسبیح پیدا شد فهمیدم به خاطر چی اومده! »

جلیل می پرسد: «یعنی این همه مدت طلاها دست تو بود؟ » کوسا تایید می کند و بعد می گوید: «مراقب قاسم باش! اون اصلا نباید بدونه که من تو این کار دست داشتم. » بدیر به کارگاه می رود و وقتی قاسم کنارش می نشیند بدیر می گوید: «توام باورشون کردی آره؟ وقتی برادر خودم اینو بگه مردم چی بگن… قاسم من میدونم که عده ای واسم پاپوش درست کردن. ۱۵سال پیش همین آدما احمدو کشتن و من سکوت کردم ولی حالا دیگه پی این قضیه رو می گیرم و اون آدمارو گیرشون میندازم! » قاسم سعی می کند او را از این کار منصرف کند اما بدیر جدی است و کاغذی که صبح او را تهدید کرده بود نشانش می دهد و می گوید که همان شب که به خانه ی کوسا رفته اند پسری را دیده که خانه آنها را زیرنظر داشته و می خواهد او را پیدا کند و در این راه هم قاسم باید کمکش بکند. عوکش وقتی از مادرش می شنود که طلاها از خانه ی کاوی ها پیدا شده می گوید: «این ادم نه فقط جلوی خانواده اش بلکه باید تو کل آنتپ رسوا بشه! » و همراه ایبو به همه ی بازاری می رسانند که طلاهای ۱۵ سال پیش از خانه ی بدیر پیدا شده است. وقتی بدیر و قاسم در خیابان ها قدم می زنند، مردم به انها متلک می اندازند و بدیر حتی جلوی قاسم را می گیرد تا دعوا پیش نیاید. زولوف هم خودش را می رساند و در حالی که بغض کرده از پدرش می خواهد چیزی بگوید و بی گناهی اش را اعلام بکند. همان موقع عوکش جلو می آید و رو به همه با صدای بلندی می گوید: «این مرد ۱۵ سال پیش بابامو کشت و ادعا کرد طلاعا دست اون نیست!

اما امروز همه چیز روشن شد. مردم آنتپ مراقب مال و جانتون باشین! » بدیر سرش را پایین می اندازد و به دخترش هم می گوید: «دخترم توام دیگه قبول کن اینو… » و در حالی که اشک در چشمانش جمع شده انجا را ترک می کند. زولوف گریه می کند و کنعان در آغوشش می گیرد تا آرام بشود. زلیخا با خشم کیسه ی طلاها را به عمارت جبران اغلو ها می برد و آن را جلوی پای کوسا می اندازد و می گوید که شوهر او بی گناه است! بعد هم شب، عوکش در اتاق زولوف را می زند و می گوید: «من یادم رفت هدیه عروسیتو بهت بدم! » و کیسه پر از طلا را مقابل او می اندازد و می گوید: «دیدی! این طلاها این همه چرخید و باز به دست صاحبش رسید! » بعد هم چاقویش را برمیدارد و دستش را می برد و خون آن را روی طلاها می ریزد و می گوید :«نکنه به خاطر این قبول نمیکنی؟ که باید حتما خون جبران اغلوها روش باشه! » و می رود.

قسمت 17 سریال ترکی کبوتر (قفس)

خلاصه داستان قسمت ۱۷ سریال ترکی کبوتر(قفس)

اوکش بعد از این دعوا همان روز، به همراه دوست دختر پاویونی اش، برای خوش گذرانی به بیرون می رود و حتی به تماس های بقیه هم جوابی نمی دهد. کنعان وقتی مصطفی را در عمارت می بیند به سمتش می رود تا بداند که موضوع از چه قرار بوده؟ مصطفی در حالی که ترسید می گوید: «فقط میخواستم مطمئن بشی که چیزایی که ۱۵ سال پیش اتفاق افتاده واقعیت داشته! » کنعان از حالت نگران او با تردید به او خیره می شود. همان موقع نفیسه با عصبانیت وارد عمارت می شود و رو به مادرش در مورد کاری که عوکش کرده می گوید! کوسا اول طرف عوکش را می گیرد اما وقتی نفبسه همه چیز را تعریف می کند متوجه می شود که مسلم طلاهایی که ادعا می کنند بدیر دزدیده را نفروخته و طلاهای نفیسه را فروخته است. کنعان با ناراحتی به نفیسه می گوید که خودش را ناراحت نکند و قول می دهد که هزینه ی خرابکاری عوکش را پرداخت کند. کوسا رو به همه آنها به آرامی می گوید که این بار اشتباه عوکش را قبول می کند و به خاطر این کار برای معذرت خواهی بلند می شود و به خانه ی کاوی ها می رود. او رو به بدیر می گوید: «اومدم تا این قائله تموم بشه و دوتا خانواده در صلح زندگی بکنن… عذر خواهی منو به خاطر پسرم قبول کن. برای حس نیتم هم شب همتون تو حیاط خونه ی ما به صرف کباب دعوتین! »

بدیر هم قبول می کند و شب همگی اماده می شوند تا به عمارت بروند. زلیخا به بدیر می گوید که به خاطر این مهمانی اصلا خیالش راحت نیست. وقتی آنها از خانه خارج می شوند، کسی وارد خانه شان می شود و خوب به همه جای آن خیره می شود. کوسا از عوکش می خواهد که دیگر کاری به کار کاوی ها نداشته باشد چون نگران اوست و می ترسد باز هم به زندان بیفتد و این بار آزاد شدنش به این راحتی نیست. او به عوکش می گوید: «برای این که از کاوی ها انتقام بگیریم باید اونارو به خودمون نزدیک نگه داریم پسرم! » عوکش با نفرت می گوید که اصلا او را قاطی این موضوع نکند چون نمی تواند با انها خوب رفتار بکند. کاوی ها از راه می رسند و دور میز بلند بالای عمارت می نشینند. کوسا هم سر میز می نشیند و قبل از شام رو به همه آنها می گوید: «امشب به خاطر اتفاقات اخیر اینجا جمع شدیم. در حالت نرمال این دو خانواده یک جا جمع نمیشن اما امروز به خاطر اشتباهاتی که بچه هامون مرتکب شدن دور این سفره جمع شدیم. چه بخوایم و چه نخوایم فامیل شدیم. حالا من میخوام یه موضوعی رو مطرح کنم. عروسی های ما عجله ای شد و منم نتونستم به جهیزیه ی نفیسه رسیدگی کنم. فردا میخوام این وسایل رو خونتون بفرستم و اگر زولوف هم وسیله ای داره میتونه به این خونه بیاره. » کنعان از زولوف می پرسد که با این موضوع راحت است؟ زولوف بله ای می گوید و امل از آن طرف به این همه درک و شعور کنعان آفرین می گوید! همان موقع عوکش با سرخوشی و مستی وارد عمارت می شود و رو به بدیر می گوید: «تو هم قاتلی هم دزدی! »

کنعان با عصبانیت سر او فریاد می زند و جلیل عوکش را از انجا بیرون می برد. کنعان از خانواده کاوی معذرت خواهی می کند و انها در سکوت بلند می شوند و می روند. شب زولوف به کنعان می گوید که خاطر وجود او و باور داشتنش به حرف هایش، حس خوبی دارد و دیگر مثل گذشته احساسا تنهایی نمی کند. کنعان در سکوت و با لبخند به او خیره می شود. صبح سر صبحانه، کوسا همراه جهیزیه ای که برای نفیسه تدارک دیده وارد خانه ی کاوی ها می شود. زولوف به زیرزمین میرود تا جا برای وسایل جدید باز بکند که متوجه کیسه ای می شود و از آنجایی که آن را بار اول است که می بیند، برش میدارد و سر میز می برد و می پرسد که آن چیست ؟ و بعد بقچه را باز می کند و همه با طلاهای احمد مواجه می شوند. این کار کار خود کوسا بوده اما او در حالی که به ظاهر شوکه شده بلند می شود و با عصبانیت به انها خیره می شود. بدیر هم با تعجب و به طلاها نگاه می کند.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا