خلاصه داستان قسمت ۱۵۹ سریال ترکی دختر سفیر
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۱۵۹ سریال ترکی دختر سفیر را می توانید مطالعه کنید. فصل اول این مجموعه محصول سال ۲۰۱۹ در ژانر درام است و فصل دوم آن در حال پخش می باشد. نام انگلیسی این سریال The Ambassador’s Daughter است. در این سریال انگین آکیورک Engin Akyürek ، نسلیهان آتاگل دوغلو Neslihan Atagül Doğulu، تولین یازکان Tülin Yazkan، غنچه جلاسون Gonca Cilasun و اوراز کایگیلاراوغلو Uraz Kaygılaroğlu به ایفای نقش پرداخته اند.
خلاصه داستان سریال ترکی دختر سفیر
سانجار و ناره از جوانی یکدیگر را دیوانهوار دوست دارند، اما پدر این دختر مخالف رابطه آنها بود. ناره و سانجار تصمیم میگیرند فرار کنند و مخفیانه ازدواج کنند. شب بعد از عروسی سانجار گمان میکند ناره به او خیانت کردهاست و حرفهای ناره را باور نمیکند، لذا او را از کلبهشان بیرون میکند. ناره خود را از صخره به پایین پرت میکند و به سختی مجروح میشود. ناره بعد از آن ناپدید میشود و داستان آنها به افسانه ای تبدیل میشود که ترکها برایشان شعر گفتهاند. سانجار گمان میکند ناره به راحتی او را ترک کردهاست و به دنبال زندگی تازهای به اروپا رفتهاست. سالها بعد ناره دوباره در زندگی سانجار ظاهر میشود. او در لحظهای که سانجار قصد ازدواج دارد، با دختر بچه ای ظاهر میشود و تصمیم میگیرد زندگی جدیدی را آغاز کند. سانجار پس از ورود دوبارهٔ ناره به زندگی اش، دوباره بهم میریزد و سعی در بیرون کردن ناره از زندگی اش دارد اما با اتفاقهای عجیب و مرتبط بهمی که در ادامه داستان میافتاد ورق بر میگردد و سانجار به دنبال حقیقت ۸ سال پیش میرود.
قسمت ۱۵۹ سریال ترکی دختر سفیر
سنجر هنگام عبور از جلوی مغازه بورا ماوی را در حال تمیز کردن میزهای کافه می بیند و وارد آنجا می شود و از ماوی در مورد رفتارش می پرسد. ماوی بورا را نشان می دهد و می گوید: «من و بورا از استانبول با هم آشنا هستیم. من دستیار اون شدم.» سنجر می گوید: «اگه کار می خواستی به خودم می گفتی.» ماوی جواب می دهد: «زیاد دخالت می کنی. زندگی من و شما خیلی متفاوته. من یاد گرفتم مشکلم رو خودم حل کنم. به زودی از اینجا میرم و نمی خوام به همدیگه عادت کنیم. تو هم اگه خوشت نمیاد به دیدنم نیا.» سنجر که فکر می کرد آنها به هم نزدیک تر شده اند از حرف های ماوی ناراحت می شود و می رود. در شرکت قهرمان دوباره از موگه می خواهد سهام خودش و برادرش را به او بفروشد. اما موگه می گوید: «من سهمی به تو نمی فروشم.» قهرمان داد می زند: «برادر تو به همراه سنجر این اسکله رو به زور از چنگ من درآوردن. حالا می خوام اشتباه برادرت رو جبران کنم و اعاده حیثیت کنم واگرنه جور دیگه ای رفتار می کنم.» گوون چلبی که قصد دارد دل موگه و مادرش را به دست بیاورد می گوید: «حق نداری با موگه اینطوری صحبت کنی.» موگه فورا با سنجر تماس می گیرد و از او می خواهد که به شرکت بیاید و رو به قهرمان می گوید: «من سنجر رو به عنوان وکیل انتخاب می کنم.»
سنجر به شرکت می رود و به قهرمان می گوید: «موگه و مادرش امانت دوستم ان. سهام اونا به تو ربطی نداره.» قهرمان می گوید: «این بندر رو از من دزدیدین و صاحب شدین. من حقم رو می خوام.» سنجر می گوید: «در حال ورشکسته شدن بودی و پول نداشتی. ما هم سهمت رو خریدیم. من وکیل ایشیکلی ها هستم و از این به بعد با من طرفی.» الوان به همراه ملک به مغازه اش می رود و از بلندی قفسه ها کمی دلخور می شود اما خوشحال است که بالاخره کارهایش رو به راه شده. ماوی از کافه به ملک نگاه می کند و احساس می کند او خیلی افسرده است. ملک موهایش را که هر روز می ریزند لای دفتر نقاشی می گذارد و همراه زهرا که برای مبارک باد مغازه آمده به عمارت برمی گردد. ماوی که نگران رفتار ملک شده به مغازه الوان می رود و دفتر نقاشی ملک را باز می کند و موهای ریخته شده او را می بیند و می فهمد که حال ملک اصلا خوب نیست.
الوان به بورا می گوید ماوی دخترش را از دست داده و بورا می فهمد که چرا ماوی انقدر پریشان و داغون شده است. چلبی بعد از رفتن سنجر به قهرمان می گوید: «در مورد به دست آوردن سعام خانواده ایشیکلی خیلی عجله کردی. باید صبور باشی.» قهرمان می گوید: «نوه تو تو خونه سنجره و اختیارش رو نداری. زن و بچه منم تو خونه اونه که هیچ ارتباطی با اونا ندارم. حتما حال منو درک می کنی.» چلبی داد می زند: «فکر نکن اجازه میدم نوه عزیزم دست اون مردک دهاتی بمونه. منتظر یه فرصتم تا نجاتش بدم.» قهرمان به افرادش می سپارد که مراقب عمارت افه اوغلو باشند تا اگر جیلان بیرون آمد تعقیبش کنند. بچه جیلان تب کرده و او تاکسی خبر می کند و به سمت بیمارستان می رود و راننده قهرمان هم به خواست او تعقیبش می کند. از آن طرف گوون چلبی به عمارت افه اغلو می رود تا نوه اش را ببیند. زهرا او را به داخل راهنمایی می کند و به سنجر خبر می دهد. چلبی نوه اش را در آغوش می گیرد و می گوید: «اگه مادرت رو می خوای می تونم برات پیداش کنم.» ملک او را می بوسد. سنجر می آید و می گوید: «حق نداری بدون اینکه به من خبر بدی به دیدن ملک بیای. از این به بعد با اجازه من اونو خواهی دید.»