خلاصه داستان قسمت هفتم سریال مستوران از شبکه یک

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت هفتم سریال مستوران از شبکه یک را می خوانید، با ما همراه باشید. این سریال به کارگردانی مسعود آب پرور و تهیه کنندگی عطا پناهی ساخته شده است. این سریال روایتگر داستانی کهن در دوران صفویان و غزنویان است و ماجرایی که در آن با حمله قبیله وحشیان، کودکی به طرز مرموز دزدیده می شود و مادر داغدار می گردد؛ حال او به دنبال راهیست تا به هر قیمت کودکش را پس گیرد امّا موانع زیادی بر سراهش خواهد بود.

قسمت هفتم سریال مستوران

وحشیان جهان دخت را به سیاه چاله انداخته اند و او را شکنجه می دهند، غزال خواهرش بالای سرش ایستاده می خواهد به خاطر خیانتش به آن ها و رفتن به مستوران زنده زنده بسوزاند که یکی از هم قبیله ای هایش صدایش می کند و می گوید کاروانی از سمت شهر به سمت ما می آید و همه با هم می روند…
صمصام در خانه گوشه ای نگران نشسته است و صائب هم گشنه اش شده و بهانه گیری می کند.
لطیفه در خانه از عزای پسرش زانوی غم بغل گرفته و از لیص می خواهد هر طور شده کسی که این آتش را به دامان شان انداخته را پیدا کند…
لیص به بازار رفته است که شاور را آن جا در حال پخش کردن خرما و خیرات به نیت پسرش می بیند و عصبی به حجره حبیب بیک می رود، شاور با روی خوش به مغازه او می رود و خرما بهش می دهد و تسلیت می گوید و نگاهش به انگشتر لیص می خورد و می گوید نگینش لق شده و همین روز ها است که بیافتد و می رود…
لیص به سمت بساط کار او می رود و می گوید چه از جونم می خواهی و تا کی کینه ات را در سینه نگه می داری که او می گوید تا زمانی که هر آن چه تو داری را به دست بیاورم…
وحشیان به کاروان حمله کرده اند و هر چه دارند را از آن ها می گیرند ولی چیز زیادی عایدشان نمی شود و همه بار آن ها زغال است.
جهان دخت در حال فرار است که همان دزد لطف علی جلویش را می گیرد و مانع فرارش می شود، جهان دخت او را تهدید می کند که اگر اجازه به رفتنش ندهد، به غزال می گوید که برای کشتن لطف علی او بهش کمک کرده که صلت او را می زند و روی زمین می اندازتش…
غزال به سیاه چاله بر می گردد و با دیدن جای خالی جهان دخت عصبی می شود اما صلت آرامش می کند و می گوید او هنوز تو چنگ تو است…
صمصام حیران از بر نگشتن جهان دخت به سمت دروازه شهر می رود و حال خوشی ندارد… لیص با چهار سواره صحبت می کند و به هر کدامشان می گوید به یک سمت بروند و با در دست داشتن نقاشی لطف علی به دنبال تک پسرش بگردند و راهیشان می کند…
بعد از رفتن سواره ها حبیب بیک به سمت لیص می رود تا آرامش کند اما او می گوید کدام پدری خودش با دست های خودش قبر دروغین برای پسرش می کند و آرام می ماند که من بتوانم…
لیص با تاریک شدن هوا به خانه بازگشته است که لیطفه صدایش می کند و می گوید مهمان داریم و به داخل خانه دعوتش می کند. او به داخل خانه می رود و شاور و خانواده اش را می بیند.
نورا و شاور می گویند برای عرض تسلیت آمده ایم و شروع به حرف زدن می کنند، شاور با حرف هایش چنگ به دل لطیفه می زند و دلش را می سوزاند که نورا به سمتش می رود و لیص هم دست شاور را می برد و از خانه بیرونش می کند و کیسه ای پر از سکه بهش می دهد، اما شاور آن را جلویش پرتاب می کند و می گوید من پول نمی خواهم، آبرویت را می خواهم و می رود…
صمصام در خانه شاور نشسته است و با رسیدنش به او می گوید حسابی نگران جهان دخت است و اگر بر نگردد با دست های خودش پوست تن او را می کند، شاور هم بیخیال نگاهش می کند و می گوید وحشی به وحشی نمی زند و او سالم تر از من و تو بر می گردد…
صائب که از صبح هیچی نخورده بهانه گیری می کند، صمصام هم او را به خانه لیص می فرستد و می گوید به آن جا برو شاید خاله لطیفه نانی به تنور انداخته باشد و بتوانی بخوری…
لطیفه خاتون در خانه لباس های لطف علی را در بقچه ای جمع کرده است و رو به لیص می گوید این ها را کنار قبر پسرم خاک کن تا کمتر داغ دلم تازه شود…
لیص در خواب است و خواب می بیند که عمه نسا او را به خاطر دروغ گفتن دعوا می کند و او حسابی بهم می ریزد، با روشن شدن هوا لیص بقچه لباس را بر می دارد به سمت بازار می رود و حرف های نسا خاتون و شاور در سرش مرور می شود و ناچار به خانه بر می گردد.
لیص، همسرش لطیفه را صدا می کند و می گوید گورستان کرده ام و می خواهم توام همراهم بشوی و با هم می روند…
غزال سوار بر اسب است و جهان دخت را پیاده در کوه و بیابان راه انداخته است، جهان دخت سعی می کند با حرف هایش غزال را به مهربانی دعوت کند ولی غزال کینه زیادی از او دارد و بعد از مسافتی که می روند، خودش هم پیاده می شود و او را در غاری می اندازد.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا