انشانویسی درباره فرار از مدرسه و عواقب آن به صورت خاطره یا داستان

احتمالا در دورهمی های شبانه با بزرگترها و بحث درس و مدرسه و یادآوری قدیم بزرگترهایتان از خاطرات مدرسه برایتان تعریف کردند ، اینکه چگونه در امتحان تقلب می کردند و یا از فرارهای نافرجامشان از مدرسه خاطراتی بگویند ، در این بخش از انشانویسی ها قصد داریم انشانویسی درباره فرار از مدرسه بگوییم شما نیز می توانید از این موضوع و قالب نوشتاری ایده بگیرید .

انشانویسی درباره فرار از مدرسه و عواقب آن به صورت خاطره یا داستان

انشانویسی درباره فرار از مدرسه

هرگاه موضوعی را برای نوشتن انتخاب کردیم، نخست باید قالب آن را مشخص کنیم؛ زیرا هر موضوعی را نمی‌توان در هر قالبی، بیان کرد. تعیین قالب، در نوشتن به ما کمک میکند که نوشته‌ی خود را بهتر و آسان‌تر سروسامان بدهیم. در این مطلب یک انشا درباره عاقبت فرار از مدرسه در قالب داستان کوتاه آمده است که می‌تواند به شما برای ایده گرفتن کمک کند.

شروع انشا :

مقدمه:

همه چیز به نظرم وحشتناک می‌آمد. از صدای زنگ مدرسه که یعنی بیایید داخل کلاس تا در و دیوار سرد و بی روح مدرسه و حرف‌های معلم که کند و حوصله سربر بود و آنقدر کش می‌آمد که مغزم دچار گرفتگی عضلانی می‌شد! هنوز دو هفته نشده بود که به کلاس اول وارد شده بودم و به اصطلاح بچه مدرسه‌ای شده بودم. تصمیم گرفتم فرار کنم!

بدنه:

اولین زنگ تفریح به صدا در آمد و بچه ها با هیاهو به حیاط ریختند. من هنوز نشسته بودم تا کلاس خالی بشود. داشتم فکر می‌کردم کیفم را با خودم ببرم یا نه. در نهایت به این نتیجه رسیدم که بهتر است آن را زیر نیمکت پنهان کنم و بدون کیف از در خروجی مدرسه بیرون بروم. آنقدر ریزه میزه بودم که توجه چندانی را جلب نمی‌کردم. به حیاط رفتم و در میان جمعیت کمی پرسه زدم. آرام آرام به انتهای حیاط رفتم تا به در مدرسه نزدیکتر باشم. ناظم مدرسه را می‌پاییدم که هر وقت حواسم پرت شد در را سریع باز کنم و بیرون بپرم.

ناگهان دو تا از بچه ها با هم گلاویز شدند و عده زیادی دور آن‌ها جمع شدند. ناظم هم سریعا خودش را رساند تا ببیند چه خبر است. فرصت را غنیمت دانستم. در را باز کردم و الفرار…

یکی از بچه ها ناظم را صدا کرد تا صحنه‌ی فرار من را نشان بدهد و زمانی که دیگر از مدرسه خارج شده بودم صدای سوت ناظم را شنیده بودم اما دیگر کار از کار گذشته بود و من از کوچه رد شده و به خیابان رسیده بودم.

خیابان شلوغ نبود اما یک موتور از دور داشت می‌آمد. فکر کردم سریع‌تر از رسیدن او می‌توانم بدوم و خیابان را رد کنم. اما وسط خیابان به هم رسیدیم و من دیگر چیزی نفهمیدم…

چشم که باز کردم در بیمارستان بودم، با پای گچ گرفته و درد شدیدی که قابل توصیف نیست. مادرم گریه می‌کرد و ناظم مدرسه، کمی دورتر با چشم‌هایی نگران به من خیره شده بود. این بار به نظرم چهره‌اش مهربان بود و حتی دلم برایش سوخت.

از زمانی که با پای گچ گرفته در خانه محبوس ماندم و حتی از انجام کارهای معمولی‌ام ناتوان بودم بگذریم. در همین مدت مدیر و معلم به عیادتم آمدند. دانش‌آموز کنار دستی‌ام تلفنی احوالم را جویا شد و همگی به من کمک کردند که در خانه از طریق موبایل مادرم درس‌های مدرسه را مرور کنم و از بقیه دانش آموزان عقب نمانم. مادرم هم در این راه کمکم کرد.

پدر با دلسوزی از اهمیت مدرسه و اینکه درس خواندن یا نخواندن چقدر در سرنوشت ما تاثیر می گذارد برایم حرف زد و من کم کم مشتاق مدرسه رفتن و درس خواندن شدم.

پایان بندی:

روزی که به مدرسه برگشتم موقع ورود به کلاس همه برایم دست زدند و معلم مهربان به من گفت چقدر از سلامتی‌ام همه خوشحالند و چقدر جای من در کلاس خالی بوده است. حالا همه چیز به نظرم زیبا و دوست داشتنی می‌آمد و به افکار بچگانه خودم که منجر به فرار از مدرسه شده بود می‌خندیدم.

 

 

 

بیشتر بخوانید :

انشانویسی درباره خاطراتی که از کلاس اول بیاد داریم

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا