خلاصه داستان قسمت ۱۲۶ سریال ترکی گودال

در این مطلب از سایت جدولیاب می توانید شاهد خلاصه داستان قسمت ۱۲۶ سریال ترکی گودال باشید، با ما همراه باشید. سریال گودال ( به ترکی چوقور – به انگلیسی The Pit ) توسط کمپانی Ay Yapim ساخته شده است. تیم کارگردانی آن را Sinan Ozturk و Ozgur Sevimli تشکیل داد. نویسندگی این اثر با Gokhan Horzum بود. سریال ترکی گودال Cukur یکی از محبوب ترین درام های ترکی ۲۰۱۷ است. این درام اکشن و جنایی مخاطبین زیادی را به خود اختصاص داده است. شبکه نمایش دهنده این سریال Show TV می باشد. بازیگران این سریال عبارتنداز؛ آراس بولوت اینملی، دیلان چیچک دنیز، ارکان کسال، ریهان ساواش، مصطفی اوستونداگ، اونر ارکان، ارکان کولچاک کوستندیل، رضا کوجااوغلو، نبیل سایین.

قسمت ۱۲۶ سریال ترکی گودال

خلاصه داستان سریال ترکی گودال Cukur

Kocovali یک خاندان جنایتکار و قدرتمند در منطقه Cukur استانبول هستند. ادریس کوکوالی بزرگ خانواده است. او برای محافظت ازا ین خانواده هر کاری می کند. ادریس چهار پسر دارد. کومالی، قهرمان، سلیم و یاماک. کومالی پسر ارشد خانواده در زندان است. قهرمان پسر دوم ادریس به جای برادرش فعالیت ها را رهبری می کند. سلیم که سومین فرزند خاندان است خیلی خوب در زمینه شغل خانوادگی عمل نمی کند. یاماک که پسر کوجک خانواده است علاقه ای به شغل خانوادگی ندارد. او زندگی کاملا متفاوتی را دنبال می کند. با ورود Vartolu که رقیب حریص و قدرتمند خاندان کوکوالی ست، مواد مخدر به منطقه می رسد. ادریس کوکوالی پیشنهاد وارتلو را برای پخش مواد مخدر در منطقه نمی پذیرد. با مخالفت خاندان کوکوالی افراد وارتلو قهرمان کوکوالی را می کشند. ادریس پس از مرگ پسرش به شدت می شکند. حال کسی نیست تا انتقام را بگیرد. قهرمان کشته شده است و سلیم قادر به گرفتن انتقام نیست. از طرفی برادر بزرگ هم در زندان است. یاماک تنها کسی ست که برای خانواده مانده است تا انتقام بگیرد. تا خانواده را روی پا کند. اما او می خواهد دور از خانواده باشد. او با دختری به نام Sena می خواهد زندگی آرامی داشته باشد. اما این امکان ندارد. صبح عروسیش، یاماک مادرش را می بیند. از داستان اتفاقات Cukur آگاه می شود. پس تصمیم می گیرد به محله خود باز گردد. او سنا را رها می کند. یاماک با رها کردن سنا به چرخه جنایت و خشونت خانواده باز می گردد.

خلاصه داستان قسمت ۱۲۶ سریال ترکی گودال

قاضی دوباره سراغ وارتلو و مدد می رود و به انها می گوید:« میدونم شمارو رشید فضل الله فرستاده .فقط اعتراف کنین. سرتون رو هم تکون بدین میشه! » آنها چیزی نمی گویند و قاضی باز هم با عصبانیت می رود. وقتی جلاسون در حال دزدیدن ماشین است، جومالی، متین و کمال از راه می رسند. جلاسون همه چیز را برایشان تعریف می کند. جومالی رو به او می گوید: «خداتو شکر کن که کمبود نفر داریم داماد! » یاماچ در انباری چتو را دست و چشم بسته روی صندلی بسته است. ماحسون همراه افرادش و پسر قاضی سر می رسد. ماحسون به افرادش می گوید همین که چتو را گرفتند شروع به شلیک به طرف یاماچ بکنند. اما یاماچ فکر همه چیز را کرده و علیچو را به عنوان تک تیر انداز آن بالا گذاشته. ناگهان کمال و متین و جومالی به همراه جلاسون با کامیون بدون این که یاماچ خبر داشته باشد از راه می رسند و چتو و یاماچ را همراه خود می برند. ماحسون به شدت عصبانی می شود و دنبال انها می دود. جومالی رو به یاماچ می گوید: «دیدی تا من نگفتم تموم نمیشه! » اما یاماچ چتو را از در پشتی کامیون در حال حرکت رها می کند. جومالی از این حرکت یاماچ جا می خورد و عصبانی می شود. یاماچ می گوید: «بهت گفته بودم تا وقتی هردوتاشون رو نکشی نباید کاری بهشون داشته باشی. »

سنا به سلیم که دم در است خبر می دهد که کاراجا می آید و اگر دلش خواست می تواند بماند و ببیندش و اگر هم نه برود و خودش هم از خانه بیرون می رود تا به استقبال کاراجا برود. سلیم از پشت پنجره سلطان را می بیند که دچار خفگی شده و داخل خانه شده به پشت او می زند و غذایی که در گلویش پریده بود را بیرون می اورد. سلطان حالش کمی بهتر می شود. از طرفی سنا به دیدن کاراجا در پارکی می رود و درمورد ادریس و سلطان می گوید. کاراجا با درماندگی می گوید که فعلا نمی تواند به دیدنشان بیاید اما سنا حتما باید بیاید چون حال اکشین خوب نیست. سنا قول می دهد که به زودی به دیدنشان بیاید. سنا وقتی به خانه برمی گردد آمبولانس جلوی در را می بیند و نگران اسم سلطان را صدا می زند. اما دکتر می گوید که حال سلطان خوب است و نیازی به نگرانی نیست. ادریس و عمو هم سر می رسند و دکتر به انها می گوید: «قبل از این که ما بیایم به موقع اقدام شده بود. الان مشکلی ندارن. » سنا شروع به گریه کردن می کند و می گوید که همه چیز تقصیر او بوده که برای پنج دقیقه بیرون رفته است. ادریس دست او را می گیرد تا کمی دلداری اش دهد. کمی که می گذرد سنا به ادریس و عمو می گوید که کسی که سلطان را نجات داد و دکتر را خبر کرد هم سلیم بوده. ادریس از پشت پنجره به سلیم خیره می شود… جومالی سوئیچ ماشین را به جلاسون می دهد و به او می گوید که برود و دوستانش را نجات بدهد. جلاسون با خوشحالی از او تشکر می کند. مصطفی همین که ماشین را می بیند به مشتری اش که همان ارسوی است زنگ می زند. یاماچ رو به جومالی می گوید که باید به خاطر تلاشی که وارتلو و مدد برای نجات او کردند خودش برود و انها را تحویل بگیرد. چتو زخمی و خونین است و از ارسوی می خواهد سعادت را بیاورد تا او مداوایش کند. فرد مزدور بازار دوباره سراغ لیمو فروش می آید اما اینبار ادریس رو به او می گوید که با این مرد چه مشکلی دارد. او می گوید که پیرمردها نباید در کار جوان ها دخالت کنند و بعد هم قصد دارد بساط عمو و ادریس را به هم بریزد که ادریس عصبانی می شود و سیلی محکمی به او می زند و او را پخش زمین می کند. در همین لحظه سلیم سر می رسد و با نگرانی ادریس را صدای می زند.

ادریس متوجه می شود که مشکلی پیش آمده. اکشین در خانه است که صدای اذان را می شنود و هراسان رو به عایشه می گوید که باید به خانه برگردد وگرنه مادربزرگش از دست او عصبانی می شود. عایشه سعی می کند او را آرام یکند اما با اینحال آکشین پنهانی فرار می کند و از راه مخفی خانه وارد انباری خانه می شود. سعادت او را می بیند و با خوشحالی بغلش می کند و اشک می ریزد. عایشه متوجه نبود او می شود و به کاراجا هم خبر میدهد. کاراجا هم جلاسون را در جریان می گذارد. جومالی سراغ وارتلو که روی زمین افتاده می رود و دستش را به روی او دراز می کند. وارتلو دست او را می گیرد و بلند می شود و از او تشکر می کند. بعد هم مدد را بلند می کند. شب، ادریس به ایوان خانه می آید و سلیم را هم صدا می کند و برایش چایی هم می ریزد. ادریس به او می گوید: «اگه تو نبودی سلطان معلوم نبود چی میشد. میمرد حتما. » و وقتی سلیم می گوید خدا نکند، ادریس می گوید: «گرچه فرقی هم نمیکنه.. تو فکر میکنی ما زنده ایم نه؟ ما فقط داریم نفس میکشیم. مادرت هیچ وقت تورو نمیبخشه. » سلیم می گوید: «اشکالی نداره. اون فقط نفس بکشه واسه من کافیه. » ادریس می گوید: «منم نمیبخشمت. » سلیم می گوید: «نبایدم ببخشی… » ادریس بلند می شود و رو به او می گوید: «پس چی میخوای از جونم پسر؟ چرا هی دنبالمی؟ » سلیم می گوید: «فقط یه خواسته دارم. یه جواب. قبلا هم ازت پرسیدم… چرا هیچ وقت منو نخواستی بابا؟ » چتو به ماهسون می گوید که هنوز هم باید مواد بلغاری ها را تولید کنند تا بتوانند ادامه دهند. ناگهان سایه ای پشت دیوار می بیند و متوجه می شود که ارسوی فالگوش ایستاده بود. ارسوی سعی می کند خودش را بی خبر نشان بدهد اما چتو و ماحسون به او مشکوک می شوند.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا