خلاصه داستان قسمت ۱۳ سریال ترکی شعله های آتش (شعله ور)

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۱۳ سریال ترکی شعله های آتش (شعله ور) را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. این سریال در ژانری رمانتیک ساخته شده است. سناریوی سریال ترکی شعله های آتش (شعله ور) از داستان فرانسوی  le bazar de la charité بازنویسی شده است. بازیگران اصلی این سریال عبارتنداز؛ دمت اوگار Demet Evgar، دیلان چیچک دنیز Dilan Çiçek Deniz، هازار ارگوچلو Hazar Ergüçlü و….این سریال روایت گر زندگی سه زن از دنیاهای مختلف است.

قسمت ۱۳ سریال ترکی شعله های آتش
قسمت ۱۳ سریال ترکی شعله های آتش

خلاصه داستان قسمت ۱۳ سریال 

بعد از حرف های جمره، چلبی سعی می کند عصبانیتش را کنترل کند و به جایش با قیافه ای محزون می گوید: «امیدوارم خبرنگارای محترمی مثل شما بفهمن نباید فقر احساسی یک زن رو در رسانه پخش نکنن! » همه خبرنگارها می روند و فقط اوزان می ماند.
اسکندر با ناراحتی می پرسد: «چی داری میگی شیمال؟ مگه من چیکار کردم؟ » چیچک با حرص و نفرت می گوید: «تو منو کشتی! حال و روز منو ببین. به خاطر تو حتی هویتمو… » کی تورمیس از راه می رسد و فورا چیچک را به داخل خانه برمیگرداند. اسکندر خیلی ناراحت شده. تورمیس پیشش می رود و می گوید: «باید دخترمو درک کنی اسکندر. بعد از اتفاقی که واسش افتاده و عوارض داروها هذیان میگه. یه مدت بهتره که تنها بمونه. » اسکندر با ناراحتی آنجا را ترک می کند. تورمیس پیش چیچک برمی گردد و می گوید: «داری چیکار میکنی چیچک؟ میخوای همه بفهمن؟ » چیچک گریه می کند و می گوید: «اسکندر بود که اون شب منو هل داد. برای این که خودشو نجات بده منو گذاشت و رفت! فکر میکنی شیمال چجوری مرد؟ به خاطر همین ادما. از روش رد شدن و حتی به فریادهاش گوش ندادن. » تورمیس وقتی می بیند چیچک خیلی ناراحت شده او را در آغوش می گیرد و آرامش می کند.

عمر می خواهد به دیدن اسکندر برود تا ببیند حرف حسابش چه هست. او به شرکت اسکندر می رود اما نگهبان ها به او اجازه ورود نمی دهند. عمر هم بیرون از شرکت رو به پنجره ی اتاق اسکندر فریاد می زند: «جرئت داشتی، بیا مغازه م تا با هم صحبت کنیم! » همان موقع هم رویا از راه می رسد و همراه عمر آنجا را ترک می کنند. اسکندر که این صحنه را دیده بیشتر حرص می خورد.
جمره پیش دکتر می رود تا کبودی هایش را به او نشان بدهد و گزارش آن را بگیرد. دکتر می گوید که از روی کبودی ها خیلی گذشته اما او را حمایت می کند تا هرکسی که این کارها را با او کرده به سزای عملش برسد.
رویا برای این که حال عمر را بهتر کند او را به میخانه می برد. آنها با هم مشغول نوشیدن می شوند. رویا از عمر می خواهد که خودش را به دردسر نیندازد. عمر می گوید: «چرا انقدر نگرانمی؟ » رویا می گوید: «چون تو ادمی مثل اسکندرو نمیشناسی. اونا هرچیزیو که بخوان بهش میرسن. » عمر می گوید: «خب مگه تو منو میشناسی؟ به نظر من این اسکندره که باید از من بترسه! »اطلس پیش چیچک می رود و او را نوازش می کند. چیچک به او می گوید که الان ناراحت است و تنهایش بگذارد. اطلس با مهربانی چند شکلات برمیدارد و به او می دهد تا ناراحتی اش رفع بشود. چیچک به روی او لبخند می زند.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا