خلاصه داستان قسمت ۴۳ سریال ترکی امان از جوانی + عکس
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۴۳ سریال ترکی امان از جوانی را مطالعه می کنید. با ما همراه باشید. این سریال ترکی محصول سال ۲۰۲۰ از شرکت Süreç Film می باشد. کارگردانی این سریال برعهده Deniz Yilmaz و نویسندگی آن را Ayhan Baris Basar, Unal Yeter برعهده داشتند. در این سریال علاوه بر بازیگرانی از جمله آلپ ناوروز در نقش سرهات و جرن ییلماز در نقش زمرد، Ecem Atalay, Cengiz Bozkurt, Ekin Mert Daymaz, Burak Tozkoparan هم به ایفای نقش پرداختند.
خلاصه داستان قسمت ۴۳ سریال ترکی امان از جوانی
عارف و زکریا تو میدان نشستن و درباره استرسی که دارن باهم صحبت میکنن زکریا میگه من هنوز که هنوزه داره تن و بدنم میلرزه، عارف میگه آره بابا ما هم خوب آدمیم هی بگو نگو راه انداختن! احمد تو خرابه در حال جمع کردن وسایلش هست که زولا میگه حالا چرا داری لباساتو جمع میکنی؟ احمد میگه دیگه شما اینجایین دیگه منم باید جمع کنم برم! زولا میگه اینجا بزرگه تو هم میتونی بمونی میخوای بری واسه چی؟ احمد میگه هوا سرد بشه باید چیکار کنم؟ زولا میگه خوب وقت که داریم تا بخواد هوا سرد بشه یه کلبه درست میکنیم احمد قبول میکنهدو میگه خیلی خوب اینم فکر خوبیه. ویسی به اونجا میره و به احمد میگه من خیلی از دستت ناراحتم! از بچگی دور از چشم همه باهم بودین حالا کاری که نباید میکردینو کردین حالا بعد از این همه سال چطور تونستی با اون دختر این کارو بکنی؟ چطور اون دلشو شکوندی؟ چاوی از راه میرسه و میگه راست میگه! چطور تونستی همچین کاری با خواهر من بکنی؟ خجالت نکشیدی؟ خوشت میاد یکی با خواهر خودت همچین کاری بکنه؟ ویسی یکدفعه میگه تو چی میگی این وسط؟ به تو چه ربطی داره؟ چاوی میگه یعنی چی به تو چه ربطی داره؟ آزرا خواهرمه دیگه همونجوری که تو برادرمی آزرا خواهرمه دیگه! باباهامون یکین! ویسی جا میخوره که زولا میگه چی میگی چاوی؟ معلوم هست داری چی میگی؟ متوجهی که همه چیزو گفتی بهش؟ چاوی میگه مگه ویسی نمیدونست؟ ویسی از حال میره. زکریا و عارف به طرف رستوران هایشان میرن که بهم میگن اصلا حوصله کار کردن ندارن زکریا پیشنهاد میده که کلا امروزو تعطیل کنن و کار نکن. سپس بعد از کمی حرف زدن متوجه میشن که برای پسرهایشان اصلا پدری نکردن و خاطره خواستی باهاشون ندارن وایه همین تصمیم میگیرن اون روز را باهم بگذرونن.
ویسی وقتی به هوش میاد میگه وای خداروشکر بیدار شدم نمیدونین چه خواب بدی میدیدم که و میگه خواب دیدم چاوی داداش منه و سروع میکنه به خندیدن که وقتی جدی بودن اونارو میبینه میگه خواب نبود نه؟ زولا بهش میگه که من و احمد هم برادریم سپس ویسی میگه دیگه کیا میدونن این قضیه رو؟ انها میگن هیچکی ویسی میپرسه باباها چی؟ آنها بهش میگن که چرا اونا میدونن و چلی به کسی دیگه ای نباید بگی. ویسی میگه به مامانا چجوری بگیم؟ احمد میگه نباید بگیم چون اونجوری احتمال داره باباها زنده نمونن! ویسی با عصبانیت میگه چقدر خوب کنار اومدی باهاش! زولا و چاوی پیش عارف و زکریا میرن که ببینن چی کارشون دارن آنها بهشون میگن که بریم باهم وقت بگذرونیم سپس به پارک میرن و زولا، چاوی را به یاد کودکی سوار تاپ میکنن. انها باهم به ماهیگیری میرن سپس تو چادر میخوابن و استراحت میکنن. احمد به کافه میره که چاعلا با عصبانیت بهش میگه کجا بودی؟ از صبح که رفتی چیزیم که نگفتی هرچیم زنگ میزنم جواب نمیدی کجا بودی؟ چیکار میکردی؟ با کی بودی؟ احمد میخواد جوابشو بده که ودر و مادر چاعلا وارد کافه میشن و میگن اینجا چخبره؟ دعوا میکردین؟ چیشده؟ احمد ظرفی رو میز میزاره و میگه راسیتش رفتم ظرفی که چاعلا خوشش اومده بود بگیرم چون اگه چیزی که میخوادو پیدا نکنم و نگیرم غر زدنشو باید گوش کنم چاعلا سعی میکنه ازش عذرخواهی کنه و دستشو میگیره که احمد دستشو پس میزنه پدر چاعلا میگه بهتره امشب احمدو تنها بزاری دخترم سپس به او و مادرش میگه شما برین تو ماشین تا من بیام. پدر چاعلا به احمد میگه از دستش ناراحت نباش بزار پای تک فرزند بودنش که لوسش کرده سپس بعد از کمی حرف زدن از اونجا میره. موقع رفتن پدر چاعلا با زکریا و عارف روبرو میشه. ویسی تو تراس رستوران ایستاده و با دیدن عارف و زکریا صداشون میزنه.
آنها وقتی به اونجا میرن میگن چیشده؟ ویسی میگه میخوام بهتون یه چیزی بگم، همه تو دوران جوانی اشتباهاتی انجام دادن مهم اینه که فراموش بشه و ازشون درس بگیرین زکریا و عارف جا میخورن و میگن چی میگی؟ ویسی میگه درس زندگی میدم و یه داستانیو تعریف میکنه که یه کشیشی لب رودخانه میره میبینه زنی اونجا وایساده و نمیتونه رد بشه اون کیشیش بهش میگه بیا کولت میکنم میبرمت اونور، موقع برگشت به کلیسا اون یکی کشیش بهش میگه ما نباید دست بزنیم به زن ها تو گناه کردی! او بهش میگه من فقط ردش کردم اما تو که تا الان تو ذهنت نگه داشته بودی بیشتر گناه کردی! بله باید افکار آدم پاک و تمیز باشه و میره. زکریا و عارف سر در نمیارن و میگن نکنه چیزی فهمیده؟ سپس یقه ی زولا و چاوی را میگیرن و میگن شماها چیزی به ویسی گفتین؟ زولا میگه من نه چاوی گفت، آنها چاوی را دعوا میکنن که چاوی میگه داداش ویسی به کسی چیزی نمیگه مطمئنم. زکریا میگه من باباشم بهش اعتماد ندارم بعد تو چجوری میگه به کسی چیزی نمیگه؟ زکریا و عارف میگن باید واسش یه کاری کنیم تا دلشو بدست بیاریم زکریا پیشنهاد جشن نامزدی عقدی چیزیو میده که نگرفتن واسشون عارف میگه چیزی باشه که توش طلا نخریم چاوی میگه تولدش فرداست! انها تصمیم میگیرن که واسش جشن تولد بگیرن. شب موقع خواب زکریا به نوریه و عارف به هاجر پیشنهاد جشن تولد را میگن اونا فکر میکنن که ویسی مریض شده یا داره میمیره که دارن بهش توجه میکنن اما زکریا و عارف میگن که خیلی ندید گرفتیمش و عذاب وجدان گرفتن آنها خوشحال میشن از این فکرشون و قبول میکنن. نوریه دلتنگ دخترش شده و به اتاقش میره و بالشتشو بغل و گریه میکنه. هاجر هم دلتنگ پسرش شده و از پنجره اتاق بیرونو نگاه میکنه که شاید احمد رد بشه و ببینتش. فردا همگی آماده تولد میشن و جلوی رستوران میرن که از هم میپرسن حالا چجوری ویسی و سوزانو بگیم بیان؟ عایشه میگه صبح زود رفتن بیرون هرسال تولد ویسی دوتایی میرن بیرون جشن میگیرن. آنها میپرسن دوتایی؟ آخی……
بیشتر بخوانید:
خلاصه داستان قسمت اول تا آخر سریال ترکی امان از جوانی + عکس