خلاصه داستان قسمت ۱۳۷ سریال ترکی گودال

در این مطلب از سایت جدولیاب می توانید شاهد خلاصه داستان قسمت ۱۳۷ سریال ترکی گودال باشید، با ما همراه باشید. سریال گودال ( به ترکی چوقور – به انگلیسی The Pit ) توسط کمپانی Ay Yapim ساخته شده است. تیم کارگردانی آن را Sinan Ozturk و Ozgur Sevimli تشکیل داد. نویسندگی این اثر با Gokhan Horzum بود. سریال ترکی گودال Cukur یکی از محبوب ترین درام های ترکی ۲۰۱۷ است. این درام اکشن و جنایی مخاطبین زیادی را به خود اختصاص داده است. شبکه نمایش دهنده این سریال Show TV می باشد. بازیگران این سریال عبارتنداز؛ آراس بولوت اینملی، دیلان چیچک دنیز، ارکان کسال، ریهان ساواش، مصطفی اوستونداگ، اونر ارکان، ارکان کولچاک کوستندیل، رضا کوجااوغلو، نبیل سایین.

قسمت ۱۳۷ سریال ترکی گودال
قسمت ۱۳۷ سریال ترکی گودال

خلاصه داستان سریال ترکی گودال Cukur

Kocovali یک خاندان جنایتکار و قدرتمند در منطقه Cukur استانبول هستند. ادریس کوکوالی بزرگ خانواده است. او برای محافظت ازا ین خانواده هر کاری می کند. ادریس چهار پسر دارد. کومالی، قهرمان، سلیم و یاماک. کومالی پسر ارشد خانواده در زندان است. قهرمان پسر دوم ادریس به جای برادرش فعالیت ها را رهبری می کند. سلیم که سومین فرزند خاندان است خیلی خوب در زمینه شغل خانوادگی عمل نمی کند. یاماک که پسر کوجک خانواده است علاقه ای به شغل خانوادگی ندارد. او زندگی کاملا متفاوتی را دنبال می کند. با ورود Vartolu که رقیب حریص و قدرتمند خاندان کوکوالی ست، مواد مخدر به منطقه می رسد. ادریس کوکوالی پیشنهاد وارتلو را برای پخش مواد مخدر در منطقه نمی پذیرد. با مخالفت خاندان کوکوالی افراد وارتلو قهرمان کوکوالی را می کشند. ادریس پس از مرگ پسرش به شدت می شکند. حال کسی نیست تا انتقام را بگیرد. قهرمان کشته شده است و سلیم قادر به گرفتن انتقام نیست. از طرفی برادر بزرگ هم در زندان است. یاماک تنها کسی ست که برای خانواده مانده است تا انتقام بگیرد. تا خانواده را روی پا کند. اما او می خواهد دور از خانواده باشد. او با دختری به نام Sena می خواهد زندگی آرامی داشته باشد. اما این امکان ندارد. صبح عروسیش، یاماک مادرش را می بیند. از داستان اتفاقات Cukur آگاه می شود. پس تصمیم می گیرد به محله خود باز گردد. او سنا را رها می کند. یاماک با رها کردن سنا به چرخه جنایت و خشونت خانواده باز می گردد.

خلاصه داستان قسمت ۱۳۷ سریال ترکی گودال

سلیم وقتی به خانه می رود با عایشه روبرو می شود و هردو مات و مبهوت به هم خیره می شوند. کمی بعد عایشه قصد رفتن می کند و سلیم از او می خواهد که کمی بشیند. عایشه از او می پرسد: «چرا همه چیزو نابود کردی سلیم؟ » سلیم با شرمندگی سرش را پایین می اندازد و می گوید: «چون دوستم نداشتن! » عایشه می گوید: «مگه تو دوستشون داشتی؟ اصلا خانواده ات رو میدیدی؟ تو خودت مگه من و کاراجا و آکین رو طرد نکردی؟ اصلا ملاقات آکین میری؟ قبل این ماجراها هم نادیده اش میگرفتی… » سلیم که سکوت کرده بود می گوید: «بهتر نیست صندوق اون قضیه بسته باقی بمونه؟ » عایشه می گوید: «آکین پسر توئه. » سلیم کلافه می شود. چشمان عایشه پر از اشک می شود و از او می پرسد که چرا او و کاراجا را تنها گذاشته و ترک کرده و حتی برنگشه است؟ سلیم جواب می دهد: «خواستم ولی جرئت نکردم. » عایشه می گوید: «جرئت داشتی خراب کنی، همه چیزو بهم بریزی. ولی ترسیدی بیای جمع و جورش کنی؟ » و می خواهد برود که سلیم می پرسد: «کاراجا دوست نداره منو ببینه؟ » عایشه می گوید: «برو خودت ازش بپرس! » مدد از این که طلاها را به عنوان پول بدهند تا بتوانند مواد خام بگیرند می ترسد و می گوید که اگر یاماچ یا جومالی بفهمند چه باید بکنند. وارتلو می گوید که بالاخره راهی پیدا خواهند کرد.

عمو ادریس را به میخانه و به دیدن کمال و متین که منتظرش هستند می برد. همگی از دیدن هم خوشحال می شوند. ادریس با چشمان پر از اشک هردو را در آغوش می گیرد. متین و کمال جلاسون را هم با خود اورده اند. او هم به دست بوس ادریس می رود. مکه که ادریس را دنبال میکرد از دور شاهد این صحنه است و اشک می ریزد. یاماچ وقتی می خواهد از خانه سنا برود. سنا از او می خواهد که بماند چون دلش خیلی برای او تنگ شده است. انها همدیگر را می بوسند و ماحسون که آنها را می پایید از دور این صحنه را می بیند و عصبی می شود و می رود. ادریس و پسرها کمی از این طرف و آن طرف حرف می زنند که مکه برای جلب توجه آهنگی را با صدای بلند می گذارد و چون پشتش به انهاست کسی نمی شناسدش و وقتی ادریس به او می گوید که صدای اهنگش را کمتر کند مکه پا چشمان پر از اشک برمی گردد و همه از دیدن او جا می خورند. او حرف هایی می زند و ادریس می گوید: «پسرم چرا حرف رو میپیچونی؟ بیا حرفت رو بزن. » مکه جلو می رود و می گوید: «مگه وقتی بابام زنده بود براش احترام قائل بودین که الان برای مرده اش احترام قائل باشین؟ »

وقتی جلاسون به او می گوید که بهتر است برود مکه با چشمان پر از اشک می گوید: «کجا بودی مرتیکه؟ وقتی داشتم تابوت بابام رو تنهایی حمل میکردم کجا بودی؟ » جلاسون بلندتر از او داد می زند: «تو نمیدونی کجا بودم؟ پیش اکشین بودم.. » مکه می گوید: «تو فکر میکنی چجوری برادرهات پیش بابات خاک شدن؟ بره های سیاه دنده های منو بخاطر خاک کردن برادرای تو شکستن! گفتم اشکالی نداره اونا برادرای منم بودن…. موحی الدین آرایشگر بابای تو هم محسوب میشد! » بعد هم با گریه می گوید: «من نتونستم بابامو تو گودال خاک کنم.. قبرش تو ناکجا آباده. اون موقع کجا بودی؟ هیچکس کنارم نبود… » همه از حرف های مکه ناراحت می شوند و مکه رو به ادریس می گوید: «تو کجا بودی ادریس کوچوالی؟ یاماچت کجا بود؟ بعدشم میگین ادریس بابامونه، گودال خونمونه… من همچین بابایی رو…» که کمال و جلاسون جلوی دهن او را می گیرند که حرفش را ادامه ندهد اما ادریس با عصبانیت رو به انها می گوید: «ولش کنید. » مکه هم از آنجا می رود. کمی بعد که ادریس و عمو تنها می شوند ادریس از عمو می پرسد که خبر داشته که محی الدین در گودال خاک نشده یا نه؟ عمو می گوید: «نه.. یه بلایی سرمون اومد که هرکس فقط به فکر زخم خودش بود. مگه ما تونستیم پاشارو تو گودال خاک کنیم؟»

وارتلو و مدد سعی دارند ساکی که درونش طلاها قرار دارند را بدزدند اما جومالی که شب ها فقط ۴ساعت می خوابد قصد خوابیدن ندارد. انها همه تلاششان را می کنند که او را بخوابانند اما جومالی توجهی به انها ندارد. بالاخره به هر سختی آنها ساک را برمی دارند و می برند. سعادت از درد زیاد بی حال گوشه ای افتاده و نمی تواند حتی حرف بزند. نصفه شب لال که نگران سعادت است سراغ چتو می رود و سعادت را باهم به بیمارستان می برند. ماحسون با عصبانیت از چتو می پرسد که چرا ما به کوچوالی ها کمک می کنیم و قراره بچه رم تو بغلشون بذاریم؟ چتو جواب می دهد: «این بچه و مادرش تنها گارانتی ما هستن برای این که بتونیم جنس بلغاری هارو پس بدیم. » وارتلو افرادی را که قرار است طلا را بدهند و مواد خام را بگیرند دم در خانه بشیروها می برد و خودش بیرون از آنجا منتظر می ماند. آنها کمی بعد بشیرو ها را به تیر می بندد و برادر آنها را هم پس می گیرند و ساکشان را هم برمی دارند و با هم می روند. وارتلو به آنها می گوید: «ما یه قراری داشتیم. که من داداشتونو پس بگیرم، داداشتونم چیزی که میخواستم رو بهم میده. » برادر و رئیس آنها رو به وارتلو می گوید: «تو اون قرارو با اونا گذاشتی نه با من! »وارتلو هم می گوید: «پس قراری دیگه نداریم. ما هم این داداشتونو میگیریم و برمیگردونیم همونجایی که پسش گرفتیم! » رئیس آنها مجبور می شود که قبول کند.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا