خلاصه داستان قسمت ۱۸ سریال ترکی امان از جوانی + عکس

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۱۸ سریال ترکی امان از جوانی را مطالعه می کنید. با ما همراه باشید. این سریال ترکی محصول سال ۲۰۲۰ از شرکت Süreç Film می باشد. کارگردانی این سریال برعهده Deniz Yilmaz و نویسندگی آن را Ayhan Baris Basar,  Unal Yeter برعهده داشتند. در این سریال علاوه بر بازیگرانی از جمله آلپ ناوروز در نقش سرهات و جرن ییلماز در نقش زمرد، Ecem Atalay, Cengiz Bozkurt, Ekin Mert Daymaz, Burak Tozkoparan هم به ایفای نقش پرداختند.

قسمت ۱۸ سریال ترکی امان از جوانی
قسمت ۱۸ سریال ترکی امان از جوانی

خلاصه داستان قسمت ۱۸ سریال ترکی امان از جوانی

زکریا وقتی از خواب بیدار میشه بچه هارو از خواب بیدار می کنه و میگه پاشین بریم سرکار رستوران هاجر. چاوی با زولا گرم صحبت کردن میشه که در آخر زخم رو پیشانیشو میبینه و بهش میگه دوباره با احمد دعوات شد به خاطر آزرا آره؟ چرا اینو قبول نمیکنی؟ بابا طرف رفته از دختره خواستگاری کرده! یعنی دوسش داره! زولا میگه منو بهش فروختی؟ الان منو رفیقتو فروختی به اون پسره مثل همیشه نه؟ چون بهت انگشتر داد و داره بهت کمک میکنه دیگه حسی که من به اون دختر دارم واست مهم نیست! سپس میگه من هیچ وقت همچین کاری نمیکنم که به خاطر منافع و چیزهایی که خودم میخوام دوستمو بفروشم! نه میفروشم نه فروختم و نه خواهم فروخت! چاوی با این حرفا ناراحت میشه که زولا وقتی به خودش میاد میفهمه خیلی زیاده روی کرده و چاوی ناراحت شده سپس تمام تلاششو میکنه تا از دل چاوی دربیاره اما موفق نمیشه و چاوی ازش رو برمیگرداند و میره. آزرا وقتی زولارو میبینه با نگرانی پیشش میره و حالشو میپرسه و با دیدن زخم پیشونیش بهش میگه میخوای بریم بیمارستان نشون بدیم و بخیه بزنی؟ خیلی ناجور دیده میشه! اما زولا میگه نه چیزی نیست خودش خوب میشه. آزرا از زولا میپرسه دیشب بعد از اون اتفاق بین تو و احمد دیگه اتفاقی نیافتاد؟ زولا میگه نه چیزی نشد اصلا دیشب نیومد پیش ما که بخواد اتفاقی بیوفته! سپس آزرا نگران میشه و تو فکر فرو میره که زولا میفهمه و اخم میکنه و بهش میگه نگران حالش شدی؟ اما آزرا میگه نه هیچی نیست سپس از زولا میپرسه تو چت شده؟ ناراحتی! اتفاقی افتاده؟ زولا با پریشانی بهش میگه با چاوی بد حرف زدم فکر کنم از دستم ناراحت شده واسه اونه که ریختم بهم.

سپس واسش تعریف میکنه که چاوی تازگیا از یه دختره خوشش اومده بوده بعد احمد هم انگشتری که واست خریده بودو به چاوی داده تا به اون دختره بده تا اینجوری بهش کمک کنه بهمدیگه برسن. آزرا با شنیدن این ماجرا ناخودآگاه از ته دل خوشحال میشه و میگه میدونستم! میدونستم که احمد همچین کاری نمیکنه! زولا از این رفتار آزرا ناراحت میشه و سر خودشو با کارهایش گرم میکنه تا آزرا هم از اونجا بره. سوزان هر روز ماجرایی جدید با نوریه و خانواده شوهرش داره به خاطر همین با کلافگی از ویسی میخواد تا هرچه زودتر به سر خونه زندگیه خودشون برن. سوزان از بس بهش فشار میاره ویسی بهش میگه که پول ها دستش نیست و اونارو تو رستوران هاجر یه جا قایم کرده. سوزان بهش میگه برو هرچه سریعتر پولارو بیار تا از اینجا بریم. زکریا در آشپزخانه رستوران هاجر در حال درست کردن کباب هست. از طرفی عارف وقتی میبینه هاجر اون طرفا نیست از فرصت استفاده میکنه و داخل کبابی میره تا از کباب ها برای خودش لقمه درست کنه و بخوره. زکریا متوجه حضور عارف میشه و پرده هارو سریعا میکشه تا او را نبینه ولی عارف شک میکنه و کنجکاو میشه که ببینه کی اونجاست . چاوی از راه میرسه و جلوی عارفو میگیره تا به آشپزخانه نره و ازش خواهش میکنه تا سریعا اونجارو ترک کنه چون هر لحظه امکان داره هاجر از راه برسه و ماجرایی جدید شروع بشه و اوضاع خرابتر بشه! از طرف دیگه هم ویسی به اونجا رفته تا پول هایش را برداره که با اومدن عارف، گوشه ای رستوران پنهان شده. عارف از اینکه چاوی اینجوری رفتار کرد و حسابی دست پاچه شده شکش بیشتر میشه اما واسه خودش چندتا لقمه درست میکنه و کمی به اطراف نگاه میکنه و سر و گوشی میجنباند سپس از اونجا میره. زکریا و ویسی با رفتن عارف خیالشان راحت میشه و نفسی عمیق و راحت میکشن.

بعد از چند دقیقه حال نوبت نوریه‌ست! او وارد کبابی میشه و به چاوی میگه یالا سریعا بهم بگو که سرآشپزتون کیه؟ چاوی که حسابی ترسیده با استرس اسم زولا را میاره اما نوریه میگه من که باور نکردم و نمی کنم سپس بهش پیشنهاد میده تا در ازای پول دادن بهش، به سوال هایش جواب بده و دوباره سوالشو ازش میپرسه که چاوی باز حرف خودشو میزنه و میگه زولا. سپس بعد از رفتن نوریه، ویسی و پدرش زکریا روبه رو میشن باهم تو کبابی و ویسی حسابی جا خورده و نمیدونه چی باید بگه در آخر اونو تهدید میکنه و میگه از این ماجرا نباید هیچ کسی بو ببره و هرکی بفهمه مسئولش تویی! پس حواستو خوب جمع کن. عارف تو کوچه نشسته و چشم از اون کبابی برنمیداره و مدام اونجارو زیر نظر داره تا بفهمه کی اونجا سرآشپزه! هاجر همان موقع از راه میرسه و با دیدن عارف با عصبانیت پیشش میره و بهش میگه تو اینجا چیکار میکنی؟ تو دیگه اینجا جایی نداری یالا از اینجا برو! عارف هم بهش میگه من زحمات ۳۰ ساله ام را دست تو نمی سپارم تا همشو به باد بدی! هاجر با شنیدن این حرف بیشتر عصبی میشه. باهم بگو مگو میکنن و کم کم دعوایشان بالا میگیره. احمد یکبار دیگه وقتی از خواب بیدار میشه میبینه که در حالت لخت روی تخته! او حسابی جا میخوره و با دیدن اطراف اصلا اون خونه را نمیشناسه و ترس وجودشو میگیره و هرچی فکر میکنه چیزی اصلا یادش نمیاد. همان موقع دوستش به نام سردار از راه میرسه و احمد ازش میپرسه اینجا چخبره؟ سردار بهش میگه چیزی نیست دیشب خیلی مست کردی و حالت بد بود بعد دیدم خودت اومدی اینجا! احمد با شنیدن ماجرا خیالش راحت میشه…

بیشتر بخوانید:

خلاصه داستان قسمت اول تا آخر سریال ترکی امان از جوانی + عکس

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا