انشانویسی درباره خاطراتی که از کلاس اول بیاد داریم
مطمئنا هر کسی از کلاس اول خود خاطراتی دارد اما اگر بخواهد به صورت انشا بنویسد کمی برایش مشکل باشد، در اینجا انشا درباره یادم میآید وقتی کلاس اول بودم را در دو نمونه انشای توصیفی و تعریف یک خاطره جای داده و هر یک را از لابهلای روزهای نخست تحصیلی بیرون آوردهایم.
کلاس اول مهمترین و خاصترین کلاس درس دوران تحصیل هر دانش آموزی است و خاطرات آن همیشه در ذهن افراد باقی میماند. انشا درباره یادم میآید وقتی کلاس اول بودم… نیز با همین خاطرات و احوالات گره میخورد. با ما همراه باشید و برای نوشتن انشا درباره خاطرات کلاس اول ایده بگیرید.
۲ نمونه انشا درباره یادم میآید وقتی کلاس اول بودم…
۱. انشا توصیفی
مقدمه (زمینه سازی)
چهار سال از روزهایی که در کلاس اول درس میخواندم میگذرد. من حالا در کلاس چهارم درس میخوانم اما هنوز تمام روزهای کلاس اول را به خوبی به یاد دارم. آن روزها آن قدر قشنگ و دوست داشتنی بودند که دلم میخواهد درباره آنها بنویسم. یادم میآید وقتی کلاس اول بودم در یک مدرسه عجیب درس میخواندم. حیاط مدرسه ما بزرگ و سرسبز بود اما فضای مدرسه برای من خیلی عجیب به نظر میآمد. وقتی از مادرم جدا شدم تا اولین روز مدرسه را در کنار معلم و همکلاسیهایم بگذرانم، احساس متفاوتی داشتم. هم میترسیدم و هم خوشحال بودم. خوشحال از این که وارد قسمت جدیدی از زندگی شده، با آدمهای جدیدی آشنا میشدم و چیزهای تازه ای یاد میگرفتم و ترس برای این که نمیدانستم در این محیط تازه باید چطور زندگی کنم…
بندهای بدنه (متن نوشته)
یادم میآید، وقتی کلاس اول بودم بعد از آموختن خواندن و نوشتن، انگار به یک دنیای جدید پا گذاشتم. دیگر برای خواندن نوشتههای مختلفی که روی دیوارها، کتابهای داستان، برنامههای تلویزیونی یا قسمتهای مختلف خانه میدیدم به کمک احتیاج نداشتم و خودم میتوانستم آنها را بخوانم. میتوانستم به راحتی اسم خودم و پدر و مادرم را روی کاغذ بنویسم و حتی برای پدربزرگم که در شهر دیگری زندگی میکرد، با دست خط خودم نامه بنویسم. از این که دیگر باسواد شده بودم احساس غرور میکردم و پدر و مادر هم به خاطر این که وارد مدرسه شده بودم و درس میخواندم به من افتخار میکردند.
همه چیز برای من قشنگ بود. از اولین روز مهر ماه که با کیف و کفش جدید و کتابهای جلد شدهام از خانه بیرون آمدم و دست پدرم را گرفتم و به سمت مدرسه قدم برداشتم، تا زمانی که با اولین دوست مدرسهام در کنار بوفه آشنا شدم و مخصوصا آن زمانی که نمره بیست را روی برگه امتحانم دیدم و از خوشحالی به هوا پریدم… همه این اتفاقات زیبا بودند. حالا که فکر میکنم میبینم که حتی بداخلاقیهای ناظم مدرسه هم قشنگ بود، با این که آن روزها از او میترسیدم. یادم میآید وقتی کلاس اول بودم، با ذوق و شوق بیشتری از خواب بیدار میشدم تا به مدرسه بروم، انگار کیف زیبا و کفشهای جفت شدهام، مدادرنگیهای خوشرنگم و خندهها و شادیهایم در وقت بازی کردن با دوستان و دویدن در حیاط مدرسه، همگی من را صدا میزدند تا بیدار شوم.
درسهای کلاس اول را به خاطر معلم مهربانی که داشتم به خوبی یاد گرفتم. البته الان فکر میکنم که آن روزها درسهایمان خیلی راحت بودند و شاید به خاطر همین بود که بیشتر بچههای کلاس با بهترین نتیجه قبول شدند. البته من دیگر هیچ کدام از همکلاسیهایم را ندیدم، چون بعد از تمام شدن سال تحصیلی من و خانوادهام به یک محله دیگر آمدیم تا در خانهای جدید زندگی کنیم. هنوز هم دلم برای بعضی از همکلاسیهایم تنگ میشود و دلم میخواهد آنها را ببینم. وقتی کلاس اول بودم صبحها مسیر خانه تا مدرسه را با پدرم میرفتم و ظهرها مادرم به دنبال من میآمد. شبها با کمک پدرم تکالیفم را مینوشتم و آن قدر از دویدن و شیطنت کردن در مدرسه خسته بودم که خیلی زود خوابم میبرد. من و همکلاسیهایم آن روزها تمام روزهای هفته را میشمردیم تا زودتر آخر هفته شود و به تعطیلات برویم، اما در روزهای تعطیل دلمان برای هم تنگ میشد و وقتی شنبه به مدرسه میرفتیم، حسابی خوشحال بودیم.
بند نتیجه (جمع بندی)
نوشتن درباره کلاس اول و روزهایی که گذشت، مثل نوشتن خاطره میماند. خاطرههای قشنگی که فکر میکنم هیچ آدمی هیچ وقت نمیتواند آن را فراموش کند. وارد شدن به مدرسه و رفتن به کلاس اول برای درس خواندن و آموختن سواد، اتفاق بزرگی در زندگی آدمهاست و بعضی وقتها که خوب فکر میکنیم متوجه میشویم که روزهای مدرسه و مخصوصا اولین سال مدرسه، جزء شیرینترین روزهای زندگی ماست. من هنوز هم به کلاس اول فکر میکنم و از یادآوری آن روزها لذت میبرم.
۲. خاطره نگاری
مقدمه (زمینه سازی)
یادم میآید وقتی کلاس اول بودم یک اتفاق عجیب در مدرسه افتاد؛ اتفاقی که من هیچ وقت نمیتوانم آن را از ذهنم بیرون کنم و حالا میخواهم دربارهاش بنویسم. در کلاس ما دانش آموزی بود که هیچ وقت با هیچ کدام از بچههای کلاس دوست نشد. او همیشه ساکت و سر به زیر بود و با کسی کاری نداشت. با یک سلام کوتاه وارد کلاس میشد و سر جایش مینشست و با یک خداحافظی آرام از کلاس خارج میشد. رفتارهایش کم کم باعث شد همه همکلاسیها او را مسخره کنند و از او فاصله بگیرند. او عجیبترین دانش آموز کلاس بود؛ اما درسش از همه بهتر بود و نمرههایش از همه بالاتر.
بندهای بدنه (متن نوشته)
مانند همه بچههایی که تازه با مدرسه آشنا شده بودند و دوستهای جدید پیدا کرده بودند، من هم دلم میخواست فقط بازی کنم و بیشتر وقتم را با دوستانم در حیاط مدرسه بگذرانم. اما این همکلاسی من، معمولا از کلاس بیرون نمیآمد و هیچ وقت هم ندیدم که با کسی بازی کند. رفتار او طوری بود که یک روز اتفاقی شنیدم معلممان که او هم از رفتار او تعجب زده شده بود، از او دلیل کارهایش را میپرسید. ما به رفتار او عادت کرده بودیم، اما من وقتی شاهد رفتارهای بد بعضی از بچهها با او بودم و میدیدم که او فقط سکوت میکند، دلم برایش میسوخت.
یک روز در زنگ نقاشی از معلم اجازه گرفتم و در کنار او که تنها مینشست، روی نیمکت نشستم و آرام با او صحبت کردم و از او خواستم تا درباره خودش بگوید. اما او فقط نقاشی کشید و چیزی نگفت و بعد ناگهان برگه نقاشی شده را از دفتر جدا کرد و به سمت من گرفت. او نقاشیاش را به من هدیه داد؛ یک نیمکت را کشیده بود که دو دانش آموز روی آن نشسته بودند.
انگار نقاشی من و خودش را کشیده بود؛ او مثل من یک دانش آموز کلاس اولی بود اما خیلی خوب نقاشی میکشید و من هنوز آن نقاشی را دارم. اما اتفاق از آن جا شروع شد که در یک روز برفی و در وسط زنگ فارسی، ناگهان درب کلاس باز گشته و یک دانش آموز وارد کلاس شد و ناظم او را دانش آموز جدید معرفی کرد. چون در کلاس جایی برای نشستن نبود، او در کنار ساکتترین همکلاسی ما نشست.
ما خیلی زود فهمیدیم که دانش آموز جدیدمان که از همه ما قد بلندتر بود، قبل از این، دو بار دیگر کلاس اول را گذرانده و این سومین سالی بود که در کلاس اول درس میخواند. او را وسط سال از مدرسه قبلیاش اخراج کردند و به خاطر همین به مدرسه ما آمده بود. همان طور که همه میدانستیم درسش خیلی بد بود و نمیتوانست به درستی چیزی یاد بگیرد. یک روز مدیر مدرسه او را به خاطر وضعیت درسی بدش تنبیه کرد. بعد از دعوای مدیر وقتی وارد کلاس شدم دیدم که او در کنار بغل دستیاش نشسته و سرش را روی میز گذاشته و گریه میکند. شنیدم که همکلاسی عجیب و غریب من او را دلداری میداد و میخواست از ناراحتیهایش کم کند و بعد در میان حرفهایش، حرف عجیبی را شنیدم. او قول داد که به بغل دستیاش در درسها کمک کند تا امسال قبول شود.
بند نتیجه (جمع بندی)
بعد از آن این دو نفر مدام در حال درس خواندن بوده و همه را شگفتزده کرده بودند. شرایط درسی همکلاسی تازه وارد ما هر روز بهتر میشد و سرانجام نتیجه کارنامه او در آخر سال حتی از من هم بهتر شد. معلم از مدیر خواست که از همکلاسی عجیبمان برای تلاشهای زیادی که به خاطر دوستش کرده قدردانی کند و ما هم هر دوی آنها را تشویق کردیم. من هنوز چهره دانش آموز مرموز و خوشحالی دانش آموز جدید را به خاطر دارم. هر وقت به این اتفاق عجیب فکر میکنم، امید و انگیزه بیشتری پیدا کرده و در دلم آنها را تحسین میکنم. این خاطره، خاطره جالب من از کلاس اول بود که آن را فراموش نخواهم کرد.