ابیاتی با شروع حرف گ برای مشاعره

مسابقه مشاعره نیز به این ترتیب است که شعری که خوانده می شود نفر بعد با آخرین حرف آمده در مصرع دوم باید بیت خود را آغاز کنید در غیر این صورت بازنده خواهد بود.

شروع بیت با حرف گ

شعرهای بسیاری هستند که شروع بیت با حرف گ می باشد. ما در این مطلب تعدادی از این بیت ها را که با حرف گ آغاز می شوند را آورده ایم.

شعر با گ

گر مرد رهی میان خون باید رفت

از پای فتاده سرنگون باید رفت

تو پای به راه در نه و هیچ مپرس

خود راه بگویدت که چون  باید رفت

گربه دولت برسی مست نگردی مردی

باده پر خوردن و هوشیار نشستن سهل است

گرگ اجل یکایک از این گله می برد

وین گله را ببین که چه آسوده می چرد

گوش اگر گوش تو ناله اگر ناله ماست

آنچه البته به جایی نرسد فریاد است

گویند سنگ  لعل شود در مقام صبر

آری شود ولیک به خون جگر شود

گوهر پاک بباید که شود قابل فیض

ورنه هر سنگ و گلی لوء لوء و مرجان نشود

 

گر درطلب گوهر کانی کانی

گر روز و شبان در پی جانی جانی

من فاش کنم حقیت مطلب را

هر چیز که اندر پی آنی آنی

 

گفتم دل و دین بر سر کارت کردم

هر چیز که داشتم نثارت کردم

گفتا تو که باشی که کنی یا نکنی

آن من بودم که بی قرارت کردم

گیرم که زمن در گذرانی به کرم

زین شرم که دیده ای چه کردم چه کنم

 

گفتم چشمم گفت براهش می دار

گفتم جگرم گفت پر آهش میدار

گفتم که دلم گفت چه داری در دل

گفتم غم تو گفت نگاهش میدار

 

گفتم چشمم گفت که جیهون کنمش

گفتم جگرم گفت پر از خون کنمش

گفتم که دلم گفت چه داری در دل

گفتم غم تو گفت که افزون کنمش

گر صلح کنند جمله ی عالم یکسر

مفتون شود بین بشر فتنه و شر

یک جنگ محال است که متروک شود

آن جنگ عروس است و مادر شوهر

گر سوخته دل نئی زمادور که ما

آتش بدلی زنیم کو سوخته نیست

گر بر تن من زبان شود هر مویی

یک شکر تو از هزار نتوانم کرد

گویند صبر کن که تورا صبر بر دهد

آری دهد ولیک به خون جگر دهد

ما عمر خویش به صبوری گذاشتیم

عمر دگر بباید تا صبر بردهد

دقیقی سمرقندی

گذشت و دلنوازی را عزیزم از درخت آموز

که سایه از سر هیزمشکن  هم وا نمیگیرد

استاد شهریار

گنهکاری گنه کرد و پشیمان شد

گنهکار پشیمان را نبخشیدن گنه باشد

گرم شو زمهر و زکین سرد باش

چون مه و خورشید جهانگرد

گرت زدست برآید چو نخل باش کریم

ورت زدست نیاید چو سرو باش آزاد

گرچه دیوار افکند سایه دراز

باز گردد سوی ما آن سایه باز

گر مرید راه عشقی فکر بدنامی نکن

شیخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت*

گر نخل وفا بر ندهد اشک تری هست

تا ریشه در آب است امید ثمری هست

گر زآسمان گزند آید

راست بر پای مستمنود آید

گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر

این مهر بر که افکنم این دل کجا برم

 

گویند خلایق که به دیوانه قلم نیست
من گشتم و دیوانه توکلت علی الله

 

گر می نخوری طعنه مزن مستان را
گر توبه دهد توبه کنم یزدان را
تو فخر بدین کنی که من می نخورم
صد کار کنی که می غلام است آن را

 

گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید
گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید

 

گرت از دست برآید دهنی شیرین کن
مرد آن نیست که مشتی بزنی بر دهنی

 

گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو با نگاهی که زبان من و توست

 

گرد مرد رهی میان خون باید رفت
از پای فقاده سرنگون باید رفت

 

گدایی با تو ارزد بی تو حاشا
خماری با تو شاید بی تو لِلّا
نداری و نخواهی با تو ارزد
که شاهی بی تو یک ارزن نیارزد

 

گو بهار دل و جان باش و خزان باش ار نه
ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست

 

گرفتم ز نادیدنت خون نگریم
چو با دیگری بینمت چون نگریم ؟

 

گاهی گر از ملال محبت برانمت

دوری چنان مکن که به شیون بخوانمت

استادشهریار

 

گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها

تا زودتر از واقعه گویم گله ها را

محمدعلی بهمنی

 

گفت که دیوانه نه‌ای لایق این خانه نه‌ای
رفتم و دیوانه شدم سلسله بندنده شدم

 

گفت که سرمست نه‌ای رو که از این دست نه‌ای
رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم

 

گفت که تو کشته نه‌ای در طرب آغشته نه‌ای
پیش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم

