خلاصه داستان قسمت ۱۷۴ سریال ترکی دختر سفیر
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۱۷۴ سریال ترکی دختر سفیر را می توانید مطالعه کنید. فصل اول این مجموعه محصول سال ۲۰۱۹ در ژانر درام است و فصل دوم آن در حال پخش می باشد. نام انگلیسی این سریال The Ambassador’s Daughter است. در این سریال انگین آکیورک Engin Akyürek ، نسلیهان آتاگل دوغلو Neslihan Atagül Doğulu، تولین یازکان Tülin Yazkan، غنچه جلاسون Gonca Cilasun و اوراز کایگیلاراوغلو Uraz Kaygılaroğlu به ایفای نقش پرداخته اند.
خلاصه داستان سریال دختر سفیر
سانجار و ناره از جوانی یکدیگر را دیوانهوار دوست دارند، اما پدر این دختر مخالف رابطه آنها بود. ناره و سانجار تصمیم میگیرند فرار کنند و مخفیانه ازدواج کنند. شب بعد از عروسی سانجار گمان میکند ناره به او خیانت کردهاست و حرفهای ناره را باور نمیکند، لذا او را از کلبهشان بیرون میکند. ناره خود را از صخره به پایین پرت میکند و به سختی مجروح میشود. ناره بعد از آن ناپدید میشود و داستان آنها به افسانه ای تبدیل میشود که ترکها برایشان شعر گفتهاند. سانجار گمان میکند ناره به راحتی او را ترک کردهاست و به دنبال زندگی تازهای به اروپا رفتهاست. سالها بعد ناره دوباره در زندگی سانجار ظاهر میشود. او در لحظهای که سانجار قصد ازدواج دارد، با دختر بچه ای ظاهر میشود و تصمیم میگیرد زندگی جدیدی را آغاز کند. سانجار پس از ورود دوبارهٔ ناره به زندگی اش، دوباره بهم میریزد و سعی در بیرون کردن ناره از زندگی اش دارد اما با اتفاقهای عجیب و مرتبط بهمی که در ادامه داستان میافتاد ورق بر میگردد و سانجار به دنبال حقیقت ۸ سال پیش میرود.
قسمت ۱۷۴ سریال ترکی دختر سفیر
سدات عکس سنجر و ماوی را که از سند ازدواج برداشته برای ماوی می فرستد و ماوی می فهمد که او وارد خانه اش شده و دزدی کرده است. ماوی به سدات می گوید که از او فاصله بگیرد واگرنه اتفاقات بدی خواهد افتاد. سدات می گوید: «پشت تلفن نمیشه حرف زد. به آدرسی که میدم بیا. بیا رو در رو صحبت کنیم واگرنه خودم پیش سنجر میرم و همه گذشته ت رو برملا می کنم.» ماوی به ناچار به سراغ او می رود. سنجر که برای ماوی انگشتری خریده پیغامی از سدات دریافت می کند که در آن نوشته: «بیا و زنت ماوی رو بیشتر بشناس.» سنجر با عجله به آدرس می رود. ماوی با دیدن سدات داد می زند: «من زندگی جدیدی شروع کردم. تو هم به فکر خودت باش. من حاضر نیستم به دیوانه روانی ای مثل تو حساب پس بدم.» در همین حال سنجر می آید و آنها را می بیند. سدات به سنجر می گوید: «من شوهر ماوی ام. در ضمن اون قبلا به خاطر یه قتل دادگاهی شده.» سنجر نگاهی به ماوی می کند و با کله توی صورت سدات می کوبد و دست ماوی را می گیرد و به سدات هشدار می دهد که دیگر مزاحم زنش نشود واگرنه خواهد مرد.
گوون چلبی که قصد دارد هرطور شده سنجر را به زانو دربیاورد احمد را ملاقات می کند و برگه ای را که گواهی می دهد پدر بچه دودو احمد است به او نشان می دهد و می گوید: «باید از افه اغلوها شکایت کنی احمد.» احمد جواب می دهد: «می دونم که تو با اونا مشکل داری. ولی من متاهلم و خانواده م آبرو دارن. نمی تونم شکایت کنم.» چلبی می گوید: «شنیدم کارگاه نساجی داری. حاضرم شصت درصد سرمایه ش رو تامین کنم. اگه شکایت کنی وکیل کارکشته ای به نام سدات دارم. بی شک تو توی دادگاه می بری.» احمد می پذیرد که با سدات دیدار کند. سنجر ماوی را به خانه ویلایی بر می گرداند و داد می زند که چرا پنهانکاری کرده و به دروغ گفته که شوهرش مرده است. ماوی می گوید: «من چنین چیزی نگفتم. شوهرم برای من خیلی وقت پیش مرده. همونطور که من گذشته تو رو نادیده گرفتم از تو هم همین انتظار رو دارم.» سنجر از او می خواهد که وسایلش را جمع کند تا به عمارت بروند اما ماوی مخالفت می کند و می گوید: «سدات همیشه همه چیز رو به من دیکته کرده. نمی خوام تو هم این کار رو بکنی. اگه دوست نداری برو.» سنجر با ناراحتی می رود و از کاوروک می خواهد چند محافظ برای خانه ماوی بگذارد.
یحیی با ناراحتی سراغ خاصه می رود و می گوید: «تو می دونستی که پدر بچه دودو من نیستم ولی با این حال پنهانکاری کردی. همیشه توی زندگی من دخالت کردی و منو نابود کردی. هیچ وقت دلت به حال من نسوخت. هرکاری به نفع خودته انجام میدی. من همه چیز رو به سنجر میگم. میگم که چه بلایی سر من آوردی.» خالصه داد می زند: «اگه من سکوت کردم به خاطر این بود که نمی خواستم دل تو رو که دوست داشتی پدر بشی بشکنم. منم به سنجر میگم تو می دونستی بچه دار نمیشی با این حال چند سال سرکوفتش رو به الوان زدی. بهتره همه چی رو فراموش کنی و تقدریت رو بپذیری.» یحیی با ناامیدی می رود. گوون چلبی ملاقاتی بین سدات و احمد ترتیب می دهد و سدات به احمد می گوید: «می دونم که به فکر آبروی پدرت هستی و نمی خوای شکایت کنی ولی به شدت کتکت زدن و تو رو تحقیر کردن. اون زن خالصه کتک خوردن تو رو تماشا کرد. بذار وکالت تو رو به عهده بگیرم و خالصه رو بیچاره کنم.» احمد بالاخره می پذیرد. گلسیه به مغاره الوان می رود و به او تبریک می گوید که روی پای خودش ایستاده. او با دیدن بورا به الوان می گوید: «مرد نازنینیه. از اینا پیدا نمیشه. قدرش رو بدون.» الوان بعد از بستن مغازه تصمیم می گیرد دیگر به عمارت نرود و به همراه بورا به محل زندگی او می رود و شب در کاروان او می خوابد. بورا هم شب را در اتومبیلش سر می کند. خالصه وقتی می فهمد الوان شب به عمارت نخواهد رفت می گوید به زودی گند کار الوان هم در می آید. سنجر به قولی که به ماوی داده بود فکر می کند که قرار گذاشته بودند نزدیک ترین کس هم باشند و چشم هایش پر از اشک می شود. یحیی هم به ساحل می رود و برای بدبختی هایش غصه می خورد.