خلاصه داستان قسمت ۱۷ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۱۷ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. این مجموعه با نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران و با نام های Tierra amarga, Once Upon a Time in Cukurova در ترکیه شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال Murat Saracoglu و Faruk Teber می باشند.
خلاصه داستان سریال ترکی روزگاری در چکوروا
داستان این سریال به این شکل است که در حدود سال های ۱۹۷۰ میلادی در استانبول دو جوون که خودشون رو برای ازدواج حاضر میکردن با اتفاقی مواجه میشن که اصلا انتظارش رو نداشتن. ییلماز بخاطر زلیخا دست به قتل میزنه و مجبور به فرار میشه و زلیخا هم اونو تنها نمیذاره. دست تقدیر این دو رو به چوکوروا میکشونه. این دو جوون که با وجود تمام مشکلات مصمم بودن همچنان عاشق هم باشن ولی بعد از آشنایی با خانواده ی یامان که ارباب چوکوروا و صاحب مزارعی که ییلماز و زلیخا در اون کار میکردن بودن، همه چیز تا ابد عوض میشه.
این داستان داستان زندگی ییلمازی است که بخاطر عشقش قاتل شدن رو به جون میخره و داستان زلیخایی که بخاطر عشقش خودش رو مجبور به ازدواجی میکنه که نمیخواد و از طرفی داستان مادر ارباب “هونکار یامان” که برای حفظ گذشته ی پر زرق و برق و همچینین تنها پسرش میجنگه و اربابی که چنان عاشق زلیخا میشه که حتی حاضره برای بدست آوردن عشقش اونو اسیر کنه….
قسمت ۱۷ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
ییلماز را به بیمارستان منتقل کردن و عمل میکنند. وقتی دمیر به خانه می آید، متوجه نبود زلیخا می شود و هونکار سلطان، مجبور می شود واقعیت را به دمیر بگوید. دمیر با عصبانیت، فرار زلیخا را درک نمیکند و سریع سوار ماشین شده تا به سمت استانبول برود. صبح وقتی زلیخا به استانبول میرسد، به سمت زندان می رود و با خوشحالی و ذوق دیدن ییلماز، وارد زندان می شود. زلیخا را به سمت اتاق مدیریت هدایت میکنند. او وقتی وارد اتاق می شود، با دیدن دمیر شوکه می شود. دمیر با عصبانیت، با زلیخا بخاطر آمدن به زندان دعوا کرده و میگوید که زن دمیر یامان حق ندارد به چنین جایی بیاید و بی اجازه او از خانه خارج شود. زلیخا اصرار دارد تا ییلماز را ببینند، اما اصرار او به سیلی از طرف دمیر ختم شده و سپس دمیر او را همراه خودش می برد. دمیر یادش می آید که روزی که برای کمک به ییلماز به زندان آمده بود، ییلماز به او گفته بود که در حقیقت برادر زلیخا نیست و زلیخا زن اوست.
او زلیخا را به دمیر سپرده و دمیر نیز به او اطمینان داده بود که جای زلیخا امن است. دمیر به زلیخا در این باره چیزی نمیگوید. دمیر، زلیخا را برای صبحانه بیرون می برد. او به زلیخا میگوید که دیگر حق ندارد اسمی از ییلماز ببرد و هرگز نمیتواند او را ببیند. زیرا داشتن برادر زن قاتل در شأن خانواده آنها نیست. در عوض او نیز حکم اعدام دمیر را تغییر میدهد. زلیخا بخاطر تهدید دمیر مجبور می شود به حرف او گوش بدهد و سکوت کند. در ویلا، مامور کلانتری با خانه هونکار تماس گرفته و خبر میدهد که ییلماز در بیمارستان است. صبح الدین پنهانی از پشت در به حرفهای او گوش میدهد و نگران است تا بداند که زلیخا به دیدن ییلماز رفته یا نه. در خانه غفور، ثانیه اصرار دارد که شب گذشته زلیخا از خانه فرار کرده و دمیر به دنبال او رفته است.او میگوید که مطمئن است که زلیخا رازی دارد و او آن را پیدا خواهد کرد. غفور سعی دارد ثانیه را گمراه کند تا پیگیر چیزی نباشد. هونکار به گولتن بابت کمک به زلیخا برای فرار کردن شک میکند. او غفور را صدا زده و میگوید که به گولتن شک دارد و از او میخواهد که حواسش به گولتن باشد. وقتی غفور به خانه می رود، گولتن در حال سوزاندن نامه های زلیخا است که برای ییلماز پست نکرده بود.
غفور با دیدن نامه ها، تکه از از آنها را از آتش برمیدارد و میخواند. او مقابل گولتن، خودش را غافلگیر نشان میدهد و سپس به گولتن میگوید که حق ندارد در مورد خواهر و برادر نبودن زلیخا و ییلماز چیزی بگوید و نباید به زلیخا در چیزی کمک کند. او سپس آن تکه نامه را به عنوان مدرکی که شاید روزی به درد بخورد، نگه میدارد. گولتن نیز تکه ای نامه را از آتش بیرون آورده و نگه میدارد. صباح الدین که نگران ییلماز شده، با زندان تماس میگیرد و میخواهد حال ییلماز را بپرسد، اما چون او را نمیشناسند به او اطلاعاتی نمیدهند. شب، دمیر و زلیخا از استانبول به چکوراوا برمیگردند.