خلاصه داستان قسمت ۲۹ سریال ترکی امان از جوانی + عکس
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۲۹ سریال ترکی امان از جوانی را مطالعه می کنید. با ما همراه باشید. این سریال ترکی محصول سال ۲۰۲۰ از شرکت Süreç Film می باشد. کارگردانی این سریال برعهده Deniz Yilmaz و نویسندگی آن را Ayhan Baris Basar, Unal Yeter برعهده داشتند. در این سریال علاوه بر بازیگرانی از جمله آلپ ناوروز در نقش سرهات و جرن ییلماز در نقش زمرد، Ecem Atalay, Cengiz Bozkurt, Ekin Mert Daymaz, Burak Tozkoparan هم به ایفای نقش پرداختند.
خلاصه داستان قسمت ۲۹ سریال ترکی امان از جوانی
احمد به طرف خانه اش در حال حرکت است که آزرا را از پنجره اتاقش میبینه که ناراحته و داره گریه میکنه، احمد ناراحت میشه و ازش میپرسه چیشده؟ حالت خوبه؟ آزرا با نفرت و حرص بهش نگاه میکنه و میگه بعد از آخرین خنجری که بهم زدی بهترم میشم! احمد که نمیدونه ماجرا چیه تو فکر فرو میره و به طرف خانه اش راهی میسه. وقتی به اونجا میرسه میبینه که سوزان و ویسی اونجا هستن. احمد جا میخوره و میپرسه تو خونه من چیکار میکنین؟ سوزان میگه مامان وقتی بارداریه منو فهمید تصمیم گرفتن که من و ویسی اینجا بمونیم تا راحت باشیم احمد با کلافگی به طرف خانه خودشون راهی میشه. وقتی به خانه میرسه میز شام را میبینه که رنگارنگه و جا میخوره، همان موقع چاعلا از آشپزخانه بیرون میاد که احمد شوکه میشه و میپرسه اینجا چخبره؟ هاجر میگه صبح مگه ندیدی دختره خانواده اش کنار زدنش منم دیدم جایی نداره بمونه گفتم بیاد با ما زندگی کنه تا زمانیکه اوضاعش درست بشه احمد انقدر عصبی میشه که نمیدونه باید چیکار کنه و سرجاش میشینه ولی اصلا به غذا لب نمیزنه ولی چاعلا با زور از غذاها بهش میده تا بخوره. احمد موقع خواب میره تا مسواک بزنه که چاعلا هم سریعا پیشش میره و باهاش عکس میگیره. احمد از کارهای او حسابی کلافه شده و با عصبانیت عکس را پاک میکنه و بهش میگه حالا که تو باهام بازی میکنی منم باهات بازی میکنم. چاعلا با خوشحالی بهش لبخند میزنه و میگه چقدر خوبه که باهمدیگه بازی می کنیم احمد از پرو بودن او خسته شده و با کلافگی از خونه بیرون میره و به سمت خرابه راهی میشه. وقتی به اونجا میرسه میبینه که چاوی و زولا هم اونجان. زولا به چاویمیگه باید برگردیم ایتالیا از وقتی اومدیم زندگی باباهامونم خراب کردیم اینجوری برگردیم حداقل اونا راحت به زندگیشون میرسن!
فردای آن روز دو نفر وارد محله میشن که زکریا و عارف با دیدن اونا فکر میکنن توریستن و به طرف رستوران های خودشون میبرن. عارف آنها را به طرف رستوران خودش میبره و میگه فردا میفرستمشون به رستوران تو. هاجر با دیدن اونا بهشون خوش آمد میگه و میگه خیلی خوش اومدین از طرفی زولا و چاوی را هم صدا میزنن. چاوی وقتی به اونجا میره با دیدن مادرش حسابی خوشحال میشه و او را در آغوش می گیرد سپس زولا از راه میرسه و با دیدن مادرش همدیگر را بغل و ابراز دلتنگی میکنن. زکریا و عارف وقتی میفهمن اونا مادر های زولا و چاوی هستن جا خوردن و با ترس به همدیگه نگاه میکنن. هاجر و نوریه میگن این فکر ما بود میخواستیم سورپرایزتون کنیم. احمد خواب میبینه که با چاعلا ازدواج کرده و ۳تا بچه دارن، آنها سر میز صبحانه نشستن که آزرا و زولا دست تو دست هم به اونجا میان برای صرف صبحانه. آنها سر میز مینشینند و آزرا به زولا میگه اگه بچه های ما هم به دنیا بیان دیگه سر این میز جا نمیشیم، احمد با تعجب و حالتی شوکه شده بهشون چشم دوخته. آزرا عکسی سلفی میگیره برای یادگاری و احمد را صدا میزنن تا تو عکس بیاد اما اون که حسابی شوکه شده از جاش تکون نمیخوره. احمد از خواب بیدار میشه و وقتی میبینه همش خواب بوده خداروشکر میکنه، همان موقع چاعلا واسش صبحانه آورده و صداش میزنه که از ترسش از رو تخت میوفته، چاعلا لبخند میزنه و میگه آخی ذوق زده شد صدامو شنید! هاجر و نوریه با مهمان هاشون سر میز نشستن و در حال خوردن صبحانه هستن. زولا و چاوی میگن چرا بهمون خبر ندادین؟ میومدیم فرودگاه استقبالتون! هاجر و نوریه میگن این فکر ما بوده، گفتیم کسی نفهمه که اون پدرهای بی لیاقتتونم فرار نکنن!
زکریا از ترس میلرزه و به عارف میگه حالا باید چیکار کنیم؟ بدبخت شدیم! عارف میگه همونجوری که اونا دارن با ما بازی میکنن ما هم ازشون فرار میکنیم. نوریه و هاجر به آنها میگن امشب عروسیه تو محله میتونین شما هم بیاین تا اونجا همه ی مردها را زیر نظر داشته باشین و اینجوری پدرهای پسرهاتونو پیدا کنین! عارف در حالیکه عینک زده و کلاه گذاشته از اونجا داره رد میشه که هاجر بهش میگه زشته بیا بشین سر میز با مهمونا صبحانه بخوریم عارف ناچارا میشینه. هاجر میگه این چه سرو وضعیه؟ چرا عینک زدی؟ کلاه گذاشتی؟ در بیار زشته! عارف میگه آفتاب چشممو اذیت کرده زدم که نور نخوره بهش کلاهم واسه اینکه به سرم آفتاب نخوره! زکریا در حالیکه عینک زده و کلاه گذاشته، بادبزن هم دستشه و میگه میخوام برن بازار خرید اما نوریه میگه نمیخواد الان بری بیا اینجا یه چای حداقل بخور بعد برو. مادر زولا سرمیز میگه راستی اون عکسی که گم کرده بودم را پیدا کردم هاجر و نوریه خوشحال میشن و میگن بیار ببینیم چجورین! عارف میگه حالا سر غذا نمیخواد تخم مرغاتون سرد میشه! هاجر میگه نه بابا الان ۱ ماهه که منتظریم اون عکسو ببینیم و ازش میخواد عکسو بده تا ببینن. احمد از دست چاعلا میخواد فرار کنه چاعلا میگه کجا میری؟ احمد با کلافگی میگه سر کار! چاعلا میگه پیشرفت خوبی بود نگفتی به تو چه! یکدفعه یاد خبرنگارا میوفته و میگه وای نه و به دنبال احمد میره تا جلوشو بگیره که تو راه خبرنگارا اونارو میبینن و به طرفشون میان که چاعلا دستشو میگیره و از اونجا فرار میکنن. مادر زولا سر چمدانش میره و دنبال عکس میگرده که زولا بلند میشه و میگه حالا الان نمیخواد مامان جون بشین صبحانه تو بخور بعدا اما هاجر میگه نه پسر بزار کارشو بکنه! عارف و زکریا به شدت ترسیدن…..