خلاصه داستان قسمت ۲۱ سریال ترکی امان از جوانی + عکس
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۲۱ سریال ترکی امان از جوانی را مطالعه می کنید. با ما همراه باشید. این سریال ترکی محصول سال ۲۰۲۰ از شرکت Süreç Film می باشد. کارگردانی این سریال برعهده Deniz Yilmaz و نویسندگی آن را Ayhan Baris Basar, Unal Yeter برعهده داشتند. در این سریال علاوه بر بازیگرانی از جمله آلپ ناوروز در نقش سرهات و جرن ییلماز در نقش زمرد، Ecem Atalay, Cengiz Bozkurt, Ekin Mert Daymaz, Burak Tozkoparan هم به ایفای نقش پرداختند.
خلاصه داستان قسمت ۲۱ سریال ترکی امان از جوانی
آزرا خواب میبینه که برای احمد کیک درست کرده و با ذوق میخواد براش ببره اما وقتی پیشش میرسه اونو بین چند دختر زیبا و جذاب میبینه، همان موقع آزرا از خواب بیدار میشه و از خوابی که دیده حسابی بهم ریخته و گریه اش گرفته و زیر لب به احمد لعنت میفرسته. عارف و زکریا به همراه پسرها وقتی از خواب بیدار میشن تو صف رفتن به دستشویی هستن و همگی در حال ترکیدنن ویسی که حسابی طولش داده بقیه را کلافه کرده و به محض بیرون اومدنش او را کتک میزنن که احمد از فرصت استفاده میکنه و بیرون از صف به سرویس بهداشتی میره. سوزان وقتی از خواب بیدار میشه جای خالی ویسی را کنارش میبینه و حالش حسابی گرفته میشه نوریه وقتی ناراحتیشو میبینه پیشش میره و به خاطر کاری که کرده تشویقش میکنه و با حرف زدن حالشو عوض میکنه. نوریه و آزرا و عایشه و سوزان تو بازار در حال رد شدن هستن که خیاط محله میگه من احتیاج به یه نفر دارم تا لباسمو پرو کنه تا بفهمم چجوری شده، سوزان خودشو میندازه جلو و میگه من قبلا مدل بودم تو کارمم خیلی موفق بودم میدونی آخه تو محله ای که زندگی میکردیم رفتم یه تست دادم انقدر ازم خوششون اومد که دیگه گفتن از بقیه تست نمیخواد بگیریم تازه از فشن و مد استانبولم دعوت کردن که برم مدل بشم. همگی با تعجب نگاهش میکنن که آزرا با پوزخند میگه خوب؟ چیشد؟ پس چرا اینجایی؟ سوزان میگه نرفتم دیگه یه اتفاقایی افتاد ترجیح دادم قبول نکنم همگی میخندن که خیاط میگه مدل سایز ۳۶ میخوام لباسم سایزش ۳۶ هستش! سوزان میگه اندازم میشه. نوریه به خیاط آزرا را نشون میده و میگه بیا اینم دختر من سایزش میخوره به لباست خیاط تایید میگنه و میگه این خوبه از طرفی سوزان مدام میگه لباس تو تن من بهتر نشون میده میخوابه تو تنم، بدن این یه پر هم گوشت نداره! از طرف دیگه آزرا میگه من خودم رستوران کار دارم نمیتونم ولی نوریه میفرستتش تو مزون و میگه یه ساعت هم به ایشون کمک کنی جای دوری نمیره و ثوابم داره!
زکریا و بچه ها دارن خونه را مرتب میکنن که عارف میگه ول کنین نمیخواد تمیز کنین اگه بخواین مثل اولشم بکینین از اولش اینجا بهم ریخته بوده خداروشکر یه پسری دارم که مثل سوسک میمونه، اصلا واسش مهم نیست که جایی که توش هست تمیزه! کثیفه! چیه! احمد عصبی میشه و با عصبانیت میگه انقدر جلوی غریبه ها منو کوچیک نکن! عارف میگه صداتو بیار پایین من پدرتم! احمد میگه پدری فقط به پول دادن و پول خرج کردن نیست! و دعواشون بالا میگیره که چاوی و زولا، احمد را با خودشون میبرن تا آرومش کنن. آنها باهاش حرف میزنن و میگن ناشکری احمد! برو خدارو شکر کن که پدر داری سایه اش بالا سرته و مثل کوه پشتته تو الان خوشبختی نمیفهمی ما چی میگیم، حسرت داشتن پدر از بچگی تو دل ماست! احمد میگه اتفاقا شماها خوشبختین! منو دوست نداره اصلا از همون اول دوست نداشته! از بچگی یه عکس با من نداره! چاوی و زولا بهش میگن تو عکس نداری باهاش ما فقط یه عکس ازشون داریم و باهمون داریم تلاشمونو میکنیم تا پیداشون کنیم! این دوتا مرد بهترین ادم هایی هستن که ما دیدیم واسه ما که غریبه بودیم واسشون مثل پدر نداشتمون بودن تو که دیگه هیچی! زکریا و عارف و ویسی حرفاشونو میشنون و زکریا و عارف به همدیگه میگن چه بچه های خوبین. احمد با خودش میگه دیشب دل آزرا را شکستم حتما خیلی ناراحته و اصلا نتونسته بخوابه بهتره برم از دلش در بیارم و وقتی میخواد بره پیشش تو مسیر چشمش بهش تو مزون می افته که لباس مجلسی تنش کرده و با خنده و خوشحالی دارن عکس میگیرن، احمد میفهمه اونجوری که فکر میکرده اصلا نبوده و وقتی چسم تو چشم میشن احمد با ناراحتی از اونجا میره.
احمد به کافه رفته و همانجا تصمیم گرفته به خاطر اتفاق ها و منت گذاشتن های پدرش دیگه مستقل بشه و به همه بفهمونه که خودش میتونه رو پای خودش بایسته به خاطر همین میره و راندده تاکسی میشه. وقتی با تاکسی به خانه اش میره تا گواهینامه اش را برداره همه اونو میبنن و وقتی هاجر ازش میپرسه ماجرا چیه بهش میگه که راننده تاکسی شدم میخوام دیگه مستقل باشم و به شماها احتیاجی ندارم سپس از اونجا میره. احمد موقع رفتن به ادرسی که بهش دادن با یه دختر روبرو میشه که لاستیک ماشینش پنچر شده اون دختر با دیدن احمد حسابی ازش خوشش میاد و تمام تلاششو میکنه تا تو چشم احمد بیاد اما احمد اصلا اعتنایی نمیکنه و میگه چون زاپاس ندارین نمیتونم کاری کنم میتونین تو ماشین منتظر بمونین و به یه نفر بگین بیان دنبالتون اما اون دختر میگه من خیلی دیرم شده نمیتونم باید هرچه سریعتر برم! اون دختر که خودشو چاعلا معرفی کرده به احمد میگه منو تا یه جایی میرسونیم؟ احمد میگه من سرویس دارم الان هم خیلی دیر کردم باید هرچه سریعتر برم اونجا! چاعلا میگه خوب حالا اصلا اونجا نرین به جاش منو برسونین! احمد میگه نمیشه امتیاز منفی میدن از آژانس مرکزی بهم واسم بد میشه! سپس شماره آژانسو بهش میده تا زنگ بزنه و یه ماشین بیاد و به جایی که میخواد ببرتش. چاعلا که حسابی ضایع شده حرص میخوره و احمد از اونجا میره….