خلاصه داستان قسمت ۴۴ سریال ترکی امان از جوانی + عکس
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۴۴ سریال ترکی امان از جوانی را مطالعه می کنید. با ما همراه باشید. این سریال ترکی محصول سال ۲۰۲۰ از شرکت Süreç Film می باشد. کارگردانی این سریال برعهده Deniz Yilmaz و نویسندگی آن را Ayhan Baris Basar, Unal Yeter برعهده داشتند. در این سریال علاوه بر بازیگرانی از جمله آلپ ناوروز در نقش سرهات و جرن ییلماز در نقش زمرد، Ecem Atalay, Cengiz Bozkurt, Ekin Mert Daymaz, Burak Tozkoparan هم به ایفای نقش پرداختند.
خلاصه داستان قسمت ۴۴ سریال ترکی امان از جوانی
ویسی و سوزان باهمدیگه به کافه میرن و اونجا سوزان واسش کیک گرفته و بعد از فوت کردن شمع هایش سوزان دست میزنه و تبریک میگه سپس ازش میخواد تا آرزویی که کرده را بگه اما ویسی نمیگه سوزان قهر میکنه و میخواد بره که ویسی پاشو میگیره و نمیزاره بره. بالاخره به خانه شان میرسن. خانواده عارف و زکریا تو خانه پنهان شدن تا انها را سورپرایز کنن. زکریا از دیدن مختار اونجا تعجب میکنه و میگه تو اینجا چیکار میکنی؟ پسر مختار هم اونجاست و به عایشه پیشنهاد میده تا باهمدیگه قرار بزارن و بیرون برن عایشه میگه الان داری به من پیشنهاد دوستی میدی؟ او میگه آره اگه قبول کنی خوشحال میشم اگه قبول نکنی میگم شوخی کردم عایشه میخنده و میگه چقد بانمکی! سوزان و ویسی باهمدیگه تو خانه شان دعوایشان میشود، سوزان میگه تو داری یه چیزیو از من مخفی میکنی، زود بگو! ویسی میگه نه تو داری الکی یه چیزیو بزرگ میکنی به خاطر هورموناته، سوزان عصبی میشه و میگه اگه نگی باید از این خونه بری! ویسی رو حرفش میمونه و میگه داری واسه یه چیز الکی رابطمونو خراب میکنی، اما سوزان رو حرف خودش میمونه. ویسی میگه اصلا حالا که اینجوریه من همینجا میشینم و جایی نمیرم! سوزان میگه اِ اینجوریه باشه پس من میرم. ویسی جلوشو میگیره که درآخرموفق نمیشه و سوزان ویسی میرن سمت آشپزخانه رستوران های پدرهاشون. بعد از رفتن آنها هاجر و نوریه به هم میگن اینا چشون بود؟ نوریه میگه نمیدونم مگه نشنیدی میگه ویسی یه رازیو داره ازش پنهان میکنه هاجر تایید میکنه. سوزان و ویسی متوجه میشن که کسی تو رستوران ها نیست سپس به بیرون میان و همان موقع آنها را میبینن که دارن از خانه آنها بیرون میان. سوزان تعجب میکنه و میگه شما تو خانه ما چیکار داشتین؟ همه ی آنها باهم آهنگ تولدت مبارک برای ویسی میخوانند و شمع های کیکشو روشن میکنن.
ویسی با دیدن آنها حسابی سورپرایز میشه و با ذوق به سمتشون میره و میگه واسه من کیک خریدین؟ زکریا میگه نه پسرم واسه چی بخریم وقتی این همه آشپز خوب داریم! نوریه ازش میخواد تا شمع های کیکشو فوت کنه ویسی میگه همان آرزویی که صبح کردمو الانم می کنم که تا آخر عمر باخوشحالی کنار عزیزانم و خانواده ام زندگی کنم و شاد و خوشبخت باشیم اول از همه هم با زن و بچه ام همه ایشالله میگن و شمعو فوت میکنه. سوزان از آرزوی ویسی خوشش میاد ولی به روی خودش نمیاره. آزرا به نوریه زنگ میزنه او حسابی خوشحال میشه و با حرف زدن رفع دلتنگی میکنه زولا میخواد با آزرا حرف بزنه که آزرا به مادرش میگه که کار داره صداش میزنن الان وقت نداره زولا میگه اشکال نداره بعدا بهش زنگ میزنم. بعد از قطع تماس آنها میگن بریم سر کارهامون دیگه که ویسی میگه هنوز کیکو نبریدم که! عارف پنهانی میگه مختار هم هست یه تنه نصف کیکو میخوره بزار بره بعد. بعد از رفتنشون ویسی به چاوی و زولا میگه شما بمونین کارتون دارم سپس به دیوار می چسبونتشون و درباره همان موضوع پدرهاشون باهاشون دعوا میکنه و بهشون میگه به خاطر شماها سوزان منو تو خونه راه نمیده و باهام قهره اگه یه کاری نکنین که باهام آشتی کنه میرم همه جیزو بهشون میگم! زولا و چاوی بهش میگن اگه بگی مامان هاجر و نوریه اونارو از خونه بیرون میندازن بعد اونا کجا میرن؟ و به حالت تهدید میگن میان خونه شما با شماها زندگی میکنن اونجوری با دوتا بابا هم خونه میشی! ویسی میگه بیان مشکلی ندارم بابامه دیگه بی عاطفه نیستم که ولشون کنم! چاوی و زولا به عارف و زکریا همین حرف هارو انتقال میدن که آنها میگن باید خودمون یه کاری بکنیم و دست به کار بشیم!
چاعلا با احمد به سر قرار با مادر و پدرش میره برای خوردن صبحانه. اونجا پدر چاعلا میگه من تازگیا خیلی عجول شدم و نمیتونم صبر کنم. سپس به احمد میگه تو میدونی که من پسر ندارم و همیشه میخواستم یه دامادی گیرم بیوفته که دست راستم بشه و بتونم همه کارامو بسپارم بهش که خدا به حرف دلم گوش کرده. سپس به احمد پیشنهاد میده تا پیشش بره و باهاش کار کنه که احمد قبول نمیکنه و میگه کارمو تو کافه دوست دارم. چاعلا پدرش بهش میگه تو یه چیزی بگو بهش! چاعلا دست احمد را میگیره و میگه نه بابا جون من یکبار احمد را به کاری که دوست نداشت وادار کردم دیگه نمیخوام همچین کاری کنم اگه کار تو کافه را دوست داره کمکش میکنم و کنارش میمونم. وقتی به کافه میرسن احمد به چاعلا اینم یه بازی جدیده آره؟ تو میدونستی بابات میخواد همچین چیزی بگه به خاطر همین منو بردی اونجا تا باهم صبحانه بخوریم آره؟ چاعلا میگه نه من که به جات صحبت کردم قضیه را حل کردم! چرا عشقمو به خودت نمیبینی؟ چرا منو جدی نمیگیری! همه تلاشمو دارم میکنم تا بهم علاقه مند بشی! احمد باهاش دعوا میکنه و میگه به این میگی دوست داشتن؟ مگه زوری میشه؟ اگه دوستم داری پس بزار برم اما چاعلا با عصبانیت میگه حق نداری جایی بری! احمد میگه تو هیچ وقت منو بدست نمیاری بعد ۶ ماه که تموم شد ببینم چجوری میخوای منو نگه داری و میره. شب زکریا با زولا لب دریا میره و باهاش درد و دل میکنه که چند وقت دیگه ویسی پدر میشه و منو درک میکنه که وقتی نتونی کاری کنی واسه خانواده ات چه حسی میگیری. سپس گریه میکنه و میگه که نوریه، عایشه، آزرا ناراحتن و من نمیتونم کاری کنم و از زولا میخواد تا کمکش کنه و آزرا را برگردونه. فردای آن روز زولا در رستوران میبینه که نوریه حالش بده و تو فکر فرو میره….
بیشتر بخوانید:
خلاصه داستان قسمت اول تا آخر سریال ترکی امان از جوانی + عکس