خلاصه داستان قسمت ۱ سریال ترکی نامادری به همراه عکس
در این مطلب از سایت جلویاب شما می توانید خلاصه داستان قسمت ۱ سریال ترکی نامادری را مطالعه کنید، تا انتهای مطلب ما را همراهی کنید. سریال ترکی نامادری، سریالی جذاب و خانوادگی است که تابستان امسال روی آنتن شبکه a tv ترکیه رفت و حالا پخش دوبله فارسیش از شبکه جم تیوی شروع شده. این سریال از همان قسمتهای اول به یکی از سریالهای پربیننده تبدیل شد. فاروق گنجر پس از از دست دادن همسرش افسون از لندن به عمارت خود در استانبول نقل مکان می کند. همراه آنها دستیارش سراپ راه استانبول را در پیش می گیرد. سراپ که نمیخواهد از بچههای فاروک بچهداری کند، قصد دارد با یک فرد ثروتمند ازدواج کند.
قسمت ۱ سریال ترکی نامادری
فاروق همسرش افسون بیماری سرطان داره و برای درمان به خارج از کشور رفتنو تو بیمارستان بستریه اما اونا این موضوعو از بچه هاشون مخفی کردن. ناز و عمر، لیلا همگی هیجان دارن و با مادربزرگشون در حال صبحانه خوردنن آنها دل تو دلشون نیست تا مادرشونو ببینن. افسون با بچه هاش تماس تصویری برقرار میکنه و میگه که بعدازظهر دیگه پیش همیم و میبینمتون انها بهشون میگن که سردار میاد دنبالتون حواستون باشه. فاروق میگه من برم کارهای ترخیصتو بکنم و بیام. او وقتی پیش دکتر میره باهاش حرف میزنه و دکتر حرف های ناراحت کننده ای به فاروق میزنه که او حسابی بهم میریزه و با بهم ریختگی به طرف اتاق میره اما قبل از وارد سدن خودشو جمع و جور میکنه و با لبخند به داخل میره و میگه که همه چیز درست شد میتونیم بریم. همگی در خانه در حال تزیین و اماده کردن همه چیز هستن از باد کردن بادکنک ها بگیر تا اماده کردن میز برای شام. پرواز افسون و فاروق میشینه، فاروق هرچی افسون را صدا میزنه میبینه بیدار نمیشه که میترسه و با ترس تکونش میده که یهو افسون بیدار میشه و میگه چیشده فاروق؟ او با ترس میگه هیچی رسیدیم.
افسون میگه اصلا حوصله راه رفتن ندارم و آروم آروم از اونجا میرن پیش سردار. بچه ها تو خونه منتظرشونن و عمر با یه بادکنک قلبی منتظر تا مادرش بیاد. تو راه افسون حالت تهوع میگیره و سردار ماشینو نگه میداره وقتی افسون لباسشو که کثیف شده عوض میکنه فاروق میره پیشش که میبینه تکون نمیخوره و مرده. فاروق گریه میکنه و میگه الان نه عشقم توروخدا منو تنها نزار من نمیتونم بدون تو و از سردار میخواد به اورژانس زنگ بزنه. فازوق با اورژانس به سمت بیمارستان راهی شده و از اونجا به خانواده اش خبر میده. همگی تو خونه بهم میریزن و گریه میکنن مروت میگه چرا نتونست روز آخر عمرشو تو خونه خودش پیش بچه هاش بمونه و گریه میکنه. بچه ها هنوز تو حیاط نشستن و منتظرن ناز میگه بهتر نیست بریم داخل منتظر بمونیم؟ عمر میگه نه مگه نگفتی هوا تاریک بشه میان الان هوا تاریک شده دیگه الانا میان. مادربزرگشون از تو تراس اونارو میبینه و میگه اخ من چجوری بهتون بگم آخه! و پیششون میره. انها با دیدن چشمای اشکیش میگن چیزی شده مامان بزرگ؟ او میگه مادرتون برای درمان به لندن رفته بود ولی انگاری عمرش کفاف نداد که بیاد شمارو ببینه خیلی دوست داشت ببینتتون و گریه میکنه عمر میگه یعنی نمیاد؟ مادربزرگ میگه نه عمر میپرسه اگه نمیاد پس کجا میره؟ مادربزرگش دستشو میزاره رو قلب عمر و میگه واسه همیشه اینجا عمر نگاهش میکنه دخترها شوکه شدن….