انشانویسی درباره ماه مبارک رمضان در سه حالت جالب
انشانویسی درباره ماه مبارک رمضان از جمله موضوعات انشای آزاد به مناسبت فرارسیدن ماه رمضان است. برای نوشتن انشا درباره ماه رمضان از فضایل ماه رمضان، فواید روزه گرفتن و… نوشته شود و تشکیل شدن انشا از سه قسمت مقدمه، بدنه اصلی و نتیجه گیری حتماً رعایت گردد. سه نمونه انشای توصیفی، داستانی و ادبی درباره ماه رمضان را می خوانید.
رمضان ماه خوب خدا و ماه خلوص و بندگی است. مجموعه انشا در مورد ماه رمضان که در مطلب پیش روی شما قرار دارد، در سه سبک نوشته شده است. سبک اول انشای توصیفی درباره ماه رمضان است و در آن از خصوصیات ماه رمضان با زبان تحقیقی گفته شده است. انشای دوم داستانی است و انشا با کمک تخیلات نویسنده نگاشته شده است و در نهایت انشایی ادبی در مورد ماه مبارک رمضان برای شما تهیه کردهایم و در آن از واژگان ادیبانه بهره گرفتهایم.
از شما دعوت میکنیم این انشاهای زیبا را مطالعه کنید و پیش از آن از شما میخواهیم که از این انشاها ایده بگیرید و خودتان انشاهای زیبایی خلق کنید.
انشای توصیفی درباره ماه رمضان
ماه رمضان ماهی است که به خاطر خصوصیات آن از دیگر ماهها متمایز میشود و مهمترین ویژگی آن روزهدار بودن مسلمانان در این ماه است اما روزه با هر شرایط و در هر صورت قبول نمیشود.
اگر ما ماه رمضانی را گذراندیم، شبهای احیایی را گذراندیم، روزههای متوالی را گذراندیم و بعد از ماه رمضان در دل خودمان احساس کردیم که بر خودمان بیش از پیش از ماه رمضان مسلّط هستیم، بر عصبانیت خودمان از سابق بیشتر مسلط هستیم، بر چشم خودمان بیشتر مسلط هستیم، بر زبان خودمان بیشتر مسلط هستیم، بر اعضا و جوارح خودمان بیشتر مسلط هستیم و بالاخره بر نفس خودمان بیشتر مسلط هستیم و میتوانیم جلو نفس اماره را بگیریم، این علامت قبولی روزه ماست. اما اگر ماه رمضانی گذشت و تمام شد و بهره ما از ماه رمضان- آنطور که پیغمبر اکرم فرمود که بعضی از مردم بهره و استفادهشان از روزه فقط گرسنگی و تشنگی است- فقط این بوده که یک ماه گرسنگی و تشنگی کشیدیم (اغلب هم از بس که سحر و افطار میخوریم تشنه و گرسنه هم نمیشویم ولی لااقل بدحال میشویم)، یک بدحالی پیدا کردیم و در نتیجه این بدحالی قدرت ما بر کارکردن کمتر شد و بعد آمدیم روزه را متهم کردیم که روزه هم شد کار در دنیا؟!
بعضی از دانشآموزان میگویند من در تمام این ماه رمضان قدرت درس خواندنم کم میشود و بعضی هم که اهل کارهای سخت هستند میگویند قدرت کارم کم میشود و توان انجام کار ندارم، پس روزه بد چیزی است، این علامت قبول نشدن روزه ماست؛ چون روزه را باید از صمیم قلب بگیریم.
درصورتی که اگر انسان در ماه رمضان روزه گیر واقعی باشد، اگر واقعاً به خودش گرسنگی بدهد و همینطور که گفته شده است سه وعده غذا را تبدیل به دو وعده کند، یعنی قبلاً یک صبحانه و یک ناهار و یک شام میخورد، حالا دیگر ناهار نداشته باشد، افطارش فقط به اندازه یک صبحانه مختصر باشد، بعد هم سحر نه خیلی زیاد بر معده تحمیل کند بلکه یک غذای متعارف بخورد، بعد احساس میکند که هم نیروی بدنیاش بر کار افزایش پیدا کرده است و هم نیروی روحیاش بر کار خیر و برای تسلط بر نفس. این حداقل عبادت است.
از آنچه گفتیم نتیجه میگیریم که برای بهره بردن از ماه رمضان باید به قلبمان مراجعه کنیم و به جای اینکه به ظاهر روزه و گرسنگی و تشنگی دقت داشته باشیم، به این فکر کنیم که چگونه با روزه گرفتن تبدیل به انسانی بهتر شویم.
اگر ما ماه رمضانی را گذراندیم، شبهای احیایی را گذراندیم، روزههای متوالی را گذراندیم و بعد از ماه رمضان در دل خودمان احساس کردیم که بر خودمان بیش از پیش از ماه رمضان مسلّط هستیم، بر عصبانیت خودمان از سابق بیشتر مسلط هستیم، بر چشم خودمان بیشتر مسلط هستیم، بر زبان خودمان بیشتر مسلط هستیم، بر اعضا و جوارح خودمان بیشتر مسلط هستیم و بالاخره بر نفس خودمان بیشتر مسلط هستیم و میتوانیم جلو نفس اماره را بگیریم، این علامت قبولی روزه ماست. اما اگر ماه رمضانی گذشت و تمام شد و بهره ما از ماه رمضان- آنطور که پیغمبر اکرم فرمود که بعضی از مردم بهره و استفادهشان از روزه فقط گرسنگی و تشنگی است- فقط این بوده که یک ماه گرسنگی و تشنگی کشیدیم (اغلب هم از بس که سحر و افطار میخوریم تشنه و گرسنه هم نمیشویم ولی لااقل بدحال میشویم)، یک بدحالی پیدا کردیم و در نتیجه این بدحالی قدرت ما بر کارکردن کمتر شد و بعد آمدیم روزه را متهم کردیم که روزه هم شد کار در دنیا؟!
بعضی از دانشآموزان میگویند من در تمام این ماه رمضان قدرت درس خواندنم کم میشود و بعضی هم که اهل کارهای سخت هستند میگویند قدرت کارم کم میشود و توان انجام کار ندارم، پس روزه بد چیزی است، این علامت قبول نشدن روزه ماست؛ چون روزه را باید از صمیم قلب بگیریم.
درصورتی که اگر انسان در ماه رمضان روزه گیر واقعی باشد، اگر واقعاً به خودش گرسنگی بدهد و همینطور که گفته شده است سه وعده غذا را تبدیل به دو وعده کند، یعنی قبلاً یک صبحانه و یک ناهار و یک شام میخورد، حالا دیگر ناهار نداشته باشد، افطارش فقط به اندازه یک صبحانه مختصر باشد، بعد هم سحر نه خیلی زیاد بر معده تحمیل کند بلکه یک غذای متعارف بخورد، بعد احساس میکند که هم نیروی بدنیاش بر کار افزایش پیدا کرده است و هم نیروی روحیاش بر کار خیر و برای تسلط بر نفس. این حداقل عبادت است.
از آنچه گفتیم نتیجه میگیریم که برای بهره بردن از ماه رمضان باید به قلبمان مراجعه کنیم و به جای اینکه به ظاهر روزه و گرسنگی و تشنگی دقت داشته باشیم، به این فکر کنیم که چگونه با روزه گرفتن تبدیل به انسانی بهتر شویم.
انشای داستانی درباره ماه رمضان
ماه رمضان ماهی است که با همه ماهها فرق دارد و ما در این ماه روزه میگیریم. من در انشای خود قصد دارم خاطره اولین روزی را که روزه گرفتم، بنویسم.
بچه که بودم همه ذوق و شوقم این بود که سحرها با پدر و مادرم بیدار شوم و سحری بخورم. اما مادرم همیشه ضعیف و نحیف بودن مرا بهانه میکرد و مرا برای سحری خوردن بیدار نمیکرد تا اینکه هفت ساله شدم و به مدرسه رفتم و از همکلاسیهایم شنیدم که روزه میگیرند، به همین خاطر از مادرم با اصرار خواستم که مرا برای سحری بیدار کند. چقدر آن سفره سحری را دوست داشتم. برای اولین بار در کنار خانوادهام نشستم و صدای روح بخش دعای سحر را شنیدم. احساس میکردم بزرگ شدهام. البته مادرم گفت که چون از بقیه کوچکتر هستم، نمیتوانم روزه کامل بگیرم و روزهام کله گنجشکی خواهد بود ولی خواهر و برادرم روزه کامل میگرفتند. چند روز روزه کله گنجشکی گرفتم تا اینکه یک روز بالاخره قصد کردم که روزه کامل بگیرم. ظهر ناهار نخوردم و تشنگی و گرسنگی را تا عصر تحمل کردم. فقط چند ساعت به افطار مانده بود که تشنگی آنقدر به من فشار آورد که رفتم یک لیوان پر از آب خوردم. بعد از اینکه تشنگیام رفع شد، عذاب وجدان گرفتم و شروع کردم به گریه کردن! مادرم پیش من آمد و با مهربانی پرسید:«چرا گریه میکنی؟ امروز خدا از تو خیلی راضی است چون اولین روزه کامل را گرفتی.» من که با این حرف داغ دلم تازهتر شده بود، گریهام شدیدتر شد و با صدای بلند گریه کردم و گفتم: «مامان من روزم باطل شد چون آب خوردم!» مادرم با مهربانی دستی به سرم کشید و گفت: «عزیزم روزت باطل نشده و تو هنوز روزهای چون هنوز به سن تکلیف نرسیدی روزهات قبول است. تازه اگر حواست نباشد و چیزی بخوری، باز هم روزهات باطل نمیشود.» از این حرف مادرم آنقدر خوشحال شدم که حد نداشت.
از این انشا نتیجه میگیریم که سراسر دوران کودکی گذشته از خاطرات تلخ و شیرین و مهر و محبت والدین و همدلی در انجام واجبات دینی در خانواده پر است. همینطور خاطره اولین روزه، خاطره شیرین روزی است که دیگر هیچ وقت در عمرمان تکرار نمیشود.
بچه که بودم همه ذوق و شوقم این بود که سحرها با پدر و مادرم بیدار شوم و سحری بخورم. اما مادرم همیشه ضعیف و نحیف بودن مرا بهانه میکرد و مرا برای سحری خوردن بیدار نمیکرد تا اینکه هفت ساله شدم و به مدرسه رفتم و از همکلاسیهایم شنیدم که روزه میگیرند، به همین خاطر از مادرم با اصرار خواستم که مرا برای سحری بیدار کند. چقدر آن سفره سحری را دوست داشتم. برای اولین بار در کنار خانوادهام نشستم و صدای روح بخش دعای سحر را شنیدم. احساس میکردم بزرگ شدهام. البته مادرم گفت که چون از بقیه کوچکتر هستم، نمیتوانم روزه کامل بگیرم و روزهام کله گنجشکی خواهد بود ولی خواهر و برادرم روزه کامل میگرفتند. چند روز روزه کله گنجشکی گرفتم تا اینکه یک روز بالاخره قصد کردم که روزه کامل بگیرم. ظهر ناهار نخوردم و تشنگی و گرسنگی را تا عصر تحمل کردم. فقط چند ساعت به افطار مانده بود که تشنگی آنقدر به من فشار آورد که رفتم یک لیوان پر از آب خوردم. بعد از اینکه تشنگیام رفع شد، عذاب وجدان گرفتم و شروع کردم به گریه کردن! مادرم پیش من آمد و با مهربانی پرسید:«چرا گریه میکنی؟ امروز خدا از تو خیلی راضی است چون اولین روزه کامل را گرفتی.» من که با این حرف داغ دلم تازهتر شده بود، گریهام شدیدتر شد و با صدای بلند گریه کردم و گفتم: «مامان من روزم باطل شد چون آب خوردم!» مادرم با مهربانی دستی به سرم کشید و گفت: «عزیزم روزت باطل نشده و تو هنوز روزهای چون هنوز به سن تکلیف نرسیدی روزهات قبول است. تازه اگر حواست نباشد و چیزی بخوری، باز هم روزهات باطل نمیشود.» از این حرف مادرم آنقدر خوشحال شدم که حد نداشت.
از این انشا نتیجه میگیریم که سراسر دوران کودکی گذشته از خاطرات تلخ و شیرین و مهر و محبت والدین و همدلی در انجام واجبات دینی در خانواده پر است. همینطور خاطره اولین روزه، خاطره شیرین روزی است که دیگر هیچ وقت در عمرمان تکرار نمیشود.
انشای ادبی درباره ماه رمضان
ماه برکت زِ آسمان میآید
صوت خوش قرآن و اذان میآید
از خواب که بیدار میشوی در ظلمات شبانگاه و در مقابل سفره سحری ناگاه خود را بیدار و هشیار مییابی. با چشمهایی سرخ و خواب آلود، و در میان خواب و بیداری با بی میلی غذا را در دهان میگذاری. یازده ماه در ناز و نعمت و چشیدن هر نوع چرب و شیرین آزاد بودهای اما از امروز یک ماه باید دلت را روزهسرا کنی. ناگاه بانگ اذان در گوش فلک دمیده میشود و همه و همه و همه این بار آمادهاند.
اذان را که گفتند تمام روز آینده را از خاطرات سال پیش به یاد آوردم که چگونه بیتاب میشدم. اما به راستی که به یاد آوردنش تا کی بود مانند دیدن؟ نماز را که خواندم، دوباره به بستر گرم و نرم بازمیگردم.
صبح گراییده به ظهر که از خواب بر میخیزم. تقریباً ساعت یازده ظهر است و من هیچ از روزهداری نمیدانم. هنوز گویی زندگی ام زندگی روزهای عادی است. دقیقهها و ثانیهها مثل همیشه به سرعت میدوند و میروند و همه همانی هستند که بودند و تا ساعت دیگر نخواهند بود. سکوت زیبایی بر همه جا حاکم است.
همه دشواریها از بعدازظهر به من روی میآورند. در روزهای رمضان عشق و حالهای روزانه مانند خورشیدی تابان در میان تابستانی داغ و سوزان در گرمترین حالت خود طلوع میکنند و در تاریکترین و نیمه جانترین حالتشان در دم دمهای شب غروب میکنند و بعد از نیم ساعت دوباره جانی دگر میگیرند و این بار چون ماه میشوند. به راستی که روزه در ساعات اول بهشت است ولی در ساعات آخر کوه کندن است. در عصر در خانه با بیتابی از این اتاق تا آن اتاق میرفتم تا دقایق زود سپری شود اما دمادم غروب فقط چشمانم را بسته بودم. هر لحظه توانم نصف میشد. زمان و به خصوص یک ربع مانده به اذان مانند یک سال میگذشت. تا زمانی که ناگاه بانگ اذان مرا زنده کرد، چشم گشودم و لبخند زدم. و این پایانی برای ماموریتی سخت بود ولی آخرش خوش تا سحری دیگر و شروعی دوباره برای مبارزه با نفس آغاز گردد.
صوت خوش قرآن و اذان میآید
از خواب که بیدار میشوی در ظلمات شبانگاه و در مقابل سفره سحری ناگاه خود را بیدار و هشیار مییابی. با چشمهایی سرخ و خواب آلود، و در میان خواب و بیداری با بی میلی غذا را در دهان میگذاری. یازده ماه در ناز و نعمت و چشیدن هر نوع چرب و شیرین آزاد بودهای اما از امروز یک ماه باید دلت را روزهسرا کنی. ناگاه بانگ اذان در گوش فلک دمیده میشود و همه و همه و همه این بار آمادهاند.
اذان را که گفتند تمام روز آینده را از خاطرات سال پیش به یاد آوردم که چگونه بیتاب میشدم. اما به راستی که به یاد آوردنش تا کی بود مانند دیدن؟ نماز را که خواندم، دوباره به بستر گرم و نرم بازمیگردم.
صبح گراییده به ظهر که از خواب بر میخیزم. تقریباً ساعت یازده ظهر است و من هیچ از روزهداری نمیدانم. هنوز گویی زندگی ام زندگی روزهای عادی است. دقیقهها و ثانیهها مثل همیشه به سرعت میدوند و میروند و همه همانی هستند که بودند و تا ساعت دیگر نخواهند بود. سکوت زیبایی بر همه جا حاکم است.
همه دشواریها از بعدازظهر به من روی میآورند. در روزهای رمضان عشق و حالهای روزانه مانند خورشیدی تابان در میان تابستانی داغ و سوزان در گرمترین حالت خود طلوع میکنند و در تاریکترین و نیمه جانترین حالتشان در دم دمهای شب غروب میکنند و بعد از نیم ساعت دوباره جانی دگر میگیرند و این بار چون ماه میشوند. به راستی که روزه در ساعات اول بهشت است ولی در ساعات آخر کوه کندن است. در عصر در خانه با بیتابی از این اتاق تا آن اتاق میرفتم تا دقایق زود سپری شود اما دمادم غروب فقط چشمانم را بسته بودم. هر لحظه توانم نصف میشد. زمان و به خصوص یک ربع مانده به اذان مانند یک سال میگذشت. تا زمانی که ناگاه بانگ اذان مرا زنده کرد، چشم گشودم و لبخند زدم. و این پایانی برای ماموریتی سخت بود ولی آخرش خوش تا سحری دیگر و شروعی دوباره برای مبارزه با نفس آغاز گردد.