خلاصه داستان قسمت ۲۴۷ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۲۴۷ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. این مجموعه باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران و با نام های Tierra amarga, Once Upon a Time in Cukurova در ترکیه شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال Murat Saracoglu و Faruk Teber می باشند.
خلاصه داستان سریال روزگاری در چکوروا
داستان این سریال به این شکل است که در حدود سال های ۱۹۷۰ میلادی در استانبول دو جوون که خودشون رو برای ازدواج حاضر میکردن با اتفاقی مواجه میشن که اصلا انتظارش رو نداشتن. ییلماز بخاطر زلیخا دست به قتل میزنه و مجبور به فرار میشه و زلیخا هم اونو تنها نمیذاره. دست تقدیر این دو رو به چوکوروا میکشونه. این دو جوون که با وجود تمام مشکلات مصمم بودن همچنان عاشق هم باشن ولی بعد از آشنایی با خانواده ی یامان که ارباب چوکوروا و صاحب مزارعی که ییلماز و زلیخا در اون کار میکردن بودن، همه چیز تا ابد عوض میشه.
این داستان داستان زندگی ییلمازی است که بخاطر عشقش قاتل شدن رو به جون میخره و داستان زلیخایی که بخاطر عشقش خودش رو مجبور به ازدواجی میکنه که نمیخواد و از طرفی داستان مادر ارباب “هونکار یامان” که برای حفظ گذشته ی پر زرق و برق و همچینین تنها پسرش میجنگه و اربابی که چنان عاشق زلیخا میشه که حتی حاضره برای بدست آوردن عشقش اونو اسیر کنه….
قسمت ۲۴۷ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
بهیجه میخواهد به زلیخا دارویی تزریق کند تا او بمیرد. همان لحظه زلیخا بیدار می شود و با دیدن پرستاری که به زور میخواهد به او تزریق کند، شوکه می شود و شروع به داد و فریاد میکند. او در حال تقلا، ماسک صورت بهیجه را کنار می زند و با دیدن او ش شوکه و عصبانی می شود. سپس به صورت بهیجه چنگ می زند. بهیجه از اینکه موفق نشده است عصبانی می شود و سریع از اتاق بیرون می رود. سربازها به دم در اتاق برمیگردند و با صدای شنیدن جیغ های زلیخا داخل می روند. دکترها نیز می آیند. زلیخا میگوید که بهیجه به اتاق آمده بود تا او را بکشد. سربازها از ترس میگویند که آنها از دم در اتاق تکان نخورده اند و چنین چیزی غیر ممکن است. دکتر ها نیز میگویند که حتما تاثیر داروهای مسکن است. زلیخا کلافه شده و با فریاد میگوید که توهم ندیده است و مطمئن است که بهیجه به آنجا آمده بود. زلیخا از اینکه حرفهایش را باور میکنند عصبی شده و میخواهد که ژولیده را صدا بزنند.
بهیجه از بیمارستان بیرون می رود و لباسهای پرستاری را داخل سطل زباله می اندازد و سریع به خانه می رود. ژولیده و صباح الدین به بیمارستان می روند و زلیخا ماجرا را تعریف میکند. صباح الدین سعی دارد او را متقاعد کند که تاثیر داروهای آرامبخش است. یکی از سربازها به دیگری میگوید که اگر حقیقت را بگوییم، اضافه خدمت میخوریم. آنها ترجیح میدهند که سکوت کنند. ژولیده سردرگم شده و از طرفی حس میکند که شاید زلیخا راست میگوید. با این حال آنها هیچ مدرکی ندارند. بهیجه به خانه می رود. مژگان او را میبیند و تعجب میکند که کجا بوده است. بهیجه هول می شود و میگوید که داروی فشارش تمام شده بود و برای خرید رفته بود. مژگان در مرود خراشیدگی صورت او سوال میکند. بهیجه میگوید که کرمعلی او را چنگ زده و باید ناخنهایش را کوتاه کنند. او سپس به اتاقش می رود. دمیر به خانه می رود و همچنان با هولیا به خاطر از بین بردن فیلم بحث میکند.
عبدی، یکی از کارگران دم خانه غفور می رود و خبر میدهد که همه زندانی ها مسموم شده اند. غفور سریع به خانه دمیر می رود و موضوع را میگوید. هولیا از اینکه کار دمیر نبوده است خیالش راحت می شود. دمیر با دلخوری میگوید که از این موضوع با خبر بوده است و از اینکه هولیا تصور میکرد او زلیخا را مسموم کرده، ناراحت و عصبی است. هولیا چنین چیزی را انکار میکند و میگوید که دمیر را باور دارد.
ایلماز به خانه می رود. تکین از او میخواهد که آرام باشد و انقدر با اطمینان نگوید که دمیر زلیخا را مسموم کرده است. ایلماز با حرص میگوید که مطمئن است کار دمیر است زیرا چنین کارهایی از او بر می آید. مژگان پیش آنها می آید. همان لحظه از طرف بیمارستان تماس میگیرند و خبر میدهند که تعداد زیادی بیمار از زندان به آنجا آمده و از مژگان میخواهند که به بیمارستان برود.
مژگان می رود و تکین به ایلماز می گوید که حق با او نبوده و دمیر بی گناه بوده است. مژگان به بیمارستان می رود و بین حرفهای صباح الدین و دکتر دیگر، در مورد ادعای حمله بهیجه به زلیخا می شنود. او عصبی و کلافه می شود و میگوید که زلیخا حالا دیگر پای عمه او را نیز وسط میکشد. صباح الدین به او میگوید که زلیخا در شرایط خاص و پر تنش است و داروها نیز روی او تأثیر میگذارند و نباید حرفهایش را جدی گرفت.
تکین به اتاق ایلماز می رود و به او میگوید که آن روز اشتباه کرده بود که جلوی ایلماز برا رفتن پیش دمیر را گرفته بود و شاید او نباید در انتخاب و تصمیمات ایلماز دخالت داشته باشد و او خودش یه قدر کافی عاقل و بالغ است که تصمیم بگیرد. سپس اسلحه را به او پس میدهد و میگوید که اطمینان دارد که ایلماز در جای صحیح از آن استفاده میکند.
روز بعد اوزوم در حیاط مشغول بازی است و بچه های دیگر را میبیند که به مدرسه می روند. او ناراحت می شود و دوست دارد به مدرسه برود. ثانیه او را به آشپزخانه می برد و میگوید که حالا وسط سال است و او باید تا سال بعد برای رفتن به مدرسه صبر کند. هولیا به آشپزخانه می آید و وقتی موضوع را می فهمد، میگوید که خودش با مدرسه صحبت میکند تا اوزوم را ثبتنام کنند. اوزوم خوشحال می شود و از ثانیه از هولیا تشکر میکند.