موفقیت و شکست، نتیجه شانس است یا جذب و تلاش؟
من هیچوقت از اون آدمایی نبودم که علت اتفاقات رو شانس خوب و بد میدونن. یعنی خودم رو کمابیش آدم خوششانسی میدونم اما هیچوقت فکر نکرده بودم که نقش شانس تو زندگی چقدر جدیه و یا اصلن تعریف شانس واقعن چیه. راستش اصلن موضوعی که باعث شد تهش به این مقاله برسم هم در راستای مخالفت با نقش شانس بود.
قصه از چند ماه پیش شروع شد که من یه مدتی هی دقت میکردم به حرفها و کامنتهای آدمها و میدیدم که چقدر جملهی «خوش به حالت که…» توش دیده میشه. مثلن از اون جایی که من سفر میکنم و کارم در مورد سفره این جملهها رو زیاد میشنیدم:
«خوش به حالت که خانوادهت میذارن بری سفر.»
«خوش به حالت که همسفر داری و میتونی راحت سفر کنی.»
«خوش به حالت که وقت داری این همه بری سفر.»
و بعد با خودم فکر کردم چرا انقدر این خوش به حالتها زیاد شدن و چرا کسی دیگه تلاشهای فردی رو نمیبینه. این شد که تصمیم گرفتم یه قسمت چارراه بسازم و دربارهی این حرف بزنم که کاش آدم به جای گفتن خوش به حالت و غر زدن یکم تلاش کنه و راههای سخت رو بره. اما بعد از یکم سرچ کردن به این مقاله رسیدم که کلن موضوعی که تو ذهنم داشتم رو تغییر داد و باعث شد یکم دقیقتر به شانس و نقش شانس تو زندگی خودم نگاه کنم.
من در نهایت تصمیم گرفتم این موضوع رو برای چارراه کار نکنم و این مقالهی ترجمهشده داشت خاک میخورد تا این که چند روز پیش تداکس لیلی گلستان تو فضای مجازی پخش شد و اظهارنظرهای مختلف در مورد موفقیت و نقش شانس و تلاش فردی باعث شد دوباره برم سراغ این مقاله و منتشرش کنم. قسمت اول این مقاله از رابرت اچ فرانک (Robert H. Frank) رو بخونید تا بیشتر در موردش حرف بزنیم:
نقش شانس تو زندگی از اونی که فکر میکنید بیشتره!
من خودم رو یه آدم خوششانس میدونم. چرا؟ شاید مهمترین مدرک این ادعا اون روزی تو سال ۲۰۰۷ باشه که با یکی از دوستای قدیمیم به اسم تام داشتم تو شهر ایتاکا تنیس بازی میکردم. اون طوری که تام تعریف میکنه، اوایل ست دوم من بهش میگم که حالت تهوع دارم و چند لحظه بعد یهو بیحرکت روی زمین میافتم.
تام فریاد میزنه و از آدما میخواد به اورژانس زنگ بزنن. خودشم تو این فرصت شروع میکنه به ضربه زدن به سینهی من، کاری که بارها تو فیلمها دیده بوده اما تا حالا در واقعیت انجام نداده بود. من بعد از چند ضربه با یه سرفه از جا میپرم اما چند ثانیه بعد دوباره بیحرکت میافتم روی زمین.
عجیبیِ ماجرا اینه که خیلی زود یه آمبولانس از راه میرسه. آخه آمبولانسهای شهر ایتاکا اصولن از اون سر شهر اعزام میشن که چیزی حدود ۵ مایل با ما فاصله داشت. پس چطوری این آمبولانس انقدر زود به داد من رسیده بود؟ بعدن فهمیدیم که خیلی اتفاقی یکم قبل از اینکه من روی زمین بیافتم دو تا آمبولانس به سمت دو تصادف اتومبیل نزدیک زمین تنیس حرکت کرده بودن. و از اون جایی که یکی از تصادفها هیچ مجروح جدیای نداشته، یکی از آمبولانسها سریع خودش رو از محل تصادف به زمین تنیس میرسونه. پرستارهای آمبولانس پدهای الکتریکی رو به سینهی من میچسبون وخیلی سریع من رو به بیمارستان محلی میرسونن. از اونجا هم من رو سوار یه هلیکوپتر میکنن و به یه بیمارستان بزرگتر تو پنسیلوانیا منتقل میکنن که اونجا من تمام شب رو تحت مراقبتهای ویژه میگذرونم.
دکترها بعدن بهم گفتن که اون لحظه دچار یه اپیزود ایست ناگهانی قلبی شده بودم. حدود ۹۰ درصد کسانی که دچار این حمله میشن ازش جون سالم بدر نمیبرن و اون درصد کمی که زنده میمونن هم دچار عارضههای جدی و موندگار میشن. اون طوری که خانوادهم میگن من هم تا سه روز بعد از اون اتفاق حرفهای نامفهوم میزدم اما روز چهارم که از بیمارستان مرخص شدم مثل قبل سالم و سرحال بودم. و دو هفته بعد دوباره داشتم با تام تنیس بازی میکردم. خب واقعیت اینه که…
اگه اون آمبولانس به طور اتفاقی نزدیک زمین تنیس نبود، من الان مرده بودم.
البته همیشه هم اتفاقات تصادفی و رندوم به یه نتیجهی خوب و دلخواه منجر نمیشن. مثل مایک ادواردز که شانس باهاش سر لج افتاد و باعث شد امروز زنده نباشه. ادواردز که قبلن نوازندهی ویولن سل گروه پاپ انگلیسی Electric light orchestra بود، یه روزی تو سال ۲۰۱۰ داشت تو یه جادهی روستایی تو انگلیس رانندگی میکرد که یهو یه تل یونجهی ۱۳۰۰ پوندی از بالای تپه شروع کرد به قل خوردن و راست افتاد روی ماشین ادواردز و اون رو له و لورده کرد. همهی آدمایی که مایک رو میشناختن روی این مساله متفقالقول بودن که اواردز مرد خیلی خوب و درستکاری بود و اینکه یهو یه تل یونجه زندگیش رو از بین ببره قطعن دلیلی به جز بدشانسی نداشته.
نقش شانس تو قصه همیشه هم انقدر واضح نیست!
خب احتمالا شمایی که تا اینجای قصه رو خوندید هم براتون واضح و مبرهنه که من آدم خوششانسی هستم که اون طوری از دست مرگ قسر دررفتم و ادواردزِ مرحوم هم آدم بدشانسی بوده که انقدر الکی الکی مرده. اما مساله اینه که تو اغلب موقعیتهای زندگی، اتفاقات تصادفی به این واضحی نیستن و گاهی نقششون انقدر نامحسوسه که ما به راحتی شانس خوب یا بد رو به عنوان توجیه اونا قبول نمیکنیم. حتی بعضی وقتها اگه یکی زیاد از شانس حرف بزنه فکر میکنیم خرافاتیه و حرفهاش اصلن منطقی نیست.
یه مثال از موقعیتهایی که در مورد نقش شانس باید با احتیاط حرف بزنیم وقتیه که یه آدمی موفق میشه. همون طوری که ای.بی وایت (E.B.White) یه بار نوشته:
«شانس از اون چیزهای یه که هرگز نباید جلوی یه آدم موفق و خودساخته ازش حرفی بزنی.»
و واقعیت هم همینه که خیلی از ما دلمون نمیخواد باور کنیم که ممکنه شانس تو موفقیتهای فردی تا حد کم و یا حتی زیادی تاثیر داشته باشه.
این که خودمون رو خودساخته ببینیم همیشه هم خوب نیست!
خب واقعیت اینه که صرف این که من یه بار تونستم به کمک شانس از دست مرگ فرار کنم دلیل نمیشه که بتونم با اعتمادبنفس در مورد شانس نظریهپردازی کنم. اما این اتفاق باعث شد من به موضوع شانس علاقهمند بشم و برم با کلی انگیزه دربارهش مطالعه کنم. راستش یکی از چیزهایی که تو این جستجوها بهش رسیدم این بود که:
اصولن نقش شانس تو روند زندگی خیلی مهمتر از اون چیزیه که بیشتر آدما فک میکنن.
و جالبی قضیه هم اینه که آدمهای خوششانستر هیچ علاقهای ندارن که نقش شانس رو در زندگیشون جدی بگیرن و ازش ممنون باشن.
طبق گزارش Pew research center آدمهایی که وضع مالی بهتری دارن، خیلی بیشتر از آدمهایی که تو ردههای پایینتر قرار دارن دوست دارن روی این مساله تاکید کنن که پولدار شدن صرفن به دنبال سختکوشی و خوب کار کردن به دست میاد. مطالعات دیگه هم این موضوع رو تایید میکنن که آدمهای ثروتمند اصرار دارن که علت موفقیت خودشون رو به کار سخت ربط بدن تا عوامل دیگه مثل شانس و یا در زمان مناسب در جای مناسب بودن.
خب این مساله یکم اوضاع رو بد میکنه. چرا؟ چون یه سری مطالعات نشون دادن که آدمهایی که خودشون رو خودساخته میبینن- به جای اینکه خودشون رو باهوش، سختکوش و همچنین خوششانس ببینن- نسبت به بقیه بخشندگی کمتری دارن و کمتر به فکر کمک به جامعه هستن. و این تفکر که خودساخته هستن و صرفن در اثر سعی و تلاش و استعداد خودشون موفق شدن گاهی باعث میشه به فکر حمایت از یه سری شرایطی که واقعن تو موفقیتشون نقش داشته نباشن: مثل ساختارهای درست اجتماعی یا وضعیت آموزشی جامعه.
اما خوبیش اینه که وقتی به آدمها یادآوری میشه که شانس و اقبال خوب هم تو موفقیتشون تاثیرگذار بوده تمایلشون برای کمک کردن به بقیه و جامعه بیشتر میشه و راحتتر چیزهایی که به دست آوردن رو با بقیه تقسیم میکنن.
سخنرانی مایکل لویس در مورد شانس
دانشگاه پرینستون تو سال ۲۰۱۲ از مایکل لویس Michael lewis نویسندهی معروف دعوت میکنه تا تو مراسم فارغالتحصیلی یه گروه از دانشجوها سخنرانی کنه. لویس تو این سخنرانی غیرمعمول، اول تاکید میکنه که در مورد موفقیتش نباید این مساله که تو یه خانوادهی درستحسابی و متمول به دنیا اومده و تو دانشگاه پرینستون تحصیل کرده رو نادیده گرفت و بعد هم به جای تاکید بر روی سختکوشی و تلاش شروع میکنه اتفاقات وابسته به شانسی رو تعریف میکنه که در نهایت بهش کمک کردن یه نویسندهی شناختهشده بشه. اون تو بخشی از این سخنرانی میگه:
«خب راستش قضیه از این قراره که یه شب من به یه مهمونی شام دعوت شدم و اونجا به طور کاملن اتفاقی کنار همسر یکی از کلهگندههای شرکت برادران سالومون که یه بانک سرمایهگذاری بزرگ تو وال استریته نشستم. بعد از این که یکم با هم گپ زدیم اون خانوم یه جورایی همسرش رو راضی کرد که به من تو برادران سالومون یه کار بده! باید اعتراف کنم که من اون موقع تقریبا هیچی از برادران سالومون نمیدونستم و هیچ ایدهای نداشتم که اصلن چنین بانکی وجود داره. اما بعدا فهمیدم که برادران سالومون دقیقا همون جایی بود که تغییرات بزرگ وال استریت داشت توش به وقوع میپیوست تا در نهایت نسخهی امروزی وال استریت ازش دربیاد. وقتی رسیدم اونجا و من رو سر کارم فرستادن فهمیدم اونجا بهترین جا برای مشاهده و بررسی این دیوونگی در جریانه. و خب برای من… چی از این بهتر؟»
لویس با توجه به تجربیاتش تو سالومون تو سال ۱۹۸۹ کتاب پرفروشش به اسم پوکر دروغگوها رو مینویسه که نشون میده مانوورهای اقتصادی وال استریت چطور دنیا رو تغییر داده.
«بعد از این اتفاق یهو به خودم اومدم و دیدم همه دارن از اینکه من یه نویسندهی ذاتی هستم و استعداد خداداای دارم حرف میزنن. اما خود من به وضوح میدیدم که این قصه یه روی دیگه هم داره، جایی که برخلاف اون چیزی که مردم میگن شانس نقش اول رو بازی میکنه. آخه مگه چقدر احتمال داشت که من تو اون مهمونی شام کنار اون خانوم بشینم؟ یا همین طوری یهویی سر از بهترین شرکت وال استریت دربیارم تا بتونم قصهی اون دوران رو بنویسم؟ و تو اون شرکت هم بهترین شغل ممکن رو بهم بدن که کاملن برای کاری که میخواستم بکنم مناسبه؟
فکر نکنید این حرفی که دارم میزنم یه جور شکسته نفسی یا تواضع کاذبه. یا شاید بشه گفت تواضع کاذبیه که یه حرف مهمی هم برای گفتن داره. اتفاقی که برای من پیش اومد به وضوح نشوندهندهی اینه که چطور موفقیت همیشه با منطق و قوانین تفسیر میشه. مردم هیچ خوششون نمیاد که موفقیت رو با شانس توجیه کنی- مخصوصن خود آدمهای موفق! واقعیت اینه که همین طور که آدمها سنشون بالا میره و موفقیتهای بیشتری به دست میارن بیشتر حس میکنن که موفقیتشون یه جورایی قطعی و ناگزیر بوده.»
خب اینم از قسمت اول مقالهی آقای فرانک. اگه موضوع شانس براتون جذابه یا با خوندن این مطلب جذاب شده منتظر قسمت دوم این مقاله بمونید تا قضیه رو بیشتر باز کنیم. تازه بعدش هم میخوام براتون یه مقالهی دیگه بذارم که نویسندهش معتقده حرفهای آقای فرانک در مورد شانس خیلی هم معقول و منطقی نیست و باهاش مخالفه. من که خودم عاشق این موقعیتهام: این که یه چیزی رو میخونم و فکر میکنم وای چه جالب و بعد یه نظر مخالف میخونم و فکر میکنم ای وای خب اینم که راست میگه! و بعد باید بشینم بزنم تو سروکلهی خودم و اون مساله تا بالاخره موضع خودم رو مشخص کنم.
راستی یه موضوع جالبی که تو سخنرانی مایکل لویس نظرم رو جلب کرد این بود که به نظرم تو کشور ما اتفاقن اگه کسی موفق بشه مردم دوست دارن موفقیتش رو فقط به شانس و موقعیت خانوادگی ربط بدن و علاقهای ندارن باور کنن که تلاش خودش هم خیلی مهم بوده. نظر شما چیه؟
/ سبک تر