 

گفت که تو زیرککی مست خیالی و شکی
گول شدم هول شدم وز همه برکنده شدم

 

گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی
جمع نیم شمع نیم دود پراکنده شدم

 

گفت که شیخی و سری پیش رو و راهبری
شیخ نیم پیش نیم امر تو را بنده شدم

 

گفت که با بال و پری من پر و بالت ندهم
در هوس بال و پرش بی‌پر و پرکنده شدم

 

گفت مرا دولت نو راه مرو رنجه مشو
زانک من از لطف و کرم سوی تو آینده شدم

 

گفت مرا عشق کهن از بر ما نقل مکن
گفتم آری نکنم ساکن و باشنده شدم

مولانا

 

گاهی اگر با ماه صحبت کرده باشی
از ما اگر پیشش شکایت کرده باشی

 

گاهی اگر در چاه مانند پدر آه
اندوه مادر را حکایت کرده باشی

 

گاهی اگر زیر درختان مدینه
بعد از زیارت استراحت کرده باشی

 

گاهی اگر بعد از وضو مکثی کنی تا
آیینه یی را غرق حیرت کرده باشی

نغمه مستشار نظامی

 

گاهی مسیر جاده به بن بست می رود
گاهی تمام حادثه از دست می رود

 

گاهی همان کسی که دم از عقل می زند
در راهِ هوشیاری خود مست می رود

 

گاهی غریبه ای که به سختی به دل نشست
وقتی که قلبِ خون شده بشکست می رود

 

اول اگر چه با سخن از عشق آمده
آخر خلاف آنچه که گفته ست می رود

 

گاهی کسی نشسته که غوغا به پا کند
وقتی غبارِ معرکه بنشست می رود

افشین یداللهی

 

گویند یافت می نشود گشته ایم ما
گفت آن که یافت می نشود آنم آرزوست

 

گریه بی اختیارم ترجمان سوگ اوست
چون نگریم زین مصیبت اختیار از دست رفت
(یداله عاطفی)

 

گره شد در گلویم ناله جای سیم هم خالی
که من واخواندن این پنجه پیچیده نتوانم

 

گروه کودکان سرگشته چرخ و فلک بازی
من از بازی این چرخ فلک سر در گریبانم

 

گاه به گاه پرسشی کن که زکاه زندگی
پرسش حال دوستان گاه به گاه کردن است

 

گل بجوشید و گلابش همه خیس عرق شرم
که به یک خنده طفلانه چه بود آن همه آزار

 

گدای فقر را همت نداند تاخت تا شیراز
به تبریز آی و از نزدیک حال شهریاران پرس

 

گر از یادم رود عالم تو از یادم نخواهی رفت
به شرط آن که گهگاهی تو هم از من کنی یادی

 

گر نای زهره بشنوی ای دل به گوش هوش
آفاق را به زمزمه مدهوش می کنی

 

گل از دامن فروریز و چو باد از این چمن بگذر
که جز خون دل آخر نقش این دامن نخواهد شد

 

گر از من زشتی ای بینی به زیبایی خود بگذر
تو زلف از هم گشایی به که ابرو درهم اندازی

 

گریان فرشته ایست که در سینه های تنگ
از اشک چشم نشو و نما می دهد به دل

 

گلچین گشوده دست تطاول خدای را
ای گل به هر نسیم نشاید تمایلی

گر دوستان به علم و هنر تکیه کرده اند
ما را هنر نداده خدا جز توکلی

 

گاهی گر از ملال محبت برانمت
دوری چنان مکن که به شیون بخوانمت

گنه از دور زمان است که از چنبر او
آدمی را نه گریز و نه گزیر آمده است
گوش کن ناله این نی که چو لالای نسیم
اشک ریزان به نوای بم و زیر آمده است

 

گر شهریاری خواهی و اقلیم جان از خاکیان
چون قاف دامن بازچین، زیر پر عنقا بیا

 

گر جوانی می کنم پیرانه سر بر من نگیری
شهریارا در بهاران می کند دنیا جوانی

 

گله ای کردم و از یک گله بیگانه شدی
آشنایا گله دارم ز تو چندان که مپرس
گوهر عشق که دریا همه ساحل بنمود
آخرم داد چنان تخته به طوفان که مپرس

 

گر بدین جلوه به دریاچه اشکم تابی
چشم خورشید شود خیره ز رخشانیها

 

گوش زمین به ناله من نیست آشنا
من طایر شکسته پر آسمانیم
گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند
چون می کنند با غم بی هم زبانیم
گفتی که آتشم بنشانی ولی چه سود
برخاستی که بر سر آتش نشانیم

 

گر نمی آیی بمیرم، زانکه مرگ بی امان را
بر سر بالین من جنگ است با چشم انتظاری

 

گرد شمع رخت ای شوخ من سوخته جان
پر چو پروانه کنم باز به پرواز امشب

 

گرد رخسار تو روح القدس آید به طواف
چو تو ترسا بچه آهنگ کلیسا داری

 

 

 

 

 

بیشتر بخوانید :

ابیاتی با شروع حرف ک برای مشاعره

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا