خلاصه داستان قسمت ۲۳ سریال ترکی کبوتر (قفس)

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۲۳ سریال ترکی کبوتر (قفس) را می توانید مطالعه کنید. این سریال ترکیه ای زیبا ساخت روستایی دارد و دارای نقش های زیبا و احساسی را دارا می باشد.سریال ترکی کبوتر (قفس) محصول ساخت کشور ترکیه در سال ۲۰۱۹ می باشد. این سریال به کارگردانی Altan Dönmez و نویسندگی Halil Özer و تهیه کنندگی Efe İrvül , Yaşar İrvül ساخته شده است. بازیگران این سریال عبارتند از؛ Nursel Köse،Genco Ozak، Menderes Samancilar ،Eslem Akar، Devrim Saltoglu ، Toprak Saglam .Osman Albayrak ،Dilan Telkok، Berke Üsdiken ،Gülen Karaman، Isil Dayioglu، Gözde Fidan، Mehmet Ali Nuroglu، Almila Ada

قسمت ۲۳ سریال ترکی کبوتر (قفس)

خلاصه داستان سریال ترکی کبوتر (قفس) 

اوستا بدیر ۱۵سال بخاطر دعوای خونی تو حبس بوده، بعد آزادی برمیگرده بالا سر خونه زندگیش و میخواد مجدد کارگاهشو راه اندازی کنه. اوستا بدیر یه دختر داره به اسم زلفا ( ملقب به کبوتر داره باستان شناسی میخونه تو موزه استخدام میشه، همونجا با کنعان آشنا میشه وقتی داشت جلوی تابلوی دخترک کولی با خودش حرفای مصاحبه اش رو مرور میکرد همدیگه رو میبینن)، فرزند دوم اوستا بدیر مسلم هست که دختر کوچیک خاندان جبران اوعلو (نفیسه) رو دوست داره و میخواد با نفیسه فرار کنن و ازدواج کنن. برادر بدیر، خائنه و با جلیل (قمارباز مال باخته) که برادرزن مقتوله دست به یکی کردن و قتل کار اونا بوده ولی کسی نمیدونه…

قسمت ۲۳ سریال ترکی کبوتر (قفس)

زولوف که نمیداند چه تصمیمی برای کار در خارج از کشور بگیرد، با امل مشورت می کند. امل به او می گوید: «این بهترین فرصته. از همه چی دور میشین و خودتون دوتایین. » زولوف می گوید: «اما من نمیتونم شمارو تنها بذارم و برم. تو هم میدونی که من به اجبار و رسوم ازدواج کردم.. » امل می گوید: «تا کی میخوای به خاطر بقیه زندگی کنی؟ تو داری برای فرار از عشق این کارو میکنی زولوف… عشق فقط یه بار اتفاق میفته اونو از دست نده. » زولوف هم سعی می کند این را انکار کند اما به فکر فرو می رود. کنعان به روستا می رود و کبوتری را نوازش می کند و با او صحبت می کند و می گوید: «به نظرت زولوف قبول میکنه با من بیاد؟ که ما هم پرواز کنیم و بریم… » همان موقع زولوف به او زنگ می زند تا به دیدنش بیاید و تصمیم نهاییش را به او هم بگوید. وقتی زولوف پیش کنعان می رود، کنعان دستان او را در دست می گیرد و می گوید: «شاید یه زندگی جدید برای منو تو رقم بخوره… بیا از کاوی ها نباشیم، از طابفه جبران اغلو هم نباشیم.. بیا ما فقط کنعان و زولوف باشیم… » زولوف در حالی که چشمانش پر از اشک شده به او خیره می شود و بعد دستانش را از دست او بیرون می کشد و می گوید: «نمیتونم بیام.. من نمیتونم خانواده مو تنها بذارم کنعان.. در ثانی تو هم میدونی که این ازدواج به اجبار بوده نه چیز دیگه. با تو نمیتونم هیچ جا بیام.. » کنعان با ناراحتی سرش را پایین می اندازد و زولوف می رود تا به خانه برسد و تمام راه را به کنعان فکر می کند. عوکش تمام شب را جلوی خانه ی نعمت می نشیند و صبح هم با خواندن آواز و صدا کردن او، نعمت را کلافه می کند. نعمت با عصبانیت جلوی در می رود تا او را رد کار خودش بفرستد اما عوکش با سرخوشی دست او را می گیرد و به عمارت می برد و به کوسا نشان می دهد و می گوید: «عروس آینده ت رو برات اوردم! دیگه نمیتونی بازیم بدی من با حرف تو کاری نمیکنم. »

کوسا نگاهی با تحقیر به سر و روی نعمت می اندازد و عوکش می گوید: «این دختر خیلی مظلومه مادر. اگه از سر و وضعش خوشت نمیاد الان کارتمو میدم تا طبق خواسته تو بشه. » نعمت با مظلوم نمایی به عوکش و کوسا خیره می شود و بعد به آرامی عوکش را می بوسد و وقتی به سمت در می رود، پوزخندی به روی کوسا می زند و کارت را نشان او می دهد! کوسا از این حرکت او بیشتر حرص می خورد و سعی می کند با عوکش صحبت بکند تا شاید عقلش سر جایش بیاید اما عوکش می گوید: «هیچ کس به اندازه تو حیله گر نیست مادر! کی میخواستی بهم بگی که کنعان پسر تو نیست؟ » کوسا جا می خورد و بعد می گوید: «میخوای بری به کنعان بگی اینارو؟ میدونی اگه بگی میتونه مارو از این عمارت بیرون کنه؟ من فقط به خاطر تو، پسر خودم این کارو کردم… میخوای برم به کنعان بگم این همه سال فقط به خاطر پول تحملت کردم؟ من همه این چیزارو به خاطر تو تحمل کردم پسر یکی یه دونه م… کنعان اصلا برام مهم نیست. » همان موقع عوکش عقب برمی گردد و کنعان را می بیند که حرف های آنها را شنیده و با چشمان اشک بار به آنها خیره شده است. کوسا هم با ترس به کنعان خیره می شود اما کنعان از آنجا خارج می شود. کوسا در حالی که دست و پایش را گم کرده به عوکش می گوید: «اگه مارو از اینجا بیرون بکنه چی پسرم؟ حالا سرنوشت ما چی میشه! » اما عوکش به حرف های او توجهی ندارد و به کنعان فکر می کند… کنعان پیش اسمیحان می رود و با عصبانیت او را به خاطر اینکه این همه سال حقیقت را از او پنهان کرده و چیزی نگفته بوده و پسرش را تنها گذاشته سرزنش می کند. اسمیحان با گریه سعی می کند به او توضیح بدهد که مجبور بوده اما کنعان اصلا به او توجهی نمی کند و می رود. اسمیحان دنبال او می رود تا مانعش بشود اما کنعان از انجا دور می شود.

شب کنعان بعد از کلی فکر کردن، به زولوف زنگ می زند و می گوید که تصمیم گرفته که برود. زولوف گریه اش می گیرد و چیزی نمی گوید و به همه لحظاتشان با کنعان فکر می کند. صبح، کنعان وسایلش را جمع می کند تا از عمارت و ان شهر برود. او قبل از رفتن پیش عوکش و کوسا می رود و رو به عوکش می گوید که همه چیز را به نام او کرده چون هرچه که باشد او برادرش است و خم می شود و برادرش را می بوسد. بعد هم رو به کوسا می کند و می گوید: «تو منو بزرگ کردی نمیتونم این دینت رو ادا کنم… من همیشه تورو مادر خودم دونستم . فقط یه چیز ازت میخوام. که از کاوی ها فاصله بگیری و اذیتشون نکنی… » و دستان او را می بوسد و می رود. کوسا کمی ناراحت می شود و عوکش بلند می شود و کنعان را محکم در آغوش می گیرد.. کنعان قبل رفتن؛ با بازاری ها و مردم محله صحبت می کند و می گوید که پنهان کردن طلاها کار بدیر نبوده و همش یک اشتباه بوده است. مردم هم از بدیر معذرت خواهی می کنند. در آخر کنعان به بدیر می گوید: «من میدونم کی اون طلاها رو تو خونه شما گذاشته بود. بیاین گذشته رو فراموش کنیم و این کینه و نفرت رو هم تو اون چاه دفن کنیم. » و با بدیر دست می دهد. بعد هم به موزه و مقابل تابلوی دختر کولی می رود و به زولوف هم می گوید تا بیاید. بعد هم درخواست طلاق را به زولوف می دهد و می گوید: «داستان ما اینجا شروع شد، اینجام تموم بشه… » و می رود. زولوف گریه اش می گیرد…

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